معرفی کتاب
«دستهای نامرئی ترس» و «کولبرف»
مجموعه داستان «دستهای نامرئی ترس»
نویسنده: جواد شامرادی
کتاب «دستهای نامرئی ترس» نه داستان دارد. داستانهای «بیبرفی» «بستهگی» «صف خوشبختی» «زیر پل عابر پیاده» «زمستان تختخوابها» «نفت برای موریانهها» «دستهای نامرئی ترس» «کام آخر بعد از مراسم هفت» «گرازکش» که در بازهای چهارساله جمعآوریشدهاند. طبعاً هیچکدام از شخصیتهای این کتاب از تبعات بحرانهایی که گذراندیم مصون نماندند و از شخصیتهایی آرمانگرا به انسانهای متزلزل و شکاک تبدیل شدند. انسانهایی ترسخورده که از اندیشههای بزرگ فلسفی به آدمهایی گوشهنشین مبدل گشتند که هیچ قدرت تغییری در وجودشان یافت نمیشود.
آدمهایی که دیگر نتوانستند با حجم عظیم تغییرات وفق پیدا کنند و در سکوت، زندگی نباتی را ترجیح دادند. ترسیدند و سکوت کردند. «دستهای نامرئی ترس» ماحصل زدوخوردهای جهان بیرونی است و تغییر درونی انسانهایی که میخواستند بهتر زندگی کنند.
رمان «کولبرف»
نویسنده: مریم عزیزخانی
کولبرف، روایت زندگی کولبری به نام راز است. در یکی از روزها، پای دوستش هیوا که همراهِ کولبر اوست، روی مین میرود و به مرگش میانجامد. راز مدتی از کولبری دست میکشد اما درنهایت مجبور میشود دوباره به کوههای سخت و برفگرفتهی کردستان برگردد. در آخرین سفرش او در کوه گم میشود و…
کولبرف روایت رنج مداوم مردمیست که از سر نبود شغل و موقعیتهای امن کاری، ناچار به پذیرش سختترین کارها در خطرناکترین شرایط ممکن و کمترین میزان دستمزد هستند.
کولبرف در هفده فصل کوتاه و به روایت شخصیتهای گوناگون، نوشتهشده است. داستان را عایشه، با مادرِ راز شدن آغاز میکند و دانای کل، به همراهی راز، به پایان میرساندش. دراینبین، آدمهای زندگی این پسر کُرد حرف میزنند و روایت میکنند خطی را که رنج، در آن آشکار میشود.
حبیب پیریاری
داستان کوتاه «مَلَج»/ شیوا پورنگ
.
.
.
.
هفت گیس پریشان و هفت تیزی ِبران و هفت
چشم ِقرمز بیپلک . هفت پنجره و هفت در و هفت اتاق. هوهو…هاها… صدای طبل و سوت
و کف. پنجرهی اول باز و باد پردهرقصان درکشوقوس گریز. صدای خشاخش برگ و زمزمهی
ترسان بسمالله بسمالله و سم اسبی که پریشان میرود و میآید. میشمرم با تمام
وجودم، هفتبار موج، محکم، ساحل سنگی را میلرزاند و هفتبار فانوس نورش را به
اتاق میتاباند و هر هفتبار لبهای روی هوا میخندند و از گوشهی هفت چشم ِقرمز
هفت قطره خون میچکد روی هرهی پنجره. پرده خونین میرقصد و باد تکرار میکند.
هوهو… هاها… بعد صدای طبل از زیر اولین درخت ِگردوی بالای تپه و خندههایی
ترسناک و سوتهایی بدون یک لحظه قطع شدن میآید و آنقدر بلند میشود که مجبور میشوم
گوشم را بگیرم. مادر هفتبار سپند دور سرمان میچرخاند و روی ذغال قلیان ِپدربزرگ
که هنوز داغ است میریزد. بعد شروع میکند به گریه کردن. پدر دستش را روی شانهی
او میگذارد. « ما مگر چند نفریم؟ خرد کردن
استخوان ما چه قدر طول میکشد. » مادر میگوید و
اشکش را پاک میکند: «از اول هم گفته بودم گفته بودم
این این این… کار آخر ندارد. نگفتم؟»
پدر مستاصل گفت: «به بچهها
نگاه کن. نگاه کن.»
مادر سرش را بلند میکند ما چهار نفر به
هم چسبیدهایم. دستهای هم را گرفتهایم و تکیه دادهایم به دیوار. فکر میکنیم
اگر از روبهرو بیایند میبینیمشان ولی آنها که فضا و زمان ندارند. آنها که از
جای مشخصی نمیآیند؛ ناگهان ظاهر میشوند و دودمانت را به باد میدهند.
پدر میگوید: «وقتی
باور کنی. وقتی بترسی. وقتی دل بدهی جان هم میدهی.»
مادر میگوید: «میدانم
میدانم مرگ هست. حق هم هست. و برای همه هست اما میترسم دست خودم نیست.»
پدربزرگ بلند میشود. دو قدم به طرف
پنجره برمیدارد. آستین بالا میزند کنار در ورودی میایستد. بیرون میرود.
مادربزرگ میگوید:« نرو مرد، نرو.»
صدای باد بلندتر میشود. صدای پدربزرگ میآید:« بسماللهالرحمنالرحیم.» صدای
باد از در تو میآید. حالا انگار طبلی که کنار درخت گردو میزدند کنار گوشمان است
وسط اتاقمان است. همه دستها را روی گوشمان میگذاریم. پدر عصبانی است، اینطرف و
آنطرف میدود، میخواهد مبارزه کند ولی حریف خودش را نشان نمیدهد. مادر بیهوش میشود.
خواهر بزرگتر میدود و به صورتش آب میزند. زیرمان خیس میشود. برادر کوچکتر
گریه میکند و برادر بزرگتر میگوید: «عیبی نداره. باد
که خوابید میشوری.»
مادربزرگ چاقویی تیز در دست دارد. بسماللهی
میگوید و میرود دنبال پدربزرگ. پدر کنار مادر ایستاده و شانههایش را میمالد. صدای
حرف زدن میپیچد توی اتاق ،انگار از توی حیاط تا کنار گوشمان صدها نفر پچپچ میکنند
بلند و کوتاه. آرام و خشن. سوت و جیغ. وای و های و هوی. هاهاهوهوی باد بین پچپچهها
و زمزمهها و فریادها اوج میگیرد و فرود میآید. پنجره باز و بسته میشود، چراغ
خاموش و روشن، خاموش و روشن. خاموش.
صدای گریهی برادرها توی جیغ من و خواهر
بزرگتر گم میشود. مادر نفس بلندی میکشد و چشمها را باز میکند. لیوانها میافتند
روی میز. آب از لبهی میز میچکد روی پارکت. نفسهای تند ما، نالهی آرام مادر،
جیغ دوباره و ناگهانیاش، فریاد اَه ِپدر… چراغ روشن میشود. قهقههای ترسناک
توی فضا بلند میشود. مادر جیغ میکشد، چشمها را باز میکند و با انگشت نشان میدهد:
«دیدی؟
دیدی؟ باور کردی؟» هیچکدام چیزی ندیدهایم. پدر میگوید:
«خواب
بود، کابوس، بختک. » مادر میگوید: «نبود
واضح بود، سیاهی بود مثل همیشه، میآمد مرا بگیرد، بلند بلند میخندید، ترسناک…» پدر میگوید:
«من
قهقهه نشنیدم.» مادربزرگ در ورودی را باز میکند:
«من هم
نشنیدم.» پدربزرگ نگاهی به ما دخترها میکند
و میپرسد:« شما؟» هردو
شنیده بودیم. دست ِهم را محکم میگیریم. پدربزرگ زمزمه میکند:« خودش
است.»
مادربزرگ میپرسد: «چرا من
نشنیدم؟» پدربزرگ جواب میدهد: «به خاطر
خون.»
پدر میپرسد: «کدام
خون؟»
پدربزرگ میگوید: «خون من،
خون دخترانم، خون نوههایم. خون هر دختری که یک رگش به خون من میرسد.»
مادر میایستد. راه میرود. پاهایش میلرزند.
پدر میپرسد: «نکند مربوط به همان نفرینیست که
سالها قبل گفتی؟ آخر این مزخرفات چیست که ذهن همهی شما را درگیر کرده؟ گفتم که
دل که دادی و ترسیدی سر هم باید بدهی.»
مادر میگوید: «سر هم
باید بدهی، هفت زن ِقبل از من هم سر دادند. »
میدود به طرف من و خواهرم. زانو میزند
مقابل ما که چمباتمه زدهایم و دست هم را محکم گرفتهایم. میگوید: «جدِ جدِ
جدِ پدربزرگ دختری داشت که نشانشدهی پسر ارباب بود.» پدربزرگ
میآید کنار مادر، زانو میزند: «دختر دل نداده
بود به پسر ارباب.» مادر میگوید:« پسر
ارباب چهل را شیرین داشت، سه زن و هشت بچه.» باد تندتر میشود.
پدربزرگ میگوید: «یک روز رفته بوده از چشمه آب
بیاورد، پسرکی میبیند همقدوقوارهی خودش، بلندبالا، رعنا.» مادر میگوید:
«دل میبازد
به او.» پدربزرگ میگوید: «خاطرخواهش میشود.» مادر
میگوید: «میایستد مقابل پدر، مقابل قوم،
مقابل ِارباب.» پدربزرگ میگوید: «جدم
دیوانه میشود، کتکش میزند، دست و پایش را میبندد.» مادر
میگوید: «مادرش اشک میریزد روی خونمردگی
ِصورت ِدخترکش.» پدربزرگ میگوید: «او را
بسته بود به درخت ملج ِلب مرز باغش، یک شب عاشق از بین ِدرختها از بین برگها و
بوتهزارها، از روی کوتاهیها و بلندیها خودش را میرساند به دخترک، بند را پاره
میکند و دختر را به دوش میکشد.» مادر میگوید: «دخترک
فکر میکند مرده است و روی بال فرشتگان پرواز میکند، در حالی که در آغوش ِپسرک
بود و پسرک روی اسب ِسیاهش میتاخت تا به سرزمین ِدیگری برود؛ جایی دور از شمال،
دور از دامنههای البرز، دور از…» پدربزرگ میگوید:« جدم،
سید، اما… دیوانگیاش تمام نمیشود، مینشیند پای درخت و مثل بید میلرزد. سید
چاقو میکشد به کف دست و خون میریزد و چاقو را فرو میکند توی خاک و به زنش میگوید
تا خونش را نریزم برنمیگردم. راه میافتد ده به ده، راه به راه، شهر به شهر تا از
دخترک یاغی و پسرک نشانی بگیرد.»
مادر میگوید: «سالها
گذشت و نتوانسته بود پیدایشان کند، دخیل میبندد به شاه سپیدان و زار میزند.
دعانویسی دردش را میپرسد. میشنود و میگوید دوای درد تو دست ِمن است. دور میزند
و ورد میخواند و رجز میگوید. طوفانی درمیگیرد و جدم از هوش میرود.»
پدربزرگ میگوید: «دعانویس جنگیر بوده و چند جن در
خدمت داشته، جنها را به کمک میطلبد و روی فلز، روی برنج نفرین هفت پشت و هفتاد
پشت مینویسد که پیدا کنند هرجا…» مادر میگوید:« دختری
از این نسل را که عاشق شود.» نگاهمان میکند:
«فقط هفت
نسل گذشته، هفت نسل.» پدر میگوید: «پس برای
همین بود، از همان شب ِاول…»
مادر میگوید:« از
همان شب ِاول آمدند سروقتم و تا همین امروز کابوس شبانهام هستند، از همان لحظۀ
اول که به تو دل باختم از همان لحظه اول که به عشق باختم.» پدربزرگ
میگوید: «پیدایشان که کرد دو دختر داشتند و
دو پسر.» مادر میگوید: «خونشان
را میریزد، دخترها و پسرها فرار میکنند و نفرین ِجد نسل به نسل دنبالشان میکند.»
باد
پنجرهها را باز میکند. مادربزرگ توی حیاط ایستاده است پدربزرگ هم، مادربزرگ چاقو
را بلند میکند. پدربزرگ دستش را میگیرد. دو نفری چاقو را در خاک فرو میکنند.
باد میایستد.
۳۱/ ۰۲/ ۱۳۹۸
بازنویسی ۱۴/ ۱۲/ ۱۴۰۱
شیوا پورنگ
دختری با لباس فرم سورمهای (داستان کارگاهی) / سمانه قاسمی
داستان دختری با لباس فرم سورمهای / سمانه قاسمی
پشت پیشخوان مغازه ایستاده بودم و داشتم طلاهائی را که برای مشتری قبلی وزن کرده بودم سرجایشان می گذاشتم که چشمم افتاد به دختر. داشت ویترین را نگاه می کرد. اما سرسری. چون هی چشمش برمی گشت داخل مغازه و مرا می پایید. لباس فرم سورمه ای دبیرستان تنش بود و جلوی موهای کوتاه پسرانه اش را که توی نور آفتاب به طلائی می زد از جلوی مقنعه داده بود بیرون. دو بند کوله پشتی اش را محکم با هر دو دست گرفته بود و هی سرش بین ویترین و مغازه در رفت و آمد بود. همین که دوباره گردنش را کج کرد سمتم، دستم را توی هوا برایش چرخاندم یعنی که چکار داری. اشاره کرد در را برایش باز کنم.
آمد تو و جلویم ایستاد. این پا و آن پا می کرد و هی سرش را این ور و آن ور می چرخاند انگار که داشت دنبال کسی یا چیزی می گشت.
گفتم: چیزی می خواستی؟
پایش را خم کرد و آورد بالا چسباند به میز شیشه ای. کوله پشتی اش را که به نظر سنگین و پر از کیف و کتاب مدرسه بود گذاشت رویش و از توی آن یک جعبه سبزرنگ پاپیون دار درآورد و توی مشتش گرفت. زیپ کوله پشتی را کشید و گذاشت همانجا کنار پایش.
گفت: صاب مغازه شمائین؟
گفتم: بله
جعبه را گذاشت روی میز و درش را برداشت. تو این فاصله نگاهی به صورتش انداختم. دماغ کک و مکی باریک و کوچکی داشت و لپهاش گل انداخته بود. می شد خط باریک مدادِ چشمِ آبی را که با ظرافت خاصی پشت پلکهایش کشیده بود دید. اگر اشتباه نکنم روی لبهایش هم رژ لب همرنگی مالیده بود. بعد به دست هایش نگاه کردم که ناخن هایش را از ته زده بود و کمی می لرزید. توی جعبه یک زنجیر نسبتاً کلفت و یک پلاک اندازه ی یک سکه پانصد تومانی داشت به علاوه یک دستبند تقریباً سنگین.
گفت: می خواستم اینارو واسم وزن کنید ببینم چقدر می شه؟
طلاها را توی دست گرفتم تا با ترازو وزنشان کنم.
گفتم: فاکتور خریدشون رو هم داری؟
گفت: راستش رو بخوای نه. هرچی گشتم نتونستم پیداشون کنم.
گفتم: مال خودته؟
لپ هایش بیشتر گل انداخت. گفت: بله. مال خودمه.
گفتم: چه جوری ممکنه مال خودت باشه. تو که سنی نداری. این مدل طلاها رو خانوم های بالای سی سال استفاده می کنن. راستش رو بگو. اینارو از جائی برداشتی؟
یک دفعه زل زد توی چشمهام. می شد ترس و وحشت را توی چشمهاش دید. چشمهای گردشده، خیره و ثابت. کمی من و من کرد. بالاخره توانست حرف بزند: “یه مشکلی واسم پیش اومده. یه مشکل زنونه. باید بدونید چی میگم. واسه اینکه از شرش راحت بشم احتیاج به پول زیادی دارم”.
پرسیدم: مثلاً چقدر پول؟
گفت: تقریباً ده میلیون. واسه دوا دکتر لازم دارم.
گفتم: اوه ده میلیون. مگه سر گردنه ست. با سه چهار تا هم کارت رو راه می اندازن. بلکه هم کمتر.
جواب داد: اما من هرجائی نمی خوام برم. نمی خوام سلامتیم به خطر بیفته و اوضاع بدتر بیخ پیدا کنه. اینا طلاهای مامانمه. مال غریبه نیست.
نگاهی به ساعت انداختم. ساعت دو و نیم بعدازظهر بود. پدر معمولاً بین ساعت های یک تا سه برای صرف نهار با همقطارهای بازاریش به کافه ای نزدیک می رفت. هنوز نیم ساعتی وقت داشتم که خیلی هم زیاد نبود و هرلحظه ممکن بود پدر سر برسد. طلاها را وزن کردم و با ماشین حساب قیمتش را درآوردم.
گفتم: هنوز چار پنج تا می خوای تا به ده برسونیش.
گفت: «باید یه کاریش بکنم حتماً». و باز این پا و آن پا کرد.
هنوز شکمش تختِ تخت بود. کلی وقت داشت تا قال قضیه را بکند و ماجرا را ختم به خیر کند.
گفتم: چرا از همون یارو پولش رو نمی گیری؟ همونی که این گل رو کاشته؟
دست کشید توی موهایش و بعد از روی گونه سُراندش پائین. گفت: نمی دونم کجاست؟ دیگه تلفناش رو جواب نمیده. آدرس خونش رو هم ندارم. نمی تونم منتظر اون بمونم. شاید دیگه هیچ وقت سروکله اش پیدا نشه. خودم باید یه کاریش بکنم.
دستم را بردم جلو. چانه اش را گرفتم و سرش را بالا آوردم و خوب توی چشمهاش نگاه کردم. نگاهش را دزدید و سرش را انداخت پائین.
گفتم: ببین دیگه داره ساعت سه میشه. من با یک مشتری پروپا قرص قرار دارم. تو دیگه نباید اینجا باشی. اما من شاید بتونم واست یه کاری بکنم. شاید تونستم بقیه ش رو جور کنم. تنها شرطش اینه که ساعت ده و نیم امشب دوباره بیای. اون موقع کسی توی مغازه نیست. ساعت تعطیلیه. راحت می تونیم به کارمون برسیم.
حالا داشت با گوشه ناخن هایش ورمیرفت و با نوک کفش به کوله اش ضربه های کوچکی می زد. بعد دوباره سرش را بالا آورد. گفت: از کجا معلوم راست بگی؟
گفتم: پس برگرد برو بلکه تونستی همون یاروتو پیدا کنی.
کمی مکث کرد. صورتش هیچ حالتی نداشت. نه از حرفم خوشش آمده بود و نه بدش. داشت فکر می کرد. بالاخره لبهایش تکانی خورد. گفت: باشه. ساعت ده و نیم.
طلاها را از روی میز جمع کرد. ریخت توی جعبه سبزرنگ و محکم گرفت توی مشتش. گفت: «پس فعلاً خداحافظ» و دستش را ناغافل کشید سمتم. دستش سرد بود و کمی عرق کرده بود.
گفتم: «جای درستی اومدی. خیالت راحت» و دستش را ول کردم.
لبخند کمرنگی زد. کوله اش را برداشت و آرام از مغازه زد بیرون. از پشت ویترین رفتنش را تماشا کردم. پاهای کشیده قشنگی داشت. سلانه سلانه تا چهارراه قدم زد تا اینکه پیچید توی خیابان سمتِ راستی که پشت مغازه بود و دیگر بهش دید نداشتم.
پدر که آمد از مغازه زدم بیرون تا به یک سری کارهام برسم. ساعت هشت که شد رفتم خانه. صورتم را اصلاح کردم و دوشی گرفتم. لباس متفاوتی پوشیدم. تقریباً نصف شیشه ادکلن را رویش خالی کردم و تا ساعت نه و نیم خودم را به مغازه رساندم.
پدر غر زد: «کجا بودی تا حالا. یکی دو ساعته که منتظرتم». کلید مغازه را داد دستم و زد بیرون که برود خانه.
ساعت یازده شد اما دختر هنوز نیامده بود. گفتم شاید دیرتر بیاید. نشستم روی صندلی و خودم را با خواندن روزنامه صبح مشغول کردم. البته فقط روخوانی می کردم و اصلاً چیزی نمی فهمیدم. نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعتی گذشته بود. یک ساعت بعد همین جور که چشمم به در بود داشتم گوشه های روزنامه را با نوک انگشتها می کندم و پرت می کردم روی زمین. ساعت یک دیگر مطمئن شده بودم که هرگز نخواهد آمد. شاید جواهرفروش دیگری کارش را راه انداخته بود و دیگر نیازی به من نداشت. شاید هم ازم ترسیده بود و کلاً بیخیالم شده بود. حسابی عصبانی بودم. همینطور که داشتم با نوک انگشت ها روزنامه را تکه پاره می کردم با خودم گفتم اگر همین حالا پیدایش بشود گیرش می اندازم و چند تا مشت محکم توی صورتش حواله می کنم.
بنا کردم به زدن توی صورتش. خون از دماغش شره کرد پایین و قطره قطره ریخت روی سینه اش. باز هم زدم. آنقدر که زیر چشم چپش بالا آمد و ورم کرد. حالا دیگر به زحمت می شد چشمش را دید. اما اینها هنوزکافی نبود. موهای کوتاهش را توی دست گرفتم و سرش را چندبار محکم کوبیدم توی دیوار. بعد زانویم را بالا آوردم و چندباری زدم توی شکمش. چشم سالمش گرد شده بود و ثابت و پروحشت به روبرو خیره شده بود. انگار دردش آنقدر زیاد بود که نفسش توی سینه حبس شده بود و درنمی آمد. ولش کردم. از روی دیوار سُر خورد و جلوی پاهایم ولو شد روی زمین. حالا دیگر اعصابم آرام گرفته بود و توی مغزم سبک شده بود. همان جا کنارش روی زمین دراز کشیدم. دست گرمش را توی دست گرفتم. چشمهایم را بستم و خوابیدم. توی خواب زیباتر بود و موهای بلندی داشت. یک پیراهن حریر سبز پوشیده بود. می دوید و هی مرا دنبال خودش اینور و آنور می کشاند.
دو سه ماه بعد خیلی اتفاقی توی خیابان دیدمش. دم سینما بود. کنار یک پسر دبیرستانی همسن و سال خودش که داشت بلیط تهیه می کرد. او هم رو به خیابان ایستاده بود کنارش. پایش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و داشت به رفت و آمد ماشین ها نگاه می کرد. انگار که هی زیر پلک چپش می پرید که با دو انگشت انگشتر و وسطی هی زیرش را می کشید و صاف می کرد. یک شال سبز یشمی سرش کرده بود که دور گردن سفید و لاغرش ولنگ و واز افتاده بود. یک کت انداخته بود روی بلوز سفید و شلوار جین کوتاهش. کوله پشتی هم همچنان همراهش بود. نگاهی به شکمش انداختم. هنوز بالا نیامده بود آنقدر که از زور صافی زیر بلوز سفیدش یک حفره بزرگ انداخته بود و با هر وزش ملایم باد تکان تکان می خورد.
داستان «خرمالوها» مرجوری برنارد/ ترجمه کامیار شیروانی مقدم
مرجوری برنارد(۱۸۹۷-۱۹۸۷) استرالیا
نویسنده استرالیایی . از او رمانهای” فردا و فردا و فردا ” و ” خانه ساخته شده است” و مجموعه داستانهای کوتاه و همچنین نوشته هایی درخصوص تاریخ استرالیا به چاپ رسیده است. این داستان از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه استرالیایی انتخاب شده که مجموعه ای از بهترین داستانهای نویسندگان استرالیایی از سال ۱۸۹۰ تا ۱۹۹۰ و بعد از آن را شامل می شود.
کامیار شیروانی مقدم
خرمالوها
بعد از مدتها می توانستم شاهد أمدن بهار باشم و این برایم فراموش نشدنی بود. تمام فصل زمستان در بستر بیماری افتاده و حالا با خوشحالی وصف ناشدنی دوره نقاهت را می گذراندم. دیگر نه نشانی از درد بود و نه نیازی به دکتر و دارو احساس می شد. چهره ای که أینه قدیمی از من نشان می داد پیرزنی بود که از مهلکه جان سالم به در برده بود. در این دوره باید نیرو و توان خود را بازمی یافتم و برای أن نیاز به تنهایی داشتم؛ انگیزه ای قدیمی و صد البته طبیعی. خیلی وقت ها تنهایی همدم و همراهم بود و در این دوره بخصوص مسئولیت پاک شدن روحم از ناملایمات را برعهده داشت. بازگشتم به زندگی عادی پس از یک دوره جانکاه بیماری فوق العاده به نظر می رسید. پوستم لطافت خاصی داشت و هر اتفاقی حتی معمولی ترین أنها تازه و نو می نمود و طنین دلنشینش همجون نواختن قطعه ای موسیقی گوش نواز به نظر می رسید. أبارتمان من در خیابانی أرام و خلوت با ردیفی از درختان انگلیسی قرار داشت. أن خانه یک اتاق بزرگ با سقف های بلند و دیوارهای رنگ پریده همجون سلولی از شانه عسل بود که با تاکید دکوراتور داخلی بر اجرای طرح جدیدش ،کاملا سرد و بی رمق شده بود. البته أفتابگیر بودن خانه در بعدازظهرها نعمتی است که با توجه به علاقه وافرم به صبح های سرد و ابری و کشدار، تا انتهای شب جان می داد برای خوابیدن و استراحت کردن. أن فصل سال درخت ها هنوز تکیده و عریان بودند . درست در مقابل خانه ام , بلوکی از أپارتمانهای تمیز و مرتب با ورودی شکیل و بزرگ قرار داشت که چراغ های جلوی خانه نوری طلایی را به دوردستهای آسمان می برد. یکی از پنجره هایی که درست در مقابل پنجره اتاقم قرار داشت ، همیشه بسته بود. با اینکه خیابان ها عریض بودند اما سکوت حاکم بر آن باعث نزدیک به نظر رسیدن پنجره روبرویی می شد. البته از این بابت ناراحت نبودم ، چون زمان های بسیاری را لب پنجره می گذراندم و از اینکه شرایطی پیش نیاید که خلوتم به هم بخورد خوشحال بودم. آفتاب بعدازظهر سایه درختان را بر روی دیوار روشن و بی رمق اتاقم می انداخت و اتاقم را دوست داشتنی می کرد.. سایه این شاخه تک و تنهای در حال شکوفه زدن اولین باری بود که به اتاقم می آمد. بر روی آن دیوار بی روح و کسل کننده ، رنگ شفاف ، زیبا و دلنشینی جان گرفت. یک روز از پیرزنی که برای کمک به من می آمد خواستم تا دیوارها را تمیز کند. بعد از آن سایه درخت دیواری برای خودش داشت؛ در خانه ام.
با تمام ساکنان خیابان آشنا بودم و همه با نظم و ترتیب قاعده مندی رفت و آمد می کردند. می دانستم که فلان مرد قدبلند شیک که کمی چشمش کم سو شده چه ساعتی با روزنامه اش از جلوی آپارتمان رد می شود یا خانم مسن تنهای آخر کوچه با دوست همیشگی اش که همیشه می خندند ده و نیم صبح ، جلوی در خانه اش برای پیاده روی قرار می گذارند. به نظر می رسید که درهمه حال از دستورالعمل خاصی پیروی می کنند ، اما از این همه قاعده و اصول که به نظرم صحنه سازی می رسید احساس خوبی نداشتم و سابقه آشنای ام با هیچکدامشان خوشحال کننده نبود. تنها زنی که هم سن و سال خودم به نظر می رسید توجهم را جلب کرد؛ زنی که با وجود سن بالایش هنوز هم زیبا و جذاب بود. همیشه لباسهای دست دوز تیره سنگین کار شده به تن داشت و در رفت و آمدهایش تنها بود. البته به نظر می رسید که این انتخاب تصمیم شخصی است؛ تصمیمی محکم و استوار. همیشه قدم های پرصلابت برمی داشت و در سکوت همیشگی ساختمان روبرویی ناپدید می شد. طوریکه احساس ضعف و بدبختی در مقابل زنی قوی و قدرتمند می کردم که به نظر می رسید همه امورات زندگی اش تحت کنترل اش است.
آن روز گرم ترین روز عمرم بود. روزی گرم و کشدار. همان لحظه ای که از رختخواب بلند شدم متوجه باز بودن پنچره خانه روبرویی شدم . چند سانتی متری باز بود. با خودم گفتم که بهار چهره اش را به سوی قلب محتاط نشان داده است. روز بعد پنجره باز نشد اما به جایش ردیفی از خرمالو در معرض آفتاب قرار داشت. دیدن این صحنه حسابی مرا غافلگیر کرد. یک شوک حسابی. در تمام طول دوران بچگی ام درختان خرمالو گوشه ای از حیاتمان را گرفته بودند و در بهار با درخشندگی شعله مانندشان قلبمان را مسحور می کردند و سایه ای سرخ فام بر اتاقهای خانه مان می انداحتند گویی جایی آتش روشن کرده اند. بعدها برگها می ریختند و میوه های طلایی چسبیده به شاخه را تک و تنها رها می کردند. آنها هیچوقت جذابیت خود را از دست نمی دادند؛ جذابیتی جادویی. هنگامی رقص آن پرنده سرخ فام چسبیده به شاخه را می دیدم قلبم را غمی سنگین فرا می گرفت. شاید خرمالو برایم حسی نوستالژیک داشت ؛ نه همچون درخت های ازگیل تیره و کدر که هیچ حسی به ارمغان نمی آورد. شاید به همین خاطر است که در بهار به پاییز فکر می کنم. خرمالوها متعلق به پاییزند و آن موقع بهار بود. دم پنجره رفتم و نگاهی دوباره به خرمالوها انداختم. سرجایشان بودند و حضورشان خواب و خیال نبود. هیچگاه نمی توانستم تصور کنم که یک میوه پاییزی در آفتاب بهار برسد، آن هم خرمالو. به نظر می رسید که آنها از جایی دور همچون کالیفرنیا یا صرف هزینه زیاد و ماندن در انبار در طول زمستان به اینجا رسیده اند؛ میوه ای خارج از فصلش.
دم غروب که خورشید رفت و هوا تاریک شد، یاز هم نگاهی به پنجره روبرویی انداختم. دستی پنجره خانه روبرویی را باز و خرمالوها را جمع کرد. چهره آن زن را از پشت پنجره شناختم. خودش بود . او آنجا زندگی می کرد و پنجره روبرویی متعلق به او بود.
حالا اغلب روزها پنجره باز می ماند. گلدان سفالی قایق شکلی در زیر پنجره ظاهر شد . همیشه سعی می کرد با یکی از قوطی های حلبی کوچک که به صورت دستی رنگ شده اند گیاه درون گلدانش را سیراب و با چنگال نقره ای سرویس شام، خاک را با دقت نرم و سبک کند. حتی گوشه چشمی به خیابان نمی انداخت. بعضی وقتها هنگام پیاده رویهای علافانه ام از کنارش می گذشتم. آرام و موقر بود، طوری که از نوع نگاهش، طرز راه رفتنش، حرکت دست و پایش و حتی نوع لباس پوشیدنش می توانستی متوجه شوی که نمی شود کلامی با او رد وبدل کرد. البته پیدا کردن اسمش کار سختی نبود. به راحتی می توانستم از کنار بلوکش رد شوم و از لیست مستاجران ساختمان اسمش را پیدا کنم.
او زنی تنها بود؛ مثل من و این برای هر دویمان بیشتر به سدی بزرگ می ماند تا پل ارتباطی. اصولا زنهای تنها رازهایی دارند که با آنها برای خودشان حریم می سازند، سدی نفوذناپذیر گاهی . البته من به معنای واقعی کلمه تنها نبودم و اگر اراده می کردم دوجین دوست و رفیق دوروبرم ردیف بودند، اما با همه این اوصاف هیچ دوستی که بتوان او را دوست داشت و در همه موارد به او اعتماد کرد وجود نداشت. نه دوستی ، نه عاشقی و نه رازی.
جوانه های درون گلدانش کم کم نمایان شده بودند و می توانستم نوک کم رنگ گیاه بیرون زده از خاک را ببینم. از دیدنشان بسیار هیجان زده شدم و می خواستم سرنوشت این جوانه ها را ببینم. البته من انتظار گلهای لاله زیبایی را می کشیدم که البته خودم هم دلیلش را نمی دانستم. آن روزها پنجره اش همیشه باز بود و تنها پرده ای بسیار نازک سد میان بیرون و درون خانه اش آویزان . پرده ای که با وزیدن نسیم به رقص در می آمد . درختان خیابان سبز شدند و کم کم برگ های ضخیم خود را نمایان کردند. طرح سایه افتاده بر خانه ام سنگین، پیچیده و تودرتو شده بود. دیگر خبری از آن طرح های ساده و بی پیرایه نبود. حتی حرکت شاخه های درخت هم طرح سایه را کلی تغییر می داد. عصرها کارم زل زدن به طرح سایه ها بود. حسی در من نفوذ می کرد. حسی مبهم. رنگ پریدگیشان، ظرافت و در عین حال آشتی ناپذیریشان فکرم را ساعتها به خود مشغول می کرد. ساعت ها به برگ ها و شاخه ها که در بستر سایه به رقص درآمده بودند می نگریستم. قلب ضعیفم به تاپ تاپ می افتاد و حزن و اندوهی غریب آن را فرا می گرفت.
در عصری مثل همه عصرها که خورشید مشغول جمع و جور کردن برای رفتن بود و ذرات معلق در هوا غلیظ و سنگین به نظر می رسید و سایه درختان و ساختمان ها با و قاری مثال زدنی بر روی زمین افتاده بودند، آنجا پشت پرده در تاریکی ایستاده بود. چیزی دور خودش پیچیده بود ؛ چیزی مثل ملافه یا پتویی نازک. مدت زیادی ایستاد، آن قدر که دلواپسی و نگرانی در درونم به اوج رسید. ضربان قلبم همچون ساعت تیک تاک می کردو صدایش در مغزم می پیچید. پشت نقاب پرده پیرزن ایستاده بود. از پشت پنجره به سختی قابل تشخیص بود اما بدون شک همان زنی بود که چهره اش همیشه در سایه می ماند. برگشتم. سایه شاخه های شکوفه زده بر روی دیوار سفید بی روح نقش بسته بود. قلبم شکسته بود.