داستانی از مهتسی محبی

داستانی از مهتسی محبی   چشمان بنفش لیزا نمی دانم پرنده ها کجا می میرند و سقوط روی یک تراس سرپوشیده ناممکن به نظر می رسد. می توانم دستهایم را توی چیبم کنم و سوت بزنم و دور شوم از چهره ی نگران و پنهانکارش وقتی کیسه ای نایلونی را پشت سرش پنهان می کند […]