جوانمردا / شعری از زینب برزگری
دلم خزانه ی اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
***
جوانمردا!
پرده ی اوّل:
سَحَر
امیرکبیر ِ تاج هاش به سر
های امیر کبیر روزهای دست به سر
باران بارید
و بعد از کودتای مذکور
تاج الدین مویه هاش را حواله بر سر خورشید که شیر می شود
نشد
کجا پایاب ِ طمع پیر می رسد؟
کجا تالاب ِ خطر امید می زند توی رگ؟
سحر! صبا خطا نیست.
رگ بزن به امید
پرده ی دوم:
نگاه
و بازو ها تا ابد یک مرد را می کِشد
و پا ها آهووانگی می برد تا قاف
سیمرغ را می نهد روی ناف
اکبر است این اوصاف
و ارکیده می پاشد روی شط
یاس وحشی روی تن
می رسد هوار به خفا
ثنا به لبام
که شانه ها پاها سینه ها
بنفشه می زند توی راه
پرده ی سوم:
دریا
دریا!
ایستاده ای؟
بیا
برو
شمع قایقت منم
راه بی پیله ات
که پروانه می دهد سوی دور
و رداش خون می جهاند روی ثور
تل می زند به بادیه زل می زنم به حاجیه
ساقی! بیا برقصا
من، روی ِ تن ِ روز
تو، شیر و خورشید ِ بیرق ِ کبود
ربود
قرارم سها را
نمازم هدی را
و در لق لقه ی دهان شان “این همان دختر دیوانه بود؟”
سحر! کجایی؟ ندیدی؟
آیا آنانی که نمی بینند با آنانی که می بینند برابرند
لا اله
نفس بکش؛ جنگ تو صلحِ گرگ و بزهای کوهی است
الا الله
شهرزاد! قصه کو؟
رو همون سینه ی کوه؟
و پرنده ها ابراهیم را طواف کردند
آن روز طاووس اشک می ریخت
من راز…
و عشق ناز…
آمده ام
صبر شده ام به تلخی ِ زخم، به سبزی ِ پاد
و رشک باد
که “جوانمردا!” خطابم کردی
اردیبهشت ۹۵