از پروژه ی میکی موس بر نعش لیلی شعری از شهاب الدین قناطیر

از پروژه ی میکی موس بر نعش لیلی

شعری از شهاب الدین قناطیر

برای ابوالقاسم لاهوتی و لاهوتی های زنده سرزمینم

زنان شهر ،سی سال رو به آبراهه های حیاط خانه خم بودند؛و فکشان باز مانده بود،و یال اسب قی می کردند؛
امّا، هیچوقت شیهه نمی کشیدند!
و مردان،شب که در عضلات باد،به سمت خانه هایشان می آمدند،دائم سرفه میکردند!و سوراخ های دماغشان مثل چراغ تراکتور، نوری مات و سرما زده پخش میکرد!
مادران از لباسهایمان که خجالت می کشیدند،دست های پدران دو اتوی قراضه ی داغ میشد،که صورت مادران را با آن سرخ نگه میداشت!لذت بخش بود!
باران مثل تاس از دستان ابرها،جلوی چشم هامان فرو می ریخت!و تاریخ را رقم میزد!
موهای سرما زده ی سینه مان،لای لباس ها، روی دکمه هایمان خم شده بود،دکمه ها صفحات گرامافون می شد،و خطوط لباس هایمان،پارازیت گرفته بود و شلاقمان میزد!
زمین که می خوردیم،انشگتانمان،مثل تنباکوی سوخته،پودر می شد!
و باد
تاس های باران را،به روی آسفالت،از کنارمان ،می غلتاند!
و دندان هایمان مثل پشه های نیمه جان،جلوی صورتمان فرو میریختند؛و به دور اعداد یکسان تاس،می چرخیدند!
افرادی بودند،که دندان هایشان،مثل پیکسل های متحرک جا عوض میکرد؛
و آمریکا،موهای زنانشان را به رنگ دلار در آورده بود!و تلویزیون های کوچکی در زهدانشان،به آنها هدیه می داد!
آن طرفمان،پالایشگاه،تنها عروس دیوانه ی شهر بود،که لباسش را در آورده بود و میان هزاران نور افکن،
شب ها،یواش غزل میخواند!
و کارگران ،روده های خونینشان را،ریسه ریسه به فنس های مات پالایشگاه ،می آویختند وُ کِل می کشیدند!
*
آن سوی شهر،قاضی های دادگستری،مثل لنینِ،بعد از آخرین کنگره،تاس ها را از روی آسفالت جمع می کردند!
*
باد که سیلی می زد،گوشتمان می ریخت،قیمه قیمه به مرداب ها!
در دهان باز پریان سر از آب، در آورده!
و پیچک های آویزان از شاخه های جنگل گیلاس،سیم های تلفن می شد،و از ما تحت پیچک ها، گوشی تفلن جلوی چشم هامان می رویید!
و گیلاس ها خرخره های خون آلودی بودند،که گرای ما را در گوشی ها فریاد میزدند!
انگشتر ها و خلخال های زنانمان تسمه ی لولای در شد ،و زنانمان مثل درهای کج غار،ایستادند!
در زنانمان سفر کردیم!آن طرف در،لوله های توپ به سمت ما،نشانه رفت.
رفته رفته،لوله های توپ به تنگی لنز دوربین می شد!در کنار درهای قصر،فیگور گرفتیم.
حالا همه جا سفید است؛ و ۳۰ سال است،
تنها صدایی که به گوش من می رسد!صدای پالایشگاهست که دیوان سلطانپور را بلند ضجه می زند