زندگی و شعر مِری اولیور/ ترجمه: ندا رضوی

 زندگی و  شعر مِری اولیور/ ترجمه: ندا رضوی

مری اولیور در دهم سپتامبر ۱۹۳۵ در بلندی های ماپِل، حومه کلیولند اوهایو دیده به جهان گشود. در دوران نوجوانی، مدت کوتاهی را در خانه ادنا سنت وینسِنت میلای در نیویورک سپری نمود تا درنظم دادن به نوشته های باقی مانده از میلای، خانواده این شاعر را یاری کند. در همان دوران با شریک زندگی اش، مالی ملون کوک آشنا شد. این زوج به پروینستانِ ماساچوست مهاجرت کردند. طبیعت دماغه کاد که در مجاورت محل زندگی اولیور بود، تاثیر به سزایی در کار او گذاشت. مری اولیور در اواسط دهه ۱۹۵۰، در دانشگاه ایالت اوهایو و کالج واسار شرکت کرد، ولی موفق به دریافت مدرکی نشد. اولین مجموعه از اشعار وی با عنوان «نه به سفر و اشعار دیگر» در سال ۱۹۶۳ منتشر گردید. پس از آن، بیش از پانزده مجموعه شعر از او چاپ شد. از میان این آثار، مجموعه «اشعار جدید و گلچین، ۱۹۹۲» جایزه کتاب ملی، کتابِ «خانه روشنی، ۱۹۹۰» جایزه کریستوفر و پِن، و مجموعه «آمریکایی بدوی، ۱۹۸۳» جایزه پولیتزر را دریافت نمود.

مری اولیور افتخارات بسیاری در طول حیات کسب کرده که از میان آن ها می توان به جایزه آکادمی هنر و ادب آمریکا، جایزه ادبی لانن، یادبود شلی از انجمن شعر آمریکا، جایزه آلیس فِی دی و عضویت در بنیاد گاگنهایم و موقوفه ملی هنر اشاره نمود. او تا سال ۲۰۰۱ متصدی کاترین اسگود فاستر به دلیل تدریس برجسته در کالج بنینگتون بود. اولیور به عنوان شاعر و نویسنده ای پرکار، به طور مرتب به چاپ کتاب های جدید پرداخت که مضمون اصلی آن ها برخورد میان انسان و جهانِ طبیعت و عجزِ آگاهی و زبان بشری در بیان و فصاحت این تلاقی است. اولیور که به گفته خود تحت تاثیر والت ویتمن بوده است، بیشتر به داشتن اندیشه های شگرف و امیدوارانه از نظاره هایش بر طبیعت شهرت دارد. اشعار مری اولیور پادزهری است عالی برای مسموم شدگان از تمدن. او شاعر منطق بود و سخاوتمندی که می توان از منظرش جهان را خالصانه و فارغ از دست سازهای بشری شناخت. مری اولیور پس از مرگ کوک در سال ۲۰۰۵ به ساحل جنوب شرقی فلوریدا نقل مکان نمود و در ژانویه ۲۰۱۹ در سن ۸۳ سالگی دیده از جهان فرو بست. در این جا، پنج شعر از مری اولیور را می خوانیم.

Death At Wind River

In their dreams
the bullets shine red as roses
in their grandmothers cheeks,
the horses
gallop again over the children
the young men
can’t kill fast enough.

In their dreams
they sleep with the moon.
But mostly they drag their heels in the dust,
they pour whiskey down their throats,
they sharpen their knives on nothing
but stones.

They have raged drunk over their old grandmothers.
They have stumbled on the ghosts of the children.
After that, all their nerves click like frozen leaves.

They walk out under the branches of hopelessness.
They think of this world welcoming
the bodies of their sons.

مرگ در رودخانه ویند

در رویاهاشان

می درخشند گلوله ها به سان گل های سرخ

بر گونه های مادربزرگان،

اسب ها

دوباره می تازند گرداگردِ کودکان

تجربه ای چندان ندارند در کشتار

آن مردان جوان.

در رویاهاشان

هم بسترند با ماه.

اما بر خاک می کشند همواره پاشنه هاشان را،

می ریزند شراب در حلقومشان ،

نیست چیزی جز سنگ

تا جلا دهد دشنه هاشان را.

می خروشند مست بر مادربزرگان پیر.

سرگشته می مانند در میان اشباح کودکان.

از آن پس می شکافد رگ هاشان به سان برگ های یخ زده.

گام بر می دارند در زیر شاخه های حسرت.

می اندیشند به جهانی

که استقبال خواهد کرد نعش فرزندانشان را.

When Death Comes

When death comes
like the hungry bear in autumn;
when death comes and takes all the bright coins from his purse

to buy me, and snaps the purse shut;
when death comes
like the measle-pox

when death comes
like an iceberg between the shoulder blades,

I want to step through the door full of curiosity, wondering:
what is it going to be like, that cottage of darkness?

And therefore I look upon everything
as a brotherhood and a sisterhood,
and I look upon time as no more than an idea,
and I consider eternity as another possibility,

and I think of each life as a flower, as common
as a field daisy, and as singular,

and each name a comfortable music in the mouth,
tending, as all music does, toward silence,

and each body a lion of courage, and something
precious to the earth.

When it’s over, I want to say all my life
I was a bride married to amazement.
I was the bridegroom, taking the world into my arms.

When it’s over, I don’t want to wonder
if I have made of my life something particular, and real.

I don’t want to find myself sighing and frightened,
or full of argument.

I don’t want to end up simply having visited this world.

آن هنگام که مرگ فرا می رسد

آن هنگام که مرگ فرا می رسد

چونان خرس گرسنه ای در پاییز؛

آن دَم که می‌آید با کیفی پر از سکه‌های بَراق

تا بِستانَدَم، و چفت می کند گیره کیفش را؛

آن هنگام که مرگ فرا می رسد

به سانِ مرضِ سرخک

آن لحظه که می رسد مرگ

همانند یخ کوهی میان تیغه های شانه،

میلی از حیرت می کشانَدم به وَرای در:

به چه می ماند، آن کلبه تاریکی؟

از اینروست که همه چیز به پندارم

برادرانه است و خواهرانه،

و زمان چیزی نیست مگر یک تصور،

و ابدیت به گمانم شق دیگریست،

گویی یک گل است هر زندگی، 

به تداولِ یک مزرعه آفتاب گردان، همان سان تَکین اما

و هر نام همانند نواییست آرام بر لب،

که رو به خاموشی می‌رود هم‌چو تمام نغمه‌ها،

و هر تَن هژبری است از شجاعت،

و ارزشمند برای زمین.

آن هنگام  که فرجام یابد، خواهم گفت که به تمام عمر

عروسی بودم در عقد شگفتی ها.

دامادی بودم دنیا را در آغوش کشیده.

آن هنگام  که فرجام یابد ، مردد نخواهم بود

از یگانه ساختن و حقانیت زندگانی ام.

حسرت و وحشتی به خود راه نخواهم داد،

نیز اما و اگر را.

به آسانی پایان نخواهم یافت با دیداری از دنیا.

Spring

And here is the serpent again,

dragging himself out from his nest of darkness,

his cave under the black rocks,

his winter-death.

He slides over the pine needles.

He loops around the bunches of rising grass,

looking for the sun.

Well, who doesn’t want sun after the long winter?

I step aside,

he feels the air with his soft tongue,

around the bones of his body he moves like oil,

downhill he goes

toward the black mirrors of the pond.

Last night it was still cold

I woke and went out to stand in the yard,

and there was no moon.

So I just stood there, inside the jaw of nothing.

An owl cried in the distance,

I thought of Jesus, how he

crouched in the dark for two nights,

then floated back above the horizon.

بهار

آن افعی دوباره بازگشته،

بیرون می خزد از آشیان تاریکی اش،

از غاری که دفن شده در زیرسنگ های خاکستری،

از مرگ زمستانی اش.

می لغزد از میان تیزبرگ های کاج.

و چنبره می زند بر دسته ای ازعلف های جوان،

به جستجوی آفتاب.

کیست که پس از زمستان طولانی در تمنای آفتاب نباشد؟

کنار می روم،

هوا را با زبان نرمش می چشد

آبگونه بدنش را گرداگردِ مهره هایش می لغزاند،

سرازیر می شود

به سوی آینه های تاریک برکه.

شبی که گذشت باز هم سرد بود

بیدار شدم و در حیاط ایستادم،

ماه پیدا نبود.

هم چنان ایستادم، درون آرواره ای از نیستی.

فریاد می زد بوفی از دوردست،

به مسیح اندیشیدم، به مصلوب مانده ای

در تاریکیِ دو شب،

دَمی دیگر معلق ماندم در فراسوی افق .

The son

The son my father never had

Lived with me

Secretly;

Before sleep

I thought of him

With his strong wrists,

With my eyes.

My mother’s body,

Too torn from my expulsion

To bear again,

Fed me,

But the longing was clear.

Soon

I could fight like a boy

And shoot a gun,

I could get lost

And find my way home.

I could not name the things

I was afraid of,

Like my own body,

As cranky and mysterious

As water.

Of course I dreamed

A miracle would happen.

How they loved him,

His swagger, his long legs!

So, in the end,

I must pity them, I suppose,

For the sorrow

That hangs in the air

Even now

When I greet them

As kindly as I can

فرزند پسر

پسری که پدر هرگز نداشتَش

مخفیانه

زندگی می کرد با من

پیش از خواب

به او می اندیشیدم

با صلابت دستانش

با دیدگانم.

تن مادرم،

دریده  از وازَدَنم

تابی دوباره نداشت،

غذایم داد،

اشتیاقش عیان بود ولی.

طولی نکشید

همچو جوانکی نبرد آموختم

و ماشه را کشیدم

می توانستم گم شوم

و بیابم راه خانه را.

توان نام نهادن بر اشیا را نداشتم

ترس در برم گرفته بود،

همچو تن خویشتنم،

همچو آب

لرزناک و رازآلود.

باری آرزو داشتم

وقوع اعجازی را

چه می‌ستودَندَش

فیس و افاده اش را، لنگ‌های درازش را!

و دستِ آخر، اندیشیدم،

باید دل به حالشان سوزاند

به وقت دیدار

با ترحمی بیش از پیش

برای حسرتی که

هم چنان

نا تمام مانده بود

Breakage

I go down to the edge of the sea.

How everything shines in the morning light!

The cusp of the whelk,

the broken cupboard of the clam,

the opened, blue mussels,

moon snails, pale pink and barnacle scarred—

and nothing at all whole or shut, but tattered, split,

dropped by the gulls onto the gray rocks and all the moisture gone.

It’s like a schoolhouse

of little words,

thousands of words.

First you figure out what each one means by itself,

the jingle, the periwinkle, the scallop

       full of moonlight.

Then you begin, slowly, to read the whole story

شکُفتگی

سرازیر شدم تا لب دریا.

چه درخشان است هستی در نور سحرگاهی!

تلّی از گوش ماهی ها،

گنجه ای شکسته از سکوت،

صدف هایی گشوده، به رنگ آبی،

حلزون های هلالی، رنگ پریده و زخم خورده

هیچ یک بی گزند نمانده، شکافته و تکه تکه اند،

رها شده از منقار مرغان دریایی، پژمرده اند بر صخره های خاکستری.

به کتاب خانه ای می مانَد

انباشته از واژه های خرد،

هزاران واژه.

نخست به راز تک تکشان گوش می سپاری،           

طنین زنگ دار، رایحه آسمانی، صدفی

    مملو از مهتاب.

از آن پس شروع می شود داستان، آرام آرام

اشتراک گذاری: