مهران شفیعی:
(…)
ربّی تبی داری
لَج می شماری ای من
دَم که تا نخفته برخیزد
مانی،
_دلِ افتاده ات
_پلک نگذارد
جن نخوابد هنوز
هَتّاک تر از
_نقطه
به مختصات دیده باشم
ربّی تبی داری_
گوارات
خونابه _گِل
اگر سکوت کرده باشی
اگر رقیق هم
تا خیانت کنی
او به قیراط
حالا حلوات کند
خلاء که پای انگشت برسد
خلاء که لمس بَرَم داشت
تا بند بندِ حلزون
دلیرتر
پلک ببازم
او که همیشگی ست
ای من
شب از قامت بلندتر
ببینَمَم
او که نیست
داری می روی
تو که داری
چنان بی حاصل از نور بیفتی
تا بندبندِ حلزونیت
سرودِ خالی بخواند
من که می دانم
به گوشِ حیوان
حاشا می کند
چرا که از تو
نور از نور خالی ست
و بقات تا پلک
به چاکراهه بگیجَد .
کیوان قنبری:
حالا در پناه تو کِز کردهام
کلمه ی بُطلان
اینجا در اعتدالِ کاغذیام
پرچین پریدن مغزم را
کاین به واقع لغزیدن میداند
گهواره امن نیست
وَز برگهای ریخته
جوانترین انصافن درخت خاهد شد دیگر
تا بوده در سایه اباطیل بیاندازم میخانم
بر تجسم غضروف و
کرتهای لامسهات را
پیمانهپیمانه شیراب بستهام
در من دریغ دوپهلو نیستحسمیکنم
از من جوانه ی نیرنگ نیز نخاهد رویید
و جملهجمله رسمن پیشمرگانند
کَز خابهای زمستانی
محرومم آوردهاند
تا میبَرندم به بالا
و از حالا
بگذارَ م و برَوَم
چین به پیراهن
برازنده ی دفترم
چون دخترم
عنایت روشن:
«بخاب و شروع کن
پلک بخیسان و
در پیاله ای شیر و
با جانی آغشته به شک و
بُت و
پتراء
تعمیدم بده
ژاله هراس من است و
چون امید
لرزان»
دیوی که رازم را می دانست، گفت!