داستان «تو دخترکی بودی با بادبادک آبی»/دانش دولتشاه

تو دخترکی بودی با بادبادک آبی

نوشته: دانش دولتشاه

اول…

– میگیره…من میگم میگیره…
هرسه شان بارانی کت کلفت بلند بر تن دارندو زیر نور زرد و کم جان چراغ برق نشسته اند. از آنجایی که نور از بالا روی آنها می تابد و آنها کلاه لبه دار دارند و لبه ی کلاهشان هم زیاد از حد بزرگ, صورتشان سایه افتاده است. مخصوصا اینکه آنها هرسه تایشان سرشان را پایین گرفته اند.
– ای بابا… تا بگیره کلی طول میکشه…
یکیشان که وسط نشسته آهسته دستش را از روی زانو برمیداردو نوک ناخنش را میبرد سمت صورتش. انگشتانش توی سیاهی صورتش گم میشوند. صدای خرت خرت ناخنها روی صورت بلند میشود بعد انگشتها و دست پایین می آیند و سر زانوها قرار میگیرند. میگوید:
– گمون نکنم بگیره…
بعد انگشتهاش به صورت مورب ضربه میزنند به زانوها. ضربه ها از انگشت کوچک شروع میشود و به انگشت اشاره ختم میشود. تند. انگار یک بار پنجه ات را سریع روی سیم های ساز آورده باشی. بعد سکوت میشود. هرسه نفر بی حرکت ایستاده اند. نفر سمت چپی سکوت را میشکند:
– آقایون شما متوجه هستید که ما وقت زیادی نداریم؟
این را که میگوید متوجه میشود که صدایش زیادی بلند بوده آنهم توی این موقعیت. سرفه میکند و پی حرفش را میگیرد:
– بله… و اونوقت ما همینجوری دست رو دست گذاشتیم.
این را آرام میگوید. سمت راستی در می آید که:
– آقای عزیز… شما نفستان از جای گرم بلند میشود. آدم خوبه اگه یه کم ملاخظه کار باشه.
سمت چپی میخواهد چیزی بگوید که وسطی میپرد توی حرفش:
– آقایون باجر و بحث چیزی درست نمیشه…
سمت چپی میگوید:
– میشه بفرمایید پس با چی درست میشه؟
سمت راستی ناخنش را میکشد روی زانویش و خرت خرت ناخن بلند میشود. میگوید:
– مثل اینکه شما بیشتر نفستون از جای گرم بلند میشه.
وسطی چیزی نمیگوید. فقط دست راستش را از روی زانو بلند میکند و به علامت بی حوصلگی در هوا تکان میدهد.سمت چپی میگوید:
– فک کنم شما میخواستید چیزی بگید…
سمت راستی میگوید:
– چیزی یادم نمیاد…
بعد سکوت میشود. به جز صدای ضربات انگشت دست وسطی روی پاها هیچ صدایی شنیده نمیشود. سمت راستی فریاد میکشد:
– حالا یادم افتاد… داشتم از یه جای گرم حرف میزدم.. آره گمونم همین بود…
سرفه میکند.
– ولی دقیقا نمیدونم چرا این حرفو زدم. آخه اینجا هیچ چیز گرمی وجود نداره, گرما فقط مال توی خونه ست. اینجایی که ما نشستیم دندون رو دندون بند نمیشه. خیلی دوس دارم برگردم عقب… اون موقع که زن داشتم. بچه داشتم. وای خدا بچه های قد و نیم قد. جالبه بدونید هربار که بچه دار مبشدیم دوقلو از آب در میومد. واسه همین جفت جفت بودن همشون. یکی از سختیای زندگیم تشخیص دادن این بچه م از اون یکی بود. بعضی وقتا خوب بود بعضی وقتا بد. بعضی وقتام واسم مهم نبود کی به کیه… این بچه ی منه یا همسایه م توفیر نداشت. من فقط زنمو میشناختم. آخه اینقد از روبه رو و با فاصله ی کم دیده بودمش که مسخره ست اگه با یکی دیگه اشتباه بگیرمش.
وسطی که ضربه های انگشتانش روی زانو تمام شده میگوید:
– بهتر نیست آقایون یه کم بیشتر فک کنیم؟
سمت راتستی میگوید:
– خب اینم خودش یه جور فک کردنه. خاطراتو مرور کردن خودش یه فک کردن جالبه که خسته نمیشی هیچ لذت هم میبری. سمت چپی میگوید:
– آقایون خواهش میکنم اینقد جر و بحث نکنید. اتفاقا منم داشتم به همین فک میکردم. به بچه های قد و نیم قد. به زنم. میدونید… دنیا جای کوچیکی به نظر میرسه. از نظر من زندگی کردن همونه که بوده. ئچیز عجیب غریبی نیست. صبح از خواب بلند میشی دهنت گس شده. تصمیم میگیری بری یه دوش بگیری. ئبعدشم باروب دوشامبرت میشینی سر میز صبحانه و عین خر میخوری… بعدش کفشاتو میپوشی و بدون اینکه پاشنه شونو بکشی میری سر کار. سرکار چرت میزنی چرت میزنی چرت میزنی تا اینکه برمیگردی خونه و حالا دیگه شب شده…
وسطی به ضربه های مورب روی زانو ادامه میدهد و پوزخندش که هنوز تمام نشده میگوید:
– بقیه شو نمیخواد تعریف کنی… راستش منم میخوام از بچه های قد و نیم قدم بگم. آخ که چه صفایی بود. چه حالی… ولی اجازه میخوام یه کم فک کنم…منتها به سکوت احتیاج دارم…
هرسه شان بارانی کت کلفت بلند برتن دارند. نیمکتی که هرسه آنها روی آن نشسته اند درست زیر نور کم جان چراغ برق قرار گرفته. چراغ برق چند لحظه یک بار نورش پرپر میزند. هرسه تایشان کلاه لبه دار بر سر دارند. لبه ی گرد کلاه ها آنقدر بلند است که نور چراغ برق وقتی از بالا به پایین می تابد صورتهایشان را سایه می اندازد و هیچ معلوم نمیشود آنها چه قیافه ای هستند. دور و برشان همه اش سیاهی است. هیچ چیز, هیچ چیز دیده نمیشود به جز سه مرد که ئروی نیمکتی نشسته اند و سرشان را پایین گرفته اند. از دور صدای هوهوی باد به گوش میرسد که قطع و وصل میشود. هیچ صدایی نیست به جز صدای هوهو. آنهم دور. آنقدر دور که بعضی وقتها فکر میکنی خیالاتی شده ای. هرسه شان سکوت کرده اند. هیچ حرکتی. هیچ علامتی از هیچکدامشان سر نمیزند. وسطی ناخنش را میکشد روی زانوهاش. میگوید:
– فک کنم یواش یواش یه چیزایی داره یادم میاد… ولی درستن نمیتونم فک کنم اونا چیه…
سمت راستی میگوید:
– قرار شد راجع به بچه های قد و نیم قدت حرف بزنی…
وسطی تندی در می آید که:
– بله… ولی اینو یادت نره که تو هم میخواستی راجع به یه چیز گرم حرف بزنی که بحثو به اینجا کشوندی…
سمت راستی هااا میکند. بخار دهانش از سیاهی جلوی صورتش می آید بیرون و میرود بالا. میگوید:
آره داشتم از یه چیز گرم خرف میزدم. اینجا توی این سرما دندون رو دندون بند نمیشه. اینجا هیچ چیز گرمی نیست که بخوام راجع بهش حرف بزنم. میدونی… من ترجیح دادم از گذشته م حرف بزنم… از بچه های قد و نیم قد…
وسطی حرفش را قطع میکند:
– من هیچ وقت بچه هامو بغل نکردم و گرمی تنشونو حس نکردم… من اگه بخوام از گرما حرف بزنم از زنم حرف میزنم… آخ… چه روزایی رو باهم داشتیم… زمستونا فک کنم بیشتر از همه به زنم احتیاج داشتم..
سمت چپی میگوید:
– زنت… زنت چی شد؟
وسطی میخواهد چیزی بگوید. نمیگوید. بعد دستهایش را در هوا تکان تکان میدهد. دستها می آیند روی زانو ها و بعد همان ضربات مورب روی زانو ها. مدتی سکوت میشود. از دور هنوز صدای هوهوی محو شونده به گوش میرسد. انگار هوهو آرام آرام نزدیک میشود.وسطی صدایش را می اندازد ته گلو:
– زنم مرد…
سمت چپی میگوید:
– من میگم میگیره… میدونم که میگیره…
وسطی صدایش هنوز توی گلویش است:
– چی میگیره؟
سمت راستی داد میزند:
– بارون…
و بعد که متوجه صدای بلندش میشود میگوید:
– اگه بارون بیاد هوا گرم میشه… زنم میگفت وقتی بارون میاد دیگه باد نمیاد… واسه همین هموا گرم میشه… در ضمن اگه بارون بیاد دیگه مجبور نیستیم یواشکی ناخنمونو ببریم زیر لباسامونو بدنمونو بخارونیم… بارو اگه بیاد میشوره کثافتارو باخودش میبره… میدونید آقایون… احساس میکنم از اول زندگیم تا حالا بدنم پرشده از کثافت… دیگه خسته شدم از این همه خاروندن… حالا وقتشه تمیز بشم. حالا وقتشه بوی گند ندم. زنم میگفت تو فقط باید منتظر باشی بارون بگیره و تنش به تنت بخوره تا آدم شی… آخه تو یه لجنی…
سمت چپی می آید توی حرفش:
– زن تو… زن تو چی شد؟
سمت راستی ناخنش را میبرد زیر بارانی و سینه اش را میخاراند. میگوید:
– زنم مرد… زنم بارون زیاد دیده بود. آتیشو به بارون ترجیح داد. جلوم جزغاله شد… من ترسیده بودم… دست و پامو گم کرده بودم… اما کاری از دستم برنمی اومد… فریاد نمیکشید… انگار بدنش داشت واسه آتیش مور مور میکرد… دیدی وقتی قلقلکت میدن بدنت دپیچ و تاب میخوره؟ بدنش پیچ و تاب میخورد. آتیش و زنم باهم میرقصیدن. آتیش و زنم هم قد بودن. ختی یه بند انگشت اختلاف نداشتن. به آتیش حسودیم شد ولی کاری از دستم بر نمیومد… زن من گرم بود. از دور هم که داشتم نگاهش میکردم گرمی تنش که توی آتیش بود همه ی منو گرم کردُُ. آتیش که خاموش شد دیگه سرد بود. از اون موقع تا الان منتظر بارونم…. فک کنم بعد بارون آتیش باشه…
وسطی میگوید:
– بچه های قد و نیم قد… خونه ای که پنجره نداشت… اربده های آتیش… حالام که این چراغ برق بالای سرمون که احتمالا خجالت میکشه بگه برید گم شید…خب حق داره… شاید اونم الان وقت خوابش باشه. راستش آقایون منم گرمای آتیش زنمو واسه همیشه باخودش برد. تا وقتی بود فک میکردم گرماش از تنشه… آخه هیچ وقت تو چشماش نگاه نکردم. تا اینکه یه شب اومد تو خوابم… خودش نه… یه جفت چشم بود که اومد تو خوابم… چشما آتیش داشت… گرم بود… چشما منو با اسم کوچیک صدا کرد. من ولی هیچ وقت اسم زنم یادم نمیاد.
هرسه تایشان روی نیمکتی که زیر چراغ برق است نشسته اند. با همان بارانی کت کلفت. سرشان پایین است. کلاه لبه دار گردشان مطمعنا نمیگذارد نقطه ای از صورتشان پیدا باشد. نور چراغ برق پخش شده روی برآمدگی بارانی ها و لبه ی کلاه و برجستگی ها زرد شده اند و فرو رفتگی ها سیاه. هرسه تایشان دستهایشان را روی زانو گذاشته اند. سمت چپی دستش را میبرد زیر کلاهش و صدای خرت خرت ناخن روی پوست سر بلند میشود. میگوید:
– زنم واسم همه کار کرد. بچه های قد و نیم قد برام آورد. بچه های قد و نیم قد یکیشون دندون نداشت یکیشون داشت و یکیشون بلال دندون بود. بچه های قد و نیم قد از دیوار راست میرفتن بالا و من عین خرس لم داده بودم روی کاناپه… یه روز که رو کاناپه چرتم گرفته بود همه ش حس کردم بوی سوختگی میاد… از چرت بلند شدم. همه جای خونه دود بود. شب قبلش بارون اومده بود. ولی از اون شب به بعد دیگه بارون نبود. خونه بوی سوختگی میداد. بوی گوشت تن زنم… منم با ینکه بارها از روبه رو با فاصله ی کم دیده بودمش ولی هیچ وقت چشماشو نگاه نکردم. از اون روز تا حالا مدام کابوس میبینم. تو کابوسا همیشه یه زن میبینم با چشمایی که دارن تو شعله ی آتیش میپزن.
هرسه شان بارانی کت کلفت بر تن دارند. کلاه لبه دار گردشان جلوی افتادن نور روی صورتشان را گرفته. برآمدگی لباسها و کلاه ها زیر نور زرد شده اند و فرو رفتگی ها هیچ گاه روشن نشدند. هرسه شان بی حرکت نشته اند روی نیمکت و چراغ برق بالای سرشان مدام پرپر میزند.

دوم…

– گوشت بامنه دختر مامان؟
زن می ایستد. دهانش خشک شده. زنبیلش را میگذارد زمین و تکیه میدهد به عصایی که در دست راستش قرار گرفته. خم میشود. نفس هایش تند تر میشود. عینک دودی اش آمده تا نوک دماغش. با انگشت وسطی جایش میدهد بین دو ابرو. بازبانش دور لبها را میلیسد. میگوید:
– دیگه چیزی نمونده دختر مامان… بی قراری نکن…
ته مانده ی نفس توی سینه اش را تندی میدهد بیرون و نفس عمیق تازه ای میکشد. پا تند میکند به طرف جلو. موقع راه رفتن عصایش را یک متر جلوی پایش تند تند به زمین میکوبد. میگوید:
– بالا رفتن همیشه سخت بوده دختر مامان… تو باید مراقب باشی هر قدمی که بر میداری جاش محکم باشه. آخه میدونی… همینجوریشم به لین قدما اعتباری نیست چه برسه اینکه بخواد پات بلغزه…
پیشانیش چروک می افتد.
– گول قدم اول رو نخور دختر مامان… شاید قدم اول یه تله باشه واسه قدم دوم…
پیشانی اش صاف میشود.
– میبینی؟ همین زمینی که دارم توش راه می رم یه جاش سفته یه جاش شل. عصام که میخوره به جای سفتش شیر میشم واسه قدم بعدی. قدم بعدیم اما گیر میکنه توی گل. البته این مال اولاش بود. حالا اما دیگه دستم اومده این کلک زدناش..گوشت بامنه دختر مامان؟ به چیزی دل نبند دختر مامان… اگه قرار باشه چیزی بیاد خودش میاد… میدونی… انتظار از همه چیز دنیا بیشتر آدمو داغون میکنه…
زن می ایستد. ها میکند توی دستهاش. سرش را بالا نگه میدارد و با دهان نفس میکشد. شانه هایش بالا و پایینمیشوند موقع نفس کشیدن. رنگ صورتش یک دست سفید شده. نه از آن سفیدی که لباس عروس ها دارند. از آن دست سفیدی که می ماسد روی صورت رنگ پریده ها. از آنهایی که فقط با سرخی لبها و گونه ها کار دارند. دهانش هنوز باز است. با انگشت وسطی دست چپ عینک دودی را جا می دهد توی چالی بین دماغ و ابرو. از توی شیشه ی عینک دودی میشود منظره ی روبه روی زن را دید. فرو رفتگی دشتی که زیر انبوهی از مه پنهان شده و برآمدگی هایی که شبیه قلعه های تیز از توی فرو رفتگی ها بیرون آمده اند و مه را تکه تکه کرده اند. مه سفید و لغزان این طرف و آن طرف میلولد ولی راه به جایی نمیبرد. انگار برآمدگی ها مثل ستون مه را مهار کرده اند و نمی گذارند مه در برود. زن که حالا شانه هایش از تکاپو افتاده اند زنبیلش را که موقع ایستادن زمین گذاشته بود, بر میدارد. عصایش را جلو قدمهاش تند تند به زمین میکوبد و پاتند میکند به طرف سرازیری سمت دشت. به طرف مه که شور گریختن یک جا بندش نمیکند. کف دستش را آرام می آورد روی شکمش که به اندازه ی نصف یک توپ جلو آمده است. میگوید:
– یه کم ورجه وورجه کن دلم واشه… خسته شدم از تنهایی.. دلم گرفت, قربون اون دلت برم. دختر مامان, دستای مامان سرده. اگه میبینی دیر به دیر دست میکشم رو اونجایی که تو لا لا کردی بدون نمیخوام سردی دستام اذیتت کنه. مامان کفشای پاشنه دار خوشگلشو کنار گذاشته به جاش کتونی پوشیده تا اونجایی که تو هستی صاف باشه.
زن سعی میکند بین سنگ های بزرگی که میان درختان لخت زمین گیر شده اند رد بشود. سعی میکند رو به رو به سمت پایین قدم بر ندارد. عصایش را با دست راست گرفته چند قدم پایین تر و تند تند به زمین می کوبدش و خودش را به بغل گرفته که سر نگیرد. زن به حرف زدنهاش ادامه میدهد اما شیب تند راه حرفهایش را بریده بریده میکند:
– دختر… مامان…. پاهای… مامان…
و صدای خش خش برگ های خشک زیر پاهایش صدای زن را به کلی محو میکند. زن می ایستد. کتونی های صافش را چند باری میچرخاند روی زمین که پاهایش جا بگیرند میان برگ های خشک و سنگ ریزه ها.لب های خشکش را میبرد توی دهان و می آورد بیرون. لب ها که بیرون می آیند فقط چند لحظه سرخند بعد سفیدی. از توی نفس نفس زدن ها, آب دهانش را قورت میدهد. زنبیل را میخواهد زمین بگذارد, نه روی برگ های گل مالی شده, میگذاردش رویزبری سنگی که خیس نیست. می ایستد روی بلندی که چیره است بر دشت. زن که پایین آمده, انبوه مه درشت تر شده و برآمدگی های سنگی که حالا خطوط قهوه ای سوخته بر حاشیه ی خاکستری لکه لکه ایشان نمود بیشتری پیدا کرده.
– تا اونجا راه زیادی نمونده دختر مامان. گمونم دیگه داریم میرسیم. باهام قهری که حرف نمیزنی؟ خب یه خرده تکون بخور که بدونم داری حرفای منو میشنوی. دختر مامان, چشمای مامان دیگه نور نداره از بس سیاهی دیده. مامان منتظره تو به دنیا بیای که برداری این عینک سیاه رو از رو چشماش. برداره و به جاش مرهم بزاره. دختر مامان, چشمای مامان فقط وقتی به تو فک میکنه روشنه. یه خرده واسم ورجه وورجه کن. ورجه وورجه کن که دلم واشه. توی سرازیریا هیچ وقت تند نرو. مراقب باش پاتو کجا میزاری. ممکنه زیر این برگا و علفهای خیس یه چاله باشه. سختی راه یه بالا اومدنه و بعدش یه پایین اومدن با احتیاط. به اونجا که برسیم همه ی این سختیا تموم میشه. اونجا خیلی قشنگه دختر مامان. اونجا یه جاییه مث بقیه ی جاها, فرقش اینه که ماهیاش آبیه. ماهیای آبیش تو هوا شنا میکنن. اونجا یه جاییه مث بقیه ی جاها, فرقش اینه که تو میتونی بادبادک داشته باشی. بادبادک میدونی چیه دختر مامان؟ بادبادک یه چیزیه مث بقیه ی چیزا, فرقش اینه که یه نخ بلند داره. نخش هرچه قدرم بلند باشه سر نخش توی دست توئه. فرقش اینه که بادبادکش آبیه. مث کفشای پاشنه بلند مامان که آبی بود. ماهیا که توی هوا شنا میکنن تو میتونی با بادبادک بهشون سلام کنی… اونجا همه به هم سلام میکنن. اونجا همه بادبادک آبی دارن….
زن حالا دیگر نزدیک شده به دشت پوشیده از مه. برآمدگی های سنگی, خطوط قهوه ای سوخته شان بر حاشیه ی خاکستری لکه لکه ایشان برجسته تر شده و هوهوی باد, ریتم رقص مه, روی دشت را تند تر میکند.
– دختر مامان دستای مامان میخواد برات یه بادبادک درست کنه… گوشت بامنه دختر مامان؟
و صدایش, قدمهای ریز محکمش, همگی توی هوهوی باد گم میشوند و زن که حالا به دشت پوشیده از مه رسیده, رخت های سفیدش انگار جزئی از مه میشوند.

سوم…

دخترک مو مشکی داره میخنده. قهقهه میزنه دخترک مو مشکی. با یه دستش سر نخ باد بادک رو گرفته .. باد بادکش آبیه دخترک مو مشکی.. سر نخ رو بسته به نوک انگشتاش.. نوک انگشتاش میرقصه تو هوا دخترک مو مشکی… دندونای صدفی مرتبش برق میزنن از دور.. چشمهاش سگ داره دخترک مو مشکی… داره میدوئه… داره دنبال باد بادک آبیش میدوئه… یه پارچه ی قرمز بسته به کمرش… وقتی میدوئه ته مونده ی گره قرمز روی کمرش تو هوا میرقصه… روی سینه ش گل قرمز چیده… گلای قرمز لیز لیز میکنن روی گردنش.. رو پنجه هاش میدوئه… دوییدنش مث رقص بالرین ها میمونه دخترک مو مشکی… این پارو که برمیداره تندی پای بعدی رو میزاره… اونقد سریع پاهارو پشت سرهم میزاره که نمیفهمی کدوم پا اول اومده کدوم پا جلوتره کدوم عقب. داره میخنده… قهقهه میزنه دخترک مو مشکی… جلو پاشو نمیبینه… همه اش چشمش به بادبادک ابیه… موهای مشکیش تو هوا تکون تکون میخوره… میشینه پشت گردنش و پر میکشه تو هوا… سه تا مرد دنبالشن… دنبال دخترک مو مشکی… سه تا مرد بارونی کت کلفت تنشونه… کلاه لبه دار گردشون سایه انداخته روی صورتشون. هرسه تا مرد توی یک خط, با فاصله ی کم, باهم دارن دنبالش میکنن… دنبال دخترک مو مشکی… هرسه تا مرد با یه دستشون یقه ی بارونی رو گرفتن که توی باد باز نشه, هرسه تامرد یه دست دیگه شونو گذاشتن روی کلاه لبه دارشون که باد با خودش نبره…دخترک پشت سرشو نمیبینه… اون جلوشو هم نمیبینه… اون فقط بالا رو میبینه. بالا, اون باد بادک ابی رو.. ماهیای آبی حلقه زدن دور باد بادک… ماهیا هرطرف که باد بادک میره باهاش میرن… بادبادک هرطرف که ماهیا میره باهاشون میره… دخترک مو مشکی داره میخنده, قهقهه میزنه دخترک.. هرسه تا مرد باهم اما خرناله میکنن… دخترک تصمیم میگیره بچرخه… روی نوک پنجه ی پای چپش که جلوتر از پای راستشه میچرخه.. چمنای زیر پاش زیر چرخش پنجه ی پای چپش له میشن… بعد چمنا دست از کمرشون میگیرن و بلند میشن… دخترک مو مشکی حالا چرخیده… بادبادک و ماهیا هم میچرخن… اما نه رو پنجه شون… تیزی دماغشونو که برمیگردونن همه ی بدن میچرخه… هرسه تا مرد پیش خودشون فک میکنن که باید بچرخن… کله پوک ها میچرخن… رو پنجه شون نمیتونن بچرخن.. کف پاهای زمخت بدقواره شون درست نمیچرخه… همین باعث میشه که زمین بخورن… کله پوک اولی که زمین میخوره دومی هم روی اون میفته و سومی هم همینطور… هنوز هم یک دستشون یقه ی بارونی رو گرفته و دست دیگه شون رو کلاهه که باد با خودش نبره… کله پوک ها که روی هم افتادن, هنوز هم خرناله دارن… کله پوک ها تصمیم میگیرن بلند بشن… توی گرد و خاکی که به پا کردن بلند میشن. سرتا پای خاکیشون رو پاک نمیکنن.. تنها سرفه میکننن.. کف پاهای زمخت, عقب جلو کردن شونه ها, صدای سرفه و خرناله کردن کله پوک ها با یک ریتم تام تام طبل پشت سر هم ردیف میشه… دخترک مو مشکی میخنده, قهقهه میزنه دخترک مو مشکی… آسمون گم شده توی انبوه مه… مه یک دست لغزان توی هوا تکون تکون میخوره… ماهیای آبی تو هوا شنا میکنن… ماهیا دنبال بادبادک شنا میکنن… زن تها نشسته روی کنده ی درخت.. زن عینک دودیش که اومده تا نوک دماغش, با انگشت وسطی دست چپش عینک دودی رو میزاره توی چالی بین دماغ و ابرو… دخترک مو مشکی به زن که میرسه, از نوک پنجه اش پایین میاد.. روی کف پا وامیسته… گره پارچه قرمز بسته به کمرش رو باز میکنه… پارچه رو به کمر زن میبنده… بعد سر نخ بادبادک رو گره میزنه دور انگشت وسطی دست زن… دختر عینک دودی زن را برمیداره.. چشمای مشکی زن لبخند داره… زن پاتند میکنه به طرف باد بادک آبی…زن داره میدوئه… خنده ش, قهقهه میشه زن… وقتی داره میدوئه ته مونده ی گره ی پارچه قرمز روی کمرش تو هوا میرقصه… کله پوک ها هنوز یک دستشون یقه ی بارونی رو گرفته و اون یکی دستشونروی کلاه لبه داره که باد با خودش نبره… کله پوک ها هنوز صورتشون سایه ی سیاهی افتاده و مدام خرناله میکنن دنبال زن مو مشکی… ماهیای آبی و باد بادک آبی حالا دیگه همدیگه رو بغل گرفتن… دخترک مو مشکی که حالا جای زن نشسته روی کنده ی درخت, سیب قرمزش رو گاز میزنه و تنها نگاهی گذرا به همه ی اینها میندازه… نگاهش, چشماش, سگ داره دخترک مو مشکی……