داستانی از عرفان موسی پور

داستانی از عرفان موسی پور آنامورفوسیس اولی “بلندشو،تن لشت رواز روی زمین جمع کن.” این آخرین جمله ای بود که به خاطر میاورد.اما حالا اطرافش تنهاچند تخت دیده می شدند که ملحفه هاشان از چرک تن کسانی که تجربه شان کرده بودند رنگ ورویی تازه گرفته بود.رنگی به سیاهی لبهایی که آینه ی سراسری دیوار […]