۱
هیچ کس نمی داند
تکه های تنم کنار کارون افتاده
دست هایم،
نیزارهای بلندی شده است
چشم هایم،
خرده سنگ های مشکی درخشانی ست
پلاکم را ماهیگیر پیری،
به پاروی قایقش بسته
وقتی هنوز تفنگم را آب نبرده بود
دیواری بودم،
که هیچ کس یارای عبور از مرا نداشت
بی خود نیست که تازگی ها،
روی سینه ام سدّ جدیدی ساخته اند
۲
پدرم در آخرین نامه اش نوشته بود:
” دوست دارم در آغوش بگیرمت،
و ببوسمت
و ببوسمت
و ببوسمت ”
حالا می فهمم چرا،
سه گلوله میان سینه اش نشست