رفتن به بالا

شعر آزاد/ نگین فرهود، افروز کاظم زاده، مهناز خوشنامی، رضا روزبهانی

. . . . . . . . . پیش‌گویانی که بشارت برهنگی دادند انگار آنها هم نمی‌دانستند که ما دانه‌های انگوری هستیم که اگر زمانی خاکمان کنند به شکل بطری‌های ودکا از دل مستی سر برمی‌آوریم سنگمان زدند و شکستیم بر و بازومان صیقل‌تر شد اما سنگین‌تر شدیم گلوله‌مان زدند تا بمیریم از خونمان دشتی پر از لاله سر برآورد رنگین‌تر شدیم "از خون جوانان وطن لاله دمیده"تر و به قول اسماعیل: "خون که بریزد تازه جریان پیدا می‌کند" جوباری می‌شود اگرچه خرد اما منتهی به ...


پیشخوان

  • شعری از امیر آشوری

    امیر آشوری شماره ۱ تهران  ابتدای دهه ی چهل عشق بازی در کوچه های لاله زار و من که هنوز در شکم مادر هم جا نگرفته بودم شماره ۲ زنی پسرش را شیر می دهد تا به جنگ نرود شماره ۳ اواخر دهه ی شصت خورشیدی خورشید در غروب صلح جنگ زده یخ زد شماره ۴ آفتاب در سرزمینم در بیداری جیب های دوخته شده محو شد و من که در زاینده رود لباسهایم را در نیاورده به انتهای لوندی گاو خونی ...
  • دو شعر از خیرالله فرخی

    خیرالله فرخی شعر اول: اتفاقی از شدن ما شعور هم ایم.. در هم ایم و آن که حرفی از لای دندان مان بیرون می کش اد می خواه اد به هم بخوریم آن که اتفاقی از شدن می شود در به هم خوردنی می رس اد خورد با مصدرش و هم با دیگرش با من از راه با ما هم از راهی و زبان جمله چند رنگ می شود از/ در هم شدن من با تو!   شعر دوم: بوسه و جسد   پلک هات از دور چشم ریخته بر جان ام بریز به دیدن ام به ...
  • دو شعر از علیرضا میرزائی

    شعر اول: از تو که حرف می زنم آسمان گریه اش می گیرد از تو که حرف می زنم کلمات ذوب می شوند گل ها پژمرده می شوند لبخند محو می گردد از لبان پنجره ها و هیچ دری به درون دعوت نمی کند . . . از تو که حرف می زنم خودکار برای چندمین بار در جیبم رگش را می زند و پیراهنم سیاه می پوشد. شعر دوم:    مسالمت آمیز پرده ها را بکش       به هیچ کس چیزی نگو       در را هم قفل کن       من در ...
  • شعری از مهدی عزیزوف

    مهدی عزیزوف تو بگو تاول پا تا کجا باید رفت ؟ به کدامین حجره نگاهت سو کنم صفحه آخر بشریت صحاف بند تاریخ صحافی کن خرده بشریت های پاره را دژ ایمان سکسه کرده بود ،سرب را از بَدو چکش آهنگر برکِشتی ایمان؛ ای ناخدای یک چشم گرایت رو به جزیره سرگردانِ خطا بود و قطب نمایت شمال قلب ایمان را نشان می داد و جنوبی ترین تزویرِ ناخدای دزدان دریایی را ناخدا فریاد زذ ..آی ...
  • شعری از فرشید حاجی‌زاده

      فرشید حاجي‌زاده   خوزستان/1350 تُرک دستان کُرد لب‌ چشم‌های بلوچ اندام تو درسرزمین آریا تخم کرده‌است جوانه می‌شوند دختران کندو من قلب را می‌چکانم از بس که تپانچه نگاه می‌کنی می‌تپد پارس در سینه‌ی دفترهای ...
  • دو شعر از شعله آذر

    شعر اول: از بلندا آشیان آن مرغ فاخر که ماه خوشه بَر شده بودش، شاهپری انداخته لای موها با اشک دانی پُر ز جانی که رفت شوریده در تاب. دست رساند و ببرد پیشکش قرار به ساحت تو، تا فرو نیفتد از هیچ و رقص واژه هات گردباد شود گرد شود بپیچد در من. 14/شهریور/91   شعر دوم: پایان نباشد این روزها خیال باشد آن نقش ها که بستیم خوش، کش آمده شب - مرگی های من سیاهه ای به روز از ...
  • شعری از ابراهیم عالی پور

    جمجمه ام را از جنوب پر میکنم که هیچ یکتان متعارف با حدس هایم نیستید که جابجای ارتفاع این دوستت دارم حجم ضروری خلوتی را به خاطر بیاورم می بوسم تمام پرنده هایی که از تنت می افتند و نفسم که تنگ می شود دست به اعتراف گیس هایت میبرم متروکه از حال و روزم بالا زده است با صورتی به پایان رسیده تاریدن های عبوس عنکبوتی عصبی توی ناپاک تمام دهانم نفست را برای گیج کردنم مشروب ...
  • شعری از احمد حبیبی

     احمد حبیبی   تهران 1360 1.  آنچه بجا ماند از تو اسطوره با تو ام! آنچه بجا ماند از تو میخی بود که بر صلیبی مصلوبت کرده بود اسطوره...! 2.  و زمان سخت جاریست چرخ آسیاب میچرخد آسیابان مردست زندگی بیمار است انعکاس آینه تصویر گنگ یک خیال غریب است در کوچه تصویر افق ها و عمود ها !ا اصالتشان در حد جهت نگاه توست و من ادامه دارم... من میلیون ها سال است که ادامه دارم و تا ...
  • یک شعر از فرهاد کریمی (شعر آزاد)

    فرهاد کريمی آثار منتشر شده : 1- دستِ خالی، مجموعه‌ي شعر: 1383 2- برای روزهای مبادا، مجموعه‌ي شعر (گروهی): 1388، گردآوری: محسن سراجی 3- یک دقیقه‌ي عصر، مجموعه‌ي شعر: 1389 4- من ، تو ، او، مجموعه‌ي داستان: 1390  ----------------------------- . . ها می کِشم! ها می کِشم روی تو وَ عصر چشم هایت / یم سیاه نمی شود به کلمه هایت تکیه می دهم ها   ها   ها    صبح می افتد از لایِ ها  ها  ها صورتی لب ...
  • دو شعر از امیر آشوری

    امیر آشوری --------- شعر اول: تو رجعت مردی که بامداد تا انتهای صفر بی مرز به زمین گره خورد و بادبادکها با بادها رقص شالی را به مترسکها هدیه دادند تو همیشه اسمت که بیاید من بی هوا هوای ِ صدایت را زمزمه می کنم بادها بادبادکها را به زمین وصله می زنند تو ابتدای وارونگی و نشسته به آسمان خیره شدن کسی که تو را نوازش می داد دست نامریی تنم بود که تکیه گاه تمامی برج ها را کنار ...

آخرین یادداشت ها