شعری از ساناز داوری

شعری از ساناز داوری

 

از حرف های تو کسی بالا نمی رود

دیوار، نخ نماترین گل یا پوچ ممکن بود

 

درست که نگاه می کنم

نمی بینم

و از همین هیچ وقت

که جاده از “حبل ورید” خواستنم رد شده

برای مردن آفریده شدم

تیره یا تار

هفتاد نسل کبود هوای عصرها

چکه کرده از قلموی “ونسان”

چکه کرده روی همه ی

عقربه های تا به تا

حرف های تا به تا

مثنوی های تا به تا

 

و گرنه عاقل نبودم

که هفت دور تسبیحم کنی

که هفت دور تسبیحم کنی

که هفت دور تسبیحم کنی

 

“لذی حجر” بخوانی

از جانماز و کتابت

قبله ها پیدا شوند

منبرها پیدا شوند

ناپیداها پیدا شوند

 

کم تر که فکر می کنم

بیش تر از راه می رسی

و هربار هم که نمی رسی

با کوری هم دستی

با خواب ها دست به یکی کرده ای

با صورت های بدترکیب بدترکیب اجبار

دستت در یک کاسه است

 

که دست تو نباید این همه بالاتر از دیوار من باشد

که قرارنبود به این زودترها

صحنه را برای دست پرورده هایت خالی کنی

 

بیش تر که فکر می کنم هم

اصلا قرار نبود آمده باشم

 

همه ی دوربرگردان ها خائن بودند

و از همان قبل هیچ وقت

که جاده از “حبل ورید” خواستنم رد شده

برای مردن آفریده شدم

 

اشتراک گذاری: