داستان مترو / پوریا خدارحم
بر روی سکوی مترو در انتظار ورود قطار لحظه شماری می کردم. خسته بودم و حال خوبی نداشتم. ازدحام جمعیت کلافه ام کرده بود. مسافران از روی تجربه در قسمت هایی که درب واگن ها باز می شدند، تجمع کرده و همچون کاموایی گوله شده در دل هم فرو رفته بودند. جلویی من پسر گندۀ قوی هیکلی بود که یک سر و گردن از من بلندتر بود. هر چند ثانیه یکبار گردن، تنه درختی اش را به سمتم می چرخاند و زیر چشمی نگاه تهدیدآمیزی می کرد که یعنی از او فاصله بگیرم. خیلی دلم می خواست سوزنی به این هیکل بادکنکی می زدم تا باد آرنولد بودن را از مخ پوکش بپرانم. اما جراتش را نداشتم. دست راستم، پیرمرد کوتوله ی چموشی مدام وول می خورد و به مانند خرس گریزلی در پی کندن حفره ای برای راه یافتن به ردیف اول بود. دست چپی هم در عالم قشنگ نشئگی سیر انفس و آفاق می کرد. چندین ردیف دیوار انسانی پشت سر نیز خیال برگشت را از سرم پراند. نه راه پیش داشتم نه راه پس. صدای بلندگو و در پی آن حرکت آرام آرام قطار به سمت سکو، ولوله ی عجیبی در کلاف های کاموا انداخت.
– مسافرین محترم، قطار در حال ورود به ایستگاه می باشد. لطفًا تا توقف کامل قطار مثل انسان در پشت خط زرد بمانید.
مردم در کمال ادب به توصیه خانم بلندگو گوش دادند و به سرعت از خط زرد رد شدند و لبه سکو ایستادند.فشار جمعیت به حدی رسید که صدای خرد شدن استخوان هایم در میان موسیقی روح بخش نعره و داد و عربده ی مردم گم شده بود اما درد کشنده اش را تا اعماق وجودم حس کردم. گنده بک برای اینکه نشستنش تضمین شود دستهای گوشت آلود خود را باز کرد و درب قطار را بغل گرفت. بازوهای پهن و خالکوبیش چسبید به صورتم و راه تنفسم را کامل سد کرد. پیرمرد هم، چنان تقلا و دست و پایی می زد که دنده هایم چند سانتی به داخل قفسه سینه ام فرو رفتند. نفسم بند آمد و صورت کبود شد. وضعیتم زمانی بغرنج تر شد که مرد نامرئی پشت سر، چنان به من نزدیک شده بود که هر لحظه حریم شخصی ام را بر باد رفته می دیدم. لامذهب دست بردار هم نبود و به نحو احسن از موقعیت حاصل شده بهره برداری ناجوانمردانه می کرد. فشار جمعیت هر لحظه بیشتر بیشتر می شد. در این اوضاع نمی دانم راننده قطار خوابش برده بود یا داشت پیام های تلگرامش را چک می کرد یا که می خواست صبر و استقامتم را محک بزند. چون پنج دقیقه ای می شد که قطار ایستاده بود اما درب هایش باز نمی شد. نفس های آخرم را می کشیدم. دیدم اگر دست نجبانم باید ریق رحمت را یک ضرب سر بکشم. فکر بکری در یک آن به ذهنم
رسید. دسته کلیدی از جیبم بیرون کشیدم و با همه توان چپاندم به آنجای گنده بک که نباید. بادکنک فریادی کشید و با فسه ی خالی شدن بادش، به زندگی برگشتم. آرنولد دستهای گوشتی و پهنش را به منظور مالش ناحیه صدمه دیده از روی صورتم پایین کشید و جریان هوای زندگی دوباره به شش هایم باز گشت. در همین احوال درب واگن باز شد. قبل از اینکه گنده بک برگردد و بخواهد فرد متجاوزر را پیدا کند، من مثل برق از زیر دستش دررفتم و خودم را به داخل واگن پرتاب کردم. چشمم به یک صندلی خالی در انتهای کوپه افتاد. دیدم گریزلی به سمتش خیز برداشته و قصد تصاحبش را دارد. با خودم گفتم؛ این همه بدبختی بکشم آخرش سرپا بیاستم، نه امکان ندارد. همچون پلنگی زخمی به گریزلی یورش بردم و با تنه ی محکمی مثل توپ فوتبال به گوشه ای پرتش کردم. عاقبت فاتحانه و پرغرور صندلی را صاحب شدم. نفس راحتی از اعماق وجودم کشیدم و آرام گرفتم. زیرچشمی گریزی را دیدم که با خشم نگاهم می کرد و مثل کسی که وردی بخواند لبهایش را تندتند به هم می زد. گفتم؛ هر چه می گویی نثار جد و آبادت. محلش ندادم. رویم را برگرداندم که چشمم به بادکنک افتاد، که یک دستش را در پشتش گرفته بود و هنوز به دنبال ضارب می گشت. گوشه ی دیگری هم نشئه را دیدم که هنوز در عالم خلسه غوطه ور بود. به حال خوشش غبطه خوردم و سرم را پایین انداختم. تازه از این ماجراها فارغ شده بودم که بوی ناشناخته ای هوش از کله ام پراند. به دنبال عامل بو مشامم را تیز کردم که ردش به آقا و خانمی رسید که دقیقا کنارم پهلو گرفته بودند. دقیق تر که بو کشیدم نوع برند عطر را تشخیص دادم. حدسم درست بود. یکی از برندهای مشهور وطنی یعنی گلاب قمصر کاشان بود. از اینکه کاربرد دیگری از این محصول چند منظوره را می شناختم، در خود احساس شعف کردم. علی رغم میل باطنی ام، حاج آقا و حاج خانم به خاطر تن بالای صدایشان علاوه بر حس بویایی، حس شنوایی من را هم به تسخیر خود درآورند.
مرد بلندبلند می گفت:
– مرضیه خانم باید خدا رو روزی صد مرتبه شکر کنیم که همچین پسر و دختر خلفی به ما بخشیده. باید یه نون بخوریم صد تا صدقه بدیم.
– آره آقا ابراهیم. واقعًا سربلندمون کردن. حاجی نمیدونی چه زمونه بدی شده. دخترها همه گرگ شدن و پسرها همه قالتاق.
– حرف شما حقیقته مرضیه خانم. خدا شما رو با این همه درک و فهم واسه ی من حفظ کنه. یادتون باشهسیدیم خونه، برای خودمونو و بچه ها اسپند دود کنی.
خواستم به خاطر گستاخی و بی ادبی که به همه دختر و پسرهای این مملکت کرده اند، چند تا لیچار درست و حسابی به نافشان ببندم که یکهو زنگ تلفن آقای گلاب به صدا درآمد:
– سلام علیکم. بفرمائید. بله خودم هستم. چی فرمودید؟ آقا مهدی رو می گین. بله پسرم هستن. خانم این چه طرز حرف زدنه. خجالت بکش. ایشون نامزد دارن. اصلا شما کی هستین؟ درست صحبت کن زنیکه سلیته ی بی حیا.
آقای گلاب رنگش مثل لبو قرمز شد و نفس نفس می زد که تلفن خانم گلاب هم زنگید:
– الو بفرمائید. بله خودم هستم، امرتون؟ بله مریم خانم دخترمه. چی فرمودین؟ کلانتری؟ آخه واسه چی؟ آقا دختر من از گل پاکتره. بله بله همین الان راه می افتم.
آقا و خانم گلاب با شنیدن صدای یغور آقای بلندگو که گفت: مسافران محترم ایستگاه متظاهران، از جا برخاستند و با سرعت نور واگن را ترک کردند. حالا تمام مسافران محترم با شادی و شعف به چشمهای هم نگاه می کردند و هرهر می خندیدند. در این حین چشمم دوباره به نشئه افتاد که به نقطه ی دوری خیره بود و او هم می خندید. آرنولد و گریزلی با دیدن دو جای خالی به سمت من آمدند و خسته و زخمی کنارم نشستند. زیر چشمی به آرنولد نگاهی انداختم. از طرز نگاه خشم آلودش حدس زدم که احتمالا ضارب را شناسایی کرده. دیدم جای ماندن نیست. همین که صدای زمخت بلندگو درآمد که؛ مسافرین محترم اینجا ایستگاه فراریان، دو تا پا داشتم و دو تای دیگر هم قرض کردم و بی معطلی زدم به چاک.