دو شعر از نیلوفر شاطری
گیرنده های بهاری
به گیرنده های خود گیرندهید
این فرستنده کلاغی ست
که از انگشت زمستان نمی پرد
حالا هی دوش شهر
ازسپیدی چشمانت رگ به رگ شود
یا دنیارا اب ببرد
تو نخواب
تنهادوسکانس مانده
این برفک هااز حافظه مان پاک شود
حالامقبره ای بناکن
برای پیراهنی که بوی سیاه می دهد
که همگی منقرض شویم
در عصری که اخرش حاجت هیچ استخاره نیست
برای گیرنده های بهاری
درخت
درخت
سایه ی زنی خیال پرداز بود
که وقتی کلاه گیسش را عوض می کرد
فصل ها جا به جا می شدند
زمستان می آمد
وسط فال قهوه
آینده را سرد می کرد
تنت اما
نیمه ی تیر ماه بود
ساعت ۱۲ ظهر
حرف که می زدی
دهانم آب می افتاد
برای سیب های سرخ
نمیدانم بارانی که از چشم هایت می بارید
پاییز بود یا بهار
اما بارانی ام به کمد پناه برد
دهانش را بست
و به روز های آفتابی فکر کرد
تو زن نبودی
درخت خیال پردازی بودی
که نه در پنجره قاب شد
نه زمستانِ فنجان ها را ، بهار کرد