دو شعر از مزدک موسوی
شعر یک
بگیر روی تنت ردّ دستهایم را، برای یک شب دیگر به من تیمم کن
بیا و رج به رج دکمه هات را بشکاف! به وحشیانه ترین حال من تهاجم کن
نترس از خودت و این لباس خون دیده!… از اینکه بوی تنت در اتاق پیچیده
غریبگی نکن! این تخت با تو خوابیده… نترس! یک شب آرام را تجسم کن
نترس! پیرهنت را… (کسی نمی بیند!)، بلوغ خیس ِ تنت را کسی نمی بنید
شب است! آمدنت را کسی نمی بیند، بمان و توی همین رختخواب رد گم کن
شبیه ِ زلزله ی رخ نداده ی تهران، گسل گسل به تنم چنگ می زنی هر آن
نفس نفس وسط تخت مرده ی بی جان، برای عاقبت شهر نذر گندم کن!
نپوش پیرهنت را، فقط زبانه بکِش! سر از غریزه ی معصوم دخترانه بکِش
گناه نارس یک نسل را به شانه بکش، به این هبوط مسلم فقط تبسم کن
شعر دو
شهریور سیاه کدامین سال جامانده تا همیشهی الانت؟
خونوارههای جنگ جهانی را پیچیدهاند در تن عریانت
تاریخ تن به تن شدن ما را در لا به لای پیرهنت حک کن
بگذار نسل بعد من و ما هم چیزی بداند از شب پایانت
پیراهنت چقدر پریشان است… عریانیات دلالت باران است
در خلسههای خیس تنم جاری ست، رد غزل نویسی دستانت
شب پرسههای کافه به دوشیهام از چشم قهوهای تو سرشار است
بانوی بی دلیل! سرانجامم افتاده در حوالی فنجانت
این روز را به خاطرهات بسپار… هرچند غرق خستگی و تکرار
نگذار پاره پاره شود… نگذار! رویای تکه تکهی تهرانت
خرداد سال خون و جنون بودی… شهریور نشسته به خون بودی
تا چند سال بعد؟ بگو بانو! خون جاری است توی خیابانت؟