احسان براهیمی
(…)
ریشه مان ندانی به کجایِ شب می رسد
می زنم
رگ های گمان را
از بردگیِ درخت
حسرتت می ماند آنوقت
پرتِ سنگی
در خیانت آینه
مرداب می ماند
دایره دایره
دایره زنگی
در دستِ پریان دریا
که ماهیان مرده می زایند و
رقاصه ی سوال
تا سپیده دم
سرخ می شود بر امواج
(…)
پشت قرار – دادها
زخم آلود نشسته اند دوزخیان
تا رسمِ خواهش را
بیاموزند وُ
شکل بگیرد هراس
از رستاخیز آه.
معصومه احمدی
(…)
هلهله بر پشت اسب فرومی ریزد
دست افشان و لخت و شب انگیز
و منجم پیر با گلویی چرکین
پرچم صلح را می تکاند
خواب سفید که پیاده شده از گرده ی گوزن مرده
کورمال کورمال
چشم جوان عروس را می بندد
و تعبیر بخت سفید
در ساق اندوه به آب می ریزد
تابوتهای مه گرفته
با سنگچین نذرهای باد برده
و صدای هلهله ی مردگان
به خانه می آیند.
نکارچیل اوروسا( پریماه اعوانی)
شبح تاریک غایبان
(…)
این منظره است که رو به رویش ایستاده ای و
مردگان برخاسته
از درختان هر باد و خون٬
غروب بی پایانی در بخارِ دیگ های جادوست
چهره بر چهره نمی نشیند در این یخبندان
شب پوستین سخت سردی بر پوست و
ای داد از این غیاب ! و
شبح عظیمی که تو شده ای و
از میان تو قشونِ قوم عزا میگذرد
صدای قاشقک ها و طبل
این منظره است و تو خوب نظاره میکنی
پاشیدن تن بر تن و احوال اجساد پرخروش
ماه هشتم سال
فرشته ی مولکل
عقرب نشسته بر شانه ی تیشتر
سیلاب حاضران و شبح تاریک غایبان
در این کاسه ی خون
در این جمجمه ی سخنگو
که منظره تلخ برابر چشم هات فرو میریزد
که منظره فرو میریزد چون اشک از برابر چشم هات
خویشاوند فرو میریزد از برابر چشم هات
مادر خوانده های جادو
و اقلیم تکه ای که سگ هارِ گری بر آن شاشیده ست
تو در این دور چه میکنی؟
از این دور
به تماشای منظره
ای غایب
ای گسسته
بی منظره چه میکنی؟
سلام بر عقرب نشسته بر شانه ی تیشتر
سلام بر عقرب پاییزِ و نگهبان آب
ماهِ آب هایی وغرقِ خون و ماهِ ماه!
بادها از تو می وزند که تو توده ی قوایِ کیمیایی و
مس خورشید و غروبی بر تلاطم آب ها
یگانه آتشی که در قلب می وزد
قیام جرقه هایی و شعله هایِ بلندِ پیشانی
آرزوهایی در آتش
بریده از تب و تمنای دوا
سلام بر خروارهای تلنبار جان آدمی
در منظره ای که فرو می ریزد
سلام بر مردگان!