دو شعر از پریا ابراهیم زاده
باید تاریکی ام را ببینی
باید آغوشی باشد تا شعر بیدار شود
به من گفتی تو را بخشیده ام به دلتنگی
به روز
گفــــــــــتی بیــــــــــــــداری؛ رویای اتفاق است
مرا نبخش!
پنـــــــــــــــــــــهانم کن
نرو!
فقط بخواب
چشمی که بسته باشد با دلتنـــــگی بهتر کنار می آید
ما از مرگ گذشته ایم ؛ از زندگی گذشتن که آسان تر است!
خاطرات باغ
چای سبز را می برم روی ایوانی
باغــــچه دچار فراموشی نیست .
نیمه شب که باران بزند
انــــــگار که درختِ خوشبخت بِه،
تمام شعر های مهربان را ازبَـر باشد
باغچه زودتر از گنجشک ها سر وقت ِ خواب می آید.
همیشه اندوه استثنایی دارد
دارد که می شود برگشت به ایوانی
دارد که می شود قدر نوشیدن یک چای؛ زندگی را معطل کرد.
نمی خواهم به کودکی دست بکشم
کودکی جایی در من تمام شــــده که رفتن به آن
بلیـط ِ برگشت را باطل می کند
اشتیـاقم از اینهـــــــــــــــــمه آجر بهمنی به کودکی نمی رسد.
به تنهایی نمی رسد
به دلتنگی و به تمام قرص های کسالت آور حتـی …
من از آخر راهی که قرار بود به خوشبختی ختم شود بر می گردم
و دستان من هنــــــوز شاعرند
و می توانند صبح ها
با اندکی تردید از خواب های خوب بیدار شوند
ومی توانند چای سبز سازگارم را
که در هر ظرفی جا می گیرد
و در هر دهانی می ریزد
بردارند
و بیایند اینجا در باغچه ای که فراموشی ندارد.