شعری از خیرالله فرخی
خودی ها و بی خودی ها
من برعکس نشسته بودم توی قاب عکس
همه از عکس من عکس می گرفت اند
دست یک نفر افتاد روی من
از قاب افتادم بیرون…
رفت ام توی یک قاب قدیمی پای عکس ها نشست ام
این بار شکل خودم بودم
انگار خودی ها بی خود از دست من دست می کش ایدند
یک نفر بی خودی خودش را برعکس من خودی جا زده بود
یک اشتباه تاریک خانه ای
در خانه ای قدیمی…
قاب قدمت خودش را داشت
اما عکس من و خودی ها، این بی خودی در تاریک خانه نوردیده می شد.
دوباره از قاب زدم بیرون
بیرون افتادن ام هم برای خودش عکسی شده بود
خودی ها در متن قاب ها هاشور می خوردند
و هی در جای خودشان نشسته و ایستاده چشم می ریخت اند بیرون خودشان
دست من هم بیرون خودم با دست خودی ها افتاده بود توی قاب
دل ام می خواست دوباره می افتادم از چشم خودم
توی تاریک خانه هر کسی شماره ی خودش را داشت
اما این بی خودی بدجور چسب ایده بود به من
و خودی ها یک به یک پرت می شدند از قاب بیرون
بیرون قاب هر کدام از ما تکه ای از خودمان را عکس می کردیم
دست های خودی ها در تاریک خانه جا مانده بودند
و چشم های شان نوردیده می شدند در من…
عکس های موازی به موازات ما می افتادند
قاب ها موازی قالب ها
بی خودی ها در موازات خود ما
خویش و خویش آوندی قاب ها را تازه می کردند
تاریک خانه ها روشن تر از همیشه
چشم های خودی ها را
بی خودی
در قابی تازه پلک می زدند
و این بار
نوردیده تر از همه ی خودی ها
من بی خودی می شدم
عکس جمعی قاب ها…