«داستان شعرهای» اسرارحامدمقتدر در «آندراس»/ افغانستان
«داستان شعرهای» اسرارحامدمقتدر در «آندراس»
نام: آندراس
پیداکننده: اسرارحامدمقتدر
نوع: داستانشعر
رویکرد: ادبیفلسفی
ویراستار: فتانهحسنزاده
تصویرگر: ح.وستا
حرفچین: ریحانتمنا
ناشر: نشرپگاه
شمارهگان: ۱۰۰۰
سالتولید: ۲۰۱۴
حق نشر برای نویسنده محفوظ است
————————
سه داستان شعر از این مجموعه:
اتفاق سادهی بود زندگی و تمام بودها و هستهایش اصلن تمام آدمی یعنی غریزه یعنی این که دور خودش بگردد و دور هستها و نیستهایش پریشان باشد٬ و باشد تا باشد که سراغ خودش را روزی بگیرد که دقیقن باید از تن آدمی که شریف حتمن نیست آدم باشد و شناسههایش را فراموش کند
***
اتفاقی بعد از گرسنهگی۱
و اتفاقن که نگاه میکنم / استخوانهای خونی / سری خونی / و تمام دایرهام را در همین چند دقیقه بعد احتمالن خیس شده بودم / که درست بلند شدم / و سیگاری روی لبم نمیایستد که شرابی از هوش / از هوش یعنی به خودت نباشی / یعنی تمام آدم آخرین کلمهست که میتوان جریانی را از تمام سرش فکر کرد و درست وقتی بلند میشوی فراموش میکنی
و فراموشی یعنی این که پراکنده شده باشی از خودت که خیلی جمع باشی و هوای هیچ جزی در تو از کلت بلند نمیشود
اصلن فرق میکند که ایستاده باشی و استخوانهایت را یکی یکی شمار کنی که دلت را فراموش کرده باشی لای دندانهای که شب قبل میجویدی
و اول صبح یادت رفت
احتمالن کهنه میشوی / و هوایی که هستی برای هیچ دقیقهی بعد مکان امنی که شاید جمع کنی و کلماتت را روی هم بگذاری برای روز مبادا
گم که میشوی اصلن فراموش میکنی و کلماتی که حتا عربی باشند از لای دندانهایت نمیریزند و تو از اول ماجرا از گمشدهگانی باید باشی که هیچ ربطی به خودش ندارد.
اتفاقی بعد گرسنهگی۲
هوایی که هستم احتمالن هیچکس از سرم عبور نمیکند
و تمام حجرات که بار میشوند را از همین جا شروع میشوم از همین لحظاتی که میگذرم از همین لحظاتی که شاید دل به دنیای گمشدهی داده باشم که هواییام و از تمام دلایلی که نمیدانم باید روی سرم خورده باشد که فراموش کرده باشم
و فراموشی مسکنی نیست که میشود تویی که هیچکس نیست را فراموش میکنم .
اصلن ایستادهام
ایستادهام روی تمام هوای که شاید دلی مانده باشم روی کلماتی که احتمالن نمیشناسم که افتادهام که عاشق نمیدانم سری باشم که شاید تاثیر هیچ ربطی را نداشت
و احتمالن یک تو از تمام این که شاید منم / من احتمالن من نیست و عاقبت هیچ بوسه از لبم بلند نمیشود / گیر کردهام روی استخوانهای که شاید ارتباط ما به نوک تیری برمیخورد که سربازی میافتد
و هیچ کس از چپ این گوشه بلند نمیشود و هیچکس یعنی حتا من حتا تو و هیچ حرفی نیست که باید زده باشم یا زده باشی از هوای که یعنی عاشقم هستی
و هیچ کس نیست حتا سرم که شاید روزی عاشق چشم بوری بوده باشد
در قندهار
اتفاقی بعد گرسنهگی۳
از تمام حرفهای شب قبل که زده باید باشم تو از اول ماجرا دل میزدی در محوری که هیچ کلمهی صامت نیست / و جریان همین کوتاه ساده باید میبود / که جریان٬ همین سیاهی که هستم سرم افتاده باید باشد و دهانم از تمام لثهام میگندت
تو از اول ماجرا که شاید از نمیدانم کلماتی میریزم از دهانم روی تو / و دستی از من آبی شده باشد
و اصلن سری که به این دیوار میکشم از تمام شبهایم انعکاس میکند از شبهای که به تو منتهی میشوم به تو که برمیخورم از خودم میایستم راه میروم و واغ واغ چند سگ در باران / که پرندههای مُرک شده باشند یکی از ما در همین چند ساعت بعد میمیریم
و تو از همین گوشه بلند میشوی / بلند که میشوی جوخهی از کبوتران سفیدی هوایی میشوند که دلی پشت جاغورهای نوک زدهشان میتپد
احتمالن دلت باید گرفته باشد
که هیچکس هوایی هیچداستانی نمیشد / و نبایدمیشد علفیست که روی سرم میگردد و شاید گاوی نشخار میکند و صمیمیت من از گوشتی بلند میشود که آدم یعنی بازیافت شدهی از تمام ریاضیات / از تمام این جریان که من یعنی هوایی میشوم / و روزی خواهم ریخت در کلمه / در تو
و حالا که هواییام هواییتر از بارانی باید باشم که میافتد و دوباره بلند میشود از آبی دریایی که در همین چند دقیقه قبل کوسهی پیری شیرجه میرفت و تمام آب را زندگی میکرد
اصلن فرق میکند دریا٬ دریاست و زندگی٬ زندگی / هیچکس به اندازه کلماتش نمیپرد / و هوای همهمان کدر است
کـ
د
ر
مرک: پژمرده