معرفی کتاب

«دست‌های نامرئی ترس» و «کولبرف»

مجموعه داستان «دست‌های نامرئی ترس»

نویسنده: جواد شامرادی

کتاب «دست­های نامرئی ترس» نه داستان دارد. داستان­های «بی­‌برفی» «بسته‌­گی» «صف خوشبختی» «زیر پل عابر پیاده» «زمستان تختخواب­‌ها» «نفت برای موریانه‌­ها» «دست­‌های نامرئی ترس» «کام آخر بعد از مراسم هفت» «گراز­کش» که در بازه‌­ای چهارساله جمع‌آوری‌شده‌اند. طبعاً هیچ‌کدام از شخصیت­‌های این کتاب از تبعات بحران­‌هایی که گذراندیم مصون نماندند و از شخصیت‌­هایی آرمان­‌گرا به انسان­‌های متزلزل و شکاک تبدیل شدند. انسان­‌هایی ترس‌خورده که از اندیشه­‌های بزرگ فلسفی به آدم­‌هایی گوشه­‌نشین مبدل گشتند که هیچ قدرت تغییری در وجودشان یافت نمی­‌شود.

آدم­‌هایی که دیگر نتوانستند با حجم عظیم تغییرات وفق پیدا کنند و در سکوت، زندگی نباتی را ترجیح دادند. ترسیدند و سکوت کردند. «دست­‌های نامرئی ترس» ماحصل زدوخوردهای جهان بیرونی است و تغییر درونی انسان­‌هایی که می‌خواستند بهتر زندگی کنند.

رمان «کولبرف»

نویسنده: مریم عزیزخانی

کولبرف، روایت زندگی کولبری به نام راز است. در یکی از روزها، پای دوستش هیوا که همراهِ کولبر اوست، روی مین می‌رود و به مرگش می‌انجامد. راز مدتی از کولبری دست می‌کشد اما درنهایت مجبور می‌شود دوباره به کوه‌های سخت و برف‌گرفته‌ی کردستان برگردد. در آخرین سفرش او در کوه گم می‌شود و…
کولبرف روایت رنج مداوم مردمی‌ست که از سر نبود شغل و موقعیت‌های امن کاری، ناچار به پذیرش سخت‌ترین کارها در خطرناک‌ترین شرایط ممکن و کم‌ترین میزان دستمزد هستند.
کولبرف در هفده فصل کوتاه و به روایت شخصیت‌های گوناگون، نوشته‌شده است. داستان را عایشه، با مادرِ راز شدن آغاز می‌کند و دانای کل، به همراهی راز، به پایان می‌رساندش. دراین‌بین، آدم‌های زندگی این پسر کُرد حرف می‌زنند و روایت می‌کنند خطی را که رنج، در آن آشکار می‌شود.

حبیب پیریاری

دو داستان : «شبی که مغزم پاشید» علی خانمرادی/ «سگی که پاچه رئیس را گرفت» مجبتی یوسف‌وند

شبی که مغزم پاشید

علی خانمرادی

ساعت دو شب بود که پلک هایش سنگین شد. حس خواب‌آلودگی بدی چشم هایم را می بست. پتو ی قهوه ای کت و کلفتی روش کشیدم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم. پشت در کمی ایستادم. انگار خوابیده بودم. چشم هایم حس خواب‌آلود بدی داشت. بله، حتما خوابیده بود.
از خانه بیرون زدم. طفلکی تازه عاشق شده بود. نباید او را می‌گذاشتم و می رفتم. ولی باید می رفتم. خب، باید، چه بگویم؟ باید که می رفتم. چون خودش گفته بود. گفته بود من که خوابیدم برو! چون قولش قول بود. باید که، چه بگویم، باید که می رفتم. در خانه را که بستم کوچه خالی و تنها بود.
چراغی روی تیرک برق می لرزید و صدای تنها ماشین شهر از دور توی سرم وول می خورد.
لباس خواب سفیدم چرا مثل دشداشه ی عربی بلند شده بود؟ چرا قدم بلند شده بود؟ چرا بلند شده بودم از زمین؟ چرا شده بودم…؟
به خیابان رسیدم؛ تنها مغازه ی خیابان بسته بود. خواستم از عرض خیابان عبور کنم. خط کشی نشده بود. من از کجا باید عبور می کردم؟ من که از لباس کهنه خودم عبور کرده بودم و از هر چه دیوار که در خانه ام پنهان کرده بودم، در خودم، در لباس خواب سفیدم که مثل دشداشه ی عربی بلند شده بود.
صدای ماشین، تنها ماشین شهر نزدیک تر می شد و من باید تصمیم می گرفتم. باید زمانی از خیابان عبور می کردم که هیچ ماشینی اصلا از این خیابان فرعی می گذرد؟ از خودم می پرسم، که صاف ایستاده ام وسط خیابان.
تو مطمئنی او قرص ها را بالا انداخت؟ ناگهان خیابان دو چشم زرد رنگش را باز کرد و بوی لنت سوخته اش را پاشید توی دماغم. اه، گندت بزند!
این دیگر چه کوفتی بود.
پاشو، پاشو خودتو جمع کن! نمی توانم، چسبیده ام به زمین، مگر کوری؟
راست می گفت. چسبیده بودم به آسفالت خیابان و تنها ماشین شهر که هیچ وقت به خیابان های فرعی نمی آمد هراسناک و پریشان دور می شد. به عقب نگاه می کرد و می رفت. به عقب نگاه می کرد و می رفت. به عقب نگاه می کرد و می رفت و می رفت و می رفت تا دیگر نقطه ای شد و در سیاهی ها محو….
سرم چسبیده بود کف آسفالت. سر که نبود. جمجمه ای تکه پاره با مغزی پخش شده.
اه، حالم به هم خورد، با این مرگ مسخره ات! خوب که نگاه کنی چیزهایی می بینی. چیزهایی که چیز نیستند؛ پنیر. مثل پنیر نرم اند اما مثل پنیر، سفید نیستند. قهوه ای اند. نه مالیده شده اند به آسفالت، خاکستری اند. خاطره های خاکستری. هر کدامش افتاده یک گوشه ای. بچگی هایم را می بینم که رفته بودیم اردوی رامسر. با آن سر تراشیده در گروه سرود تک خوان بودم. محمود آن قدر خاکستری شده است و قهوه ای نیست که خوب دیده نمی شود. تنها دوستم، که همیشه دوستم بود. همیشه حتی وقتی برای صبا و شیرین و سپیده و فاطی نامه می نوشتیم یواشکی. می انداختیم روی زمین که بردارند و ریز بخندند. دست شان را جلوی دهان بگیرند و با هم پچ پچ کنند. همسایه بودند. می بینی؟ همه اش پیداست؛ حتی وقتی پدرم نامه ی سپیده را لای کتاب حرفه و فن دیده بود نصف شب؛ که روش خوابم برده بود. خیس اشک بود. پدرم عادتش بود با کمربند می زد. کمربندش چرم تبریز بود. بوی چرمش پره های بینی ام را تحریک می کرد. عجب چرمی بود. بو کن! ببین، بوی چرم است. هی یواش، له اش کردی. مغزه، آجر که نیست!
اینجا را ببین. اینجا روز اول دانشگاه است. این دختر که چهره اش محو و نامفهوم است ماندانا ست. ماندانا، همان که تنهایی روزهای های دانشگاه را پر کرد و رفت. به عقب نگاه کرد و رفت. به عقب…
این، این را ببین. این خاطره ی روز عروسی است. ببین چقدر داغ و خاکستری است. این تکه را می گویم. بگذار بگیرمش توی دست. چه تکه ی بزرگی. جان می دهد برای ساندویچ مغز.
مسخره، گندت بزنند. آخر چه کسی خاطره ی عروسی اش را ساندویچ مغز می کند؟ بیا. بیا اینجا. می بینی؟ این را می گویم. این تکه را که پرت شده آن طرف تر. آه، پسرم! پسر خوب و بازیگوشم!
چند روز پیش او را با نامزدش دیدم اتفاقی.
این خاطره ی بچگی اش است. بگردی خاطرات جدیدتری از او پیدا می کنی. او را می بینم. ماهی یک بار، دو بار.
هی تو مطمئنی او قرص ها را بالا انداخت؟ اصلا چه فایده دارد لا به لای این مغز پخش شده بر آسفالت، دنبال خاطره بگردی؟ بیا، آن تکه را ببین که از جمجمه بیرون نپریده. خاطره ی جدایی است. خاطره ی دادگاه. آن قاضی قوزی سگ پدر. به او چه ؟! ما خودمان خواستیم. اصلا مگر مهم است؟ مگر مهم بود؟ اگر بوده حالا دیگر نیست. پاشو، پاشو خودتو جمع کن!
نمی توانم، چسبیده ام به زمین، مگر کوری؟ پاشو بیا بریم، خودتو لوس نکن.
نمی توانم، باور کن چسبیده ام! اصلا چرا آمدم توی خیابان؟ تو هم که با این دشداشه ی عربی ات دراز به دراز افتاده ای کف آسفالت، با این کله ی ترکیده ات. صدای این ماشین را می شنوی؟ همین ماشین که تنها ماشین این شهر است. صدایش توی کله ی ترکیده ام وول می خورد. چرا به محل حادثه برگشته است؟ حتما او هم مثل من و تو مجبور است بیاید. شاید او هم دوباره عاشق شده است. اما چرا نزدیک نمی آید؟ ماشینش را خاموش کرده. باید بروم نزدیک تر ببینمش. از ماشین پیاده می شود. دشداشه ی عربی پوشیده. چی شد؟ چرا برگشتی؟
_یه چیزی به لاستیک ماشین چسبیده بیا درش بیار.!
روی لبه ی چرخ جلو، یک تکه مغز خاکستری چسبیده. خاطره ی شبی را روش می بینم که حالا پس از سالها دوباره عاشق شده ام و مشتی قرص را به رختخواب برده ام.
گریه می کنم. گریه می کنم. قرص ها از لای انگشتانم سر می خورد روی فرش و پخش زمین می شود.
گریه می کنم و حس خواب آلودگی بدی چشم هایم را می بندد.

————————————

سگی که پاچه رئیس را گرفت

مجتبی یوسف‌وند

ادیب تندی نشست روی اولین صندلی و خانم بهاری که آن سر ردیف صندلی های پیوسته نشسته بود تکان خورد. آقای سیف دست ها را پشت سرش به هم گره زده بود و قدم می زد. شکمش چند سانتی از لبه کت قهوه ای رنگش جلو زده بود. خانم بهاری رو کرد به ادیب: ببین چه دردسری درست کردی بیا و تمومش کن.
ادیب به چشمان ریز و میشی رنگ اش نگاه کرد و گفت: جناب سیف شکایت کردن وگرنه من که دنبال سگم هستم بانو… بعد رو کرد به سیف: هفده سال بادیگارد وزیر بودم شما پای منو باز کردین اینجا.
سیف ایستاد مقابل ادیب. دست کشید روی ریش مرتب شده ی چانه اش: شکایت کردم چون با فیلم، فیلم کردنت تهدیدم کردی حالا دیگه می فهمی دنیا دست کیه.
ادیب زبانش را کشید نوک سبیل نازکش. نشسته سرش به نزدیکی شانه های سیف می رسید خم شد جلو: آخه رئیس، من بخاطر سگ نازنینم رفتم دنبال فیلم دوربین ها، الانم فقط و فقط سگم رو میخوام. آخ آلفا آلفا.. نژاد ژرمن.. لعنتی با همه ی وحشی گریش عاشق بچه هاست این نژاد… آلفا رو برام پیدا کنید… فیلم رو خودم محو می کنم همه تون رو هم یک هفته میبرم کیش اونجا بچه ها هستن.
سیف برگشت سمت ادیب: بسه دیگه کم زر بزن… و انگشت اشاره اش را آورد بالا: ببین من از سگت بی خبرم اما این فیلم با آبرو و هویت کل سازمان بازی می کنه برای همین کشوندمت دادگاه حالا می بینی به جرم تشویش اذهان عمومی و هزار کوفت دیگه چه بلایی سرت میارن. صورتش قرمز شده بود. سرش را برد نزدیکتر و آرام گفت: جوری محو بشی که دخترت آرزوی جسدت رو کنه.
ادیب زد زیر خنده: من؟ سر من بره زیر آب؟ بیا دست خط خود وزیر رو ببین. سفارش نامه مخصوص ازشون گرفتم. بعد از سفر روسیه بود و زیپ کیف مشکی رنگش را کشید و بعد کیف را رها کرد و گفت: ببینم رئیس شما اگه ریگی به کفش نداری چرا از اون فیلم میترسی؟
سیف با پا کوباند به پایه صندلی: د آخه ابله چون فیلم معاشقه اون زن و مرد توی مهمانسرای اداره ست منم رییس اداره هالیته؟ معلومه که برا من توطئه درست کردن وگرنه چرا باید فیلم سایه دو تا آدم رو در حال معاشقه به دست تو برسونن. هیچ غلطی نمی کنن ها اما، اما بحث آبروی سیستم و اداره ست شکایت کردم که یک بار برای همیشه تموم شه داستان این فیلم.
ادیب دست کشید توی انبوه موهاش: آبروی سیستم مهمه سرنوشت سگ ژرمن من مهم نیست؟ مهمانسرای اداری مهمه آلفا مهم نیست؟ آخ آلفا آلفا
هفده سال بادیگارد وزیر باشی بعدش بیای بشی کارمند دون پایه این اداره یِ …
زبانش را کشید نوک سبیل نازکش. سرش را چرخاند توی راهرو و گفت: باز خوبه این شعبه همیشه خلوت و آرام است ممنون جناب رئیس که پرونده رو آوردین اینجا. صورت گرد و سفیدش را خاراند.
خانم بهاری دو صندلی نزدیکتر شد. کف دو دستش را گرفت سمت ادیب: پول سگت رو اگر جمع کنیم اوکی میشی؟
سیف تند شد به خانم بهاری: چی میگی خانم به ماها چه سگش نیستش این یعنی ما مقصر بودیم.
خانم بهاری بلند شد و ایستاد: آخه جناب رییس کافیه این موضوع رسانه ی شه آبروی همه مون رفته.
ادیب گفت: چرا قدتون بلند شده امروز بانو؟
خانم بهاری دستش را رها کرد سمت ادیب و زیر لب چیزی گفت.
درِ اتاق سمت راست باز شد مرد کوتاه قدی گفت: بفرمایید داخل.
روی تابلوی کوچک بالای اتاق نوشته شده بود: قاضی کشیک شماره ۳.
ادیب بلند شد و هر سه راه افتادند. ادیب خیره شد به راه رفتن خانم بهاری. آهسته گفت: انگار تعادل ندارید بانو. خانم بهاری چیزی نگفت.
پسر جوانی با ریش تُنُک و کم پشت از پشت میزش بلند شد و هر سه را دعوت به نشستن کرد.
با سر احوالپرسی کرد و خواست خودشان را معرفی کنند. بعد خودش را جابجا کرد و از شان و منزلت کارمندی حرف زد و گفت: پرونده عجیب غریب شما رو خوندم آماده ی شنیدنم و نگاهش ثابت ماند روی خانم بهاری. خانم بهاری دستش را برد و موهای زیتونی اش را چپاند زیر شال. قاضی جوان با لبخند گفت: راحت باشید سرکار خانم.
خانم بهاری خودش را جمع کرد قرمزی گونه هایش بیشتر شد.
قاضی رو به ادیب گفت شما بفرمایید.
ادیب سرش را انداخت پایین و شروع کرد: قربان بسیار مسرورم که در خدمت حضرتعالی هستم خدمت شما عارضم که شب چهاردهم شهریور سگ من توی اداره‌ گم شده، جناب سیف رییس اداره هستند…
سیف تند شد: مردحسابی آخه من ناسلامتی رییس اداره ام نگهبان سگ تو که نیستم…
قاضی جوان گفت: آرام تر لطفن. بذارید ایشون حرفهاشون رو بزنه بعدش شما.
نگاهی انداخت به خانم بهاری و با لبخند گفت: چرا دور گرفتید بفرمایید همین جا و با دست به صندلی خالی روبروی خودش اشاره کرد.
خانم بهاری نگاهی به سیف انداخت. گوشه مانتو یشمی رنگ اش را گرفت و بلند شد. قاضی جوان با لبخند نیم خیز شد و رو کرد به ادیب: ادامه بدید
ادیب پایش را انداخت روی پای دیگرش. هر دو دستش را گذاشت روی چشمانش و گفت: ممنون قربان. من با هماهنگی جناب رئیس چند ماهه سگم رو آوردم توی اداره. سگم تربیت شده ست قربان. ما نگهبان نداشتیم و آلفا شد نگهبان اداره. اون شب هم آلفا اداره بوده روز بعد اومدیم سرکار نبودش. رفتیم سراغ دوربین ها. اما از قضا برای اولین بار کسی اون روز دوربین ها رو خاموش کرده و حافظه اش خالیه من از شما می پرسم قربان این چه پیامی داره؟
قاضی رو کرد به سیف: اداره نگهبان نداره؟
سیف نوک دماغ عقابی اش را خاراند و گفت: نخیر قربان متاسفانه چندماهی میشه نگهبان اداره بازنشسته شدن و هنوز نیروی جدیدی معرفی نکردن.
قاضی پرسید: خودتون کجا ساکن هستید؟
سیف خودش را جمع و جور کرد: بنده انقلاب می شینم. جناب فرماندار در جریان هستن. زنگ زدن خدمت تون؟
قاضی با خودکارِ لای انگشتانش بازی کرد: دوربین ها چرا خاموش شدن؟
سیف خم شد جلو: من اون روز مرخصی گرفتم اول صبح و اداره نبودم.
قاضی پرسید: چه مدرکی دارید؟
ادیب دست هاش را گذاشت روی زانوها: خودم براشون بلیط گرفتم قربان، درست میگن خودم رسوندمشون فرودگاه و راهی شون کردم قربان.
سیف گفت: بله من با پرواز شماره ۲۱۷۴ راهی شدم بلیط و گزارش هواپیما هم هست. با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.‌
قاضی رو کرد به ادیب: ادامه بدید
ادیب دست هاش را اول گذاشت روی چشمهاش و بعد جمع کرد روی سینه اش: خب یه نفر دوربین رو خاموش کرده اون روز و سگ من رو دزدیده. روبروی ما آپارتمانه قربان. رفتم دوربین های اونا رو چک کردم یکی از دوربین هاشون درب ورودی اداره ما رو نشون میده و یکی دیگه پنجره های طبقه بالای اداره رو. فیلم رو که ملاحظه می کنید ماشینی می رسه به درب اداره بعد با ریموت در رو باز می کنن و چند دقیقه بعد لامپ اتاق طبقه بالا روشن میشه و بعد از پشت پرده زن و مردی دیده میشن که هم رو بغل می کنن و شروع می کنن …
خودکار از لای انگشتان قاضی افتاد و گفت: کافیه
و شما اون‌ماشین یا این زن و مرد رو نمی شناسید؟
ادیب سرش را گرفت بالا: نخیر قربان. ماشین که پلاکش با دوربین خوانده نمیشه متاسفانه. زن و مرد هم دیدید که قربان واضح نیستن و فقط دو سایه اند.
قاضی دوباره خودکار را گذاشت لای انگشتاش: خب آقای سیف به عنوان رییس اداره چی میگین؟
سیف تند و تیز گفت: سگ ایشون جز اموال اداره نیست که
قاضی گفت: سگ رو نمیگم ورود زن و مرد به ساختمان اداره و جایی که مهمانسرای سازمان هست منظورمه، شما باید جوابگو باشین اینا کی هستن که با ریموت وارد شدن، کلید داشتن و بعدشم مشغول میشن… و رو کرد به خانم بهاری: ببخشید خانم
سیف انگشتاش را داخل هم کرد و گفت: من نمیدونم جناب. من اون روز مرخصی گرفتم اول صبح خانم بهاری جانشین من شدن. نه ماشین رو می شناسم نه اون زن و مرد رو.
قاضی رو کرد به خانم بهاری: سرکار خانم شما چی می فرمایید؟
خانم بهاری لبه مانتوش را کشید پایین تر گفت: حاج آقا من فقط مسولیت اداره در تایم اداری رو داشتم که اتفاقی در اون تایم نیفتاده
قاضی گفت: بله حرف شما منطقیه. این ماشین یا سایه ها هم که براتون آشنا نیستن درسته؟
خانم بهاری دست هاش را گرفت سمت قاضی: درسته حاج آقا من تا حالا این ماشین رو ندیدم و بیخبرم از این جریان.
قاضی خیره نگاهش کرد و گفت: بعد از جلسه بمونید مشخصات تون رو توی پرونده کامل کنید.
خانم بهاری چشم آرامی گفت و لبه ی مانتوش را کشید پایین.
ادیب جابجا شد: قربان خانم بهاری کارمند منضبط و دقیقی هستند و رابطه خوبی با آلفای من داشتن. به عنوان کسی که هفده سال بادیگارد وزیر بوده و آدم ها رو میشناسه میدونم که حقش بالاتر از این پست هست و از طرفی از آلفای من بیخبره قربان.
قاضی خیره اش شد: بادیگارد کدوم وزیر بودین؟
ادیب دست هاش را جدا کرد از سینه اش: بند ۲۴ اوین قربان. بعد سرش را داد سمت عقب.
قاضی گفت: آهان بله.
چند لحظه ای به خانم بهاری نگاه کرد و رو کرد به سیف: شما چند وقت یکبار مسافرت میرین؟
سیف خم شد جلو: معمولن دو سه هفته یکبار
قاضی پرسید: هر بار با هواپیما؟
سیف: بله قربان
قاضی گفت: تا حالا دوربین خراب شده؟
سیف کف دستاش را مالید روی زانویش: اگر هم شده ما متوجه نبودیم جناب.
قاضی جابجا شد: مگه دوربین ها رو چک نمی کنید؟
سیف گفت: مورد خاصی پیش نیومده چک کنیم فقط میدونم وقتی به هر دلیلی خاموش میشن حافظه شون پاک میشه.
قاضی گفت: اینجوری که هیچ کارایی از لحاظ امنیت ندارن دوربین ها.
سیف گفت: بله جناب ما هم انعکاس دادیم به مرکز.
قاضی پرسید: شما اون روز ساعت چند پرواز کردین و چند رسیدین؟
سیف کف دستانش را مالید روی زانوهایش: نُه و نیم صبح پرواز کردیم ولی دقیق یادم نیست چند رسیدیم معمولن چهل و پنج دقیقه ست. من گواهی حضورم در هواپیما رو ضمیمه کردم جناب.
قاضی پرونده را برگ زد: بله درسته. خب مدرکی دارید که اون روز برنگشتین تهران؟
سیف گفت: میتونید استعلام بگیرین بلیطی اون روز برای من صادر نشده.
قاضی گفت: از طریق های دیگه مثلن زمینی هم میشه برگشت البته به عنوان مثال عرض می کنم. کسی میتونه گواهی بده شما اون شب شهرستان بودید؟
سیف کف دستانش را مالید روی زانوهایش: بله جناب من با یکی از دوستام بودم اون شب و روز بعد برگشتم.
قاضی گفت: با هواپیما؟ بلیط دارید؟
سیف سرش را تکان داد سمت بالا: نه جناب، دوستم منو رسوند و خودش برگشت.
قاضی گفت: اسم و مشخصات ایشان رو بده تحویل منشی.
سیف گفت: چشم جناب
در زدند منشی وارد شد و گفت:
آقای دکتر یه نامه محرمانه از پلیس فرودگاه رسیده.
قاضی اشاره کرد جلو بیاید.
منشی نامه را داد و رفت.
قاضی نامه را گرفت و باز کرد. برگه ای را کشید بیرون و چند لحظه بعد رو کرد به سیف:
شما تنها مسافرت کردین؟
سیف گفت: من بله جناب یک بلیط گرفتم.
قاضی تکیه داد به صندلی: این گزارش اما چیز دیگه ی میگه:
شما با مشخصات تون به عنوان صاحب بلیط با یک خانم به هویت ز. الف کنار هم بودین و با هم صبحانه رو در کافه فرودگاه خوردین. به گفته مهماندارها توی هواپیما هم رفتار صمیمانه ای با هم داشتین. دوربین های هواپیما هم نشون داده که وقتی رسیدین باهم سوار یه تاکسی شدین، منتها از اون لحظه به بعد دیگه خبری از اون زن جوان نشده. دیشب جنازه اون خانم رو توی خرابه پیدا کردن.
سیف بلند شد تعادلش به هم خورد. قاضی برگه را گرفت طرفش.
سیف با دست لرزان برگه را گرفت. آب دهانش را قورت داد و گفت: من… من سوار هواپیما نشدم اون… اون بلیط رو روز قبل دادم… دادم کسی که توی رستوران کااار می کنه و می خواست بره شهرستان… من… من دیگه بیخبرم… وقتی ادیب من رو رسوند فرودگاه، من… من بلافاصله برگشتم.
قاضی گفت: بسیار خوب ولی باید ثابت کنید.
سیف سرش پایین بود: اون مرد توی فیلم من…
قاضی گفت: اون خانم کیه آقای سیف؟
سیف سرش را چرخاند سمت خانم بهاری
خانم بهاری تند بلند شد و دوید سمت در
ادیب گفت: سگ من سگ منو هم بگو رییس خواهش می کنم.

داستان «خرمالوها» مرجوری برنارد/ ترجمه کامیار شیروانی مقدم

مرجوری برنارد(۱۸۹۷-۱۹۸۷) استرالیا

نویسنده استرالیایی . از او  رمانهای” فردا و فردا و فردا ” و ” خانه ساخته شده است” و مجموعه داستانهای کوتاه و همچنین نوشته هایی درخصوص تاریخ استرالیا  به چاپ رسیده است. این داستان از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه استرالیایی انتخاب شده که مجموعه ای از بهترین داستانهای نویسندگان استرالیایی از سال ۱۸۹۰ تا ۱۹۹۰ و بعد از آن را شامل می شود.

کامیار شیروانی مقدم

 

خرمالوها

بعد از مدتها می توانستم شاهد أمدن بهار باشم و این برایم فراموش نشدنی بود. تمام فصل  زمستان در بستر بیماری افتاده و حالا با خوشحالی وصف ناشدنی دوره نقاهت را می گذراندم. دیگر نه نشانی از  درد بود و نه نیازی به دکتر و دارو احساس می شد. چهره ای که أینه قدیمی از من نشان می داد پیرزنی بود که از مهلکه جان سالم به در برده بود. در این دوره باید نیرو و توان خود را بازمی یافتم و برای أن نیاز به تنهایی داشتم؛ انگیزه ای قدیمی و صد البته طبیعی. خیلی وقت ها تنهایی همدم و همراهم بود و در این دوره بخصوص مسئولیت پاک شدن روحم از ناملایمات را برعهده داشت. بازگشتم به زندگی عادی پس از یک دوره جانکاه بیماری فوق العاده به نظر می رسید. پوستم لطافت خاصی داشت و هر اتفاقی حتی معمولی ترین أنها تازه و نو می نمود و طنین دلنشینش همجون نواختن قطعه ای موسیقی گوش نواز به نظر می رسید. أبارتمان من در خیابانی أرام و خلوت با ردیفی از درختان انگلیسی قرار داشت. أن خانه یک اتاق بزرگ با سقف های بلند و دیوارهای رنگ پریده همجون سلولی از شانه عسل بود که با تاکید دکوراتور داخلی بر اجرای طرح جدیدش ،کاملا سرد و  بی رمق شده بود. البته أفتابگیر بودن خانه در بعدازظهرها نعمتی است که با توجه به علاقه وافرم به  صبح های سرد و ابری و کشدار، تا انتهای شب جان می داد برای خوابیدن و استراحت کردن. أن فصل سال درخت ها هنوز تکیده و عریان بودند  . درست در مقابل خانه ام , بلوکی از أپارتمانهای تمیز و مرتب  با ورودی شکیل و بزرگ قرار داشت که چراغ های جلوی خانه نوری طلایی را به دوردستهای آسمان می برد. یکی از پنجره هایی که درست در مقابل پنجره اتاقم قرار داشت ، همیشه بسته بود. با اینکه خیابان ها عریض بودند اما سکوت حاکم بر آن باعث نزدیک به نظر رسیدن پنجره روبرویی می شد. البته از این بابت ناراحت نبودم ، چون زمان های بسیاری را لب پنجره  می گذراندم و از اینکه شرایطی پیش نیاید که خلوتم به هم بخورد خوشحال بودم.  آفتاب بعدازظهر سایه درختان را بر روی دیوار روشن و بی رمق اتاقم می انداخت و اتاقم را دوست داشتنی می کرد.. سایه  این شاخه تک و تنهای در حال شکوفه زدن اولین باری بود که به اتاقم می آمد. بر روی آن دیوار بی روح و کسل کننده ، رنگ شفاف ، زیبا و دلنشینی جان گرفت. یک روز از پیرزنی که برای کمک به من می آمد خواستم تا دیوارها را تمیز کند. بعد از آن سایه درخت دیواری برای خودش داشت؛ در خانه ام.

 با تمام ساکنان خیابان آشنا بودم و همه با نظم و ترتیب قاعده مندی رفت و آمد می کردند. می دانستم که فلان مرد قدبلند شیک که کمی  چشمش کم سو شده  چه ساعتی با روزنامه اش از جلوی آپارتمان رد می شود یا خانم مسن تنهای آخر کوچه با دوست همیشگی اش که همیشه می خندند ده و نیم صبح ، جلوی در خانه اش برای پیاده روی قرار می گذارند. به نظر می رسید که درهمه حال از دستورالعمل خاصی پیروی می کنند ، اما از این همه قاعده و اصول که به نظرم صحنه سازی می رسید احساس خوبی نداشتم و سابقه آشنای ام با هیچکدامشان خوشحال کننده نبود. تنها زنی که هم سن و سال خودم به نظر می رسید توجهم را جلب کرد؛ زنی که با وجود سن بالایش هنوز هم زیبا و جذاب بود. همیشه لباسهای دست دوز تیره سنگین کار شده به تن داشت و در رفت و آمدهایش تنها بود. البته به نظر می رسید که این انتخاب تصمیم شخصی است؛ تصمیمی محکم و استوار. همیشه قدم های پرصلابت برمی داشت و  در سکوت همیشگی ساختمان روبرویی ناپدید می شد. طوریکه احساس ضعف و بدبختی در مقابل زنی قوی و قدرتمند می کردم که به نظر می رسید همه امورات زندگی اش تحت کنترل اش است.

آن روز گرم ترین روز عمرم بود. روزی گرم و کشدار. همان لحظه ای که از رختخواب بلند شدم متوجه باز بودن پنچره خانه روبرویی شدم . چند سانتی متری باز بود. با خودم گفتم  که بهار چهره اش را به سوی قلب محتاط  نشان داده است. روز بعد پنجره باز نشد اما به جایش ردیفی از خرمالو در  معرض آفتاب قرار داشت. دیدن این صحنه حسابی مرا غافلگیر کرد. یک شوک حسابی. در تمام طول دوران بچگی ام درختان خرمالو گوشه ای از حیاتمان را گرفته بودند و در بهار با درخشندگی شعله مانندشان قلبمان را مسحور می کردند و سایه ای سرخ فام  بر اتاقهای خانه مان می انداحتند گویی جایی آتش روشن کرده اند. بعدها برگها می ریختند و میوه های طلایی چسبیده به شاخه را تک و تنها رها می کردند. آنها هیچوقت جذابیت خود را از دست نمی دادند؛ جذابیتی جادویی. هنگامی رقص آن پرنده سرخ فام چسبیده به شاخه را می دیدم قلبم را غمی سنگین فرا می گرفت. شاید خرمالو برایم حسی نوستالژیک داشت ؛ نه همچون درخت های ازگیل تیره و کدر که هیچ حسی به ارمغان نمی آورد. شاید به همین خاطر است که در بهار به پاییز فکر می کنم. خرمالوها متعلق به پاییزند و آن موقع بهار بود. دم پنجره رفتم و نگاهی دوباره به خرمالوها انداختم. سرجایشان بودند و حضورشان خواب و خیال نبود. هیچگاه نمی توانستم تصور کنم که یک میوه پاییزی در آفتاب بهار برسد، آن هم خرمالو. به نظر می رسید که آنها از جایی دور همچون کالیفرنیا یا صرف هزینه زیاد و ماندن در انبار در طول زمستان به اینجا رسیده اند؛ میوه ای خارج از فصلش.

دم غروب که خورشید رفت و هوا تاریک شد، یاز هم نگاهی به پنجره روبرویی انداختم. دستی پنجره خانه روبرویی را باز و خرمالوها را جمع کرد. چهره آن زن را از پشت پنجره شناختم. خودش بود . او آنجا زندگی می کرد و پنجره روبرویی متعلق به او بود.

حالا اغلب روزها پنجره باز می ماند. گلدان سفالی قایق شکلی در زیر پنجره ظاهر شد . همیشه سعی می کرد با یکی از قوطی های حلبی کوچک که به صورت دستی رنگ شده اند گیاه درون گلدانش را سیراب  و با  چنگال نقره ای سرویس شام، خاک را با دقت نرم و سبک کند. حتی گوشه چشمی به خیابان نمی انداخت. بعضی وقتها هنگام پیاده رویهای علافانه ام از کنارش می گذشتم. آرام و موقر بود، طوری که از نوع نگاهش، طرز راه رفتنش، حرکت دست و پایش و حتی نوع لباس پوشیدنش می توانستی متوجه شوی که نمی شود کلامی با او رد وبدل کرد. البته پیدا کردن اسمش کار سختی نبود. به راحتی می توانستم از کنار بلوکش رد شوم و از لیست مستاجران ساختمان اسمش را پیدا کنم.

او زنی تنها بود؛ مثل من و این برای هر دویمان بیشتر به سدی بزرگ می ماند تا پل ارتباطی. اصولا زنهای تنها رازهایی دارند که با آنها برای خودشان حریم می سازند، سدی نفوذناپذیر گاهی . البته من به معنای واقعی کلمه تنها نبودم و اگر اراده می کردم دوجین دوست و رفیق دوروبرم ردیف بودند، اما با همه این اوصاف هیچ دوستی که بتوان او را دوست داشت و در همه موارد به او اعتماد کرد وجود نداشت. نه دوستی ، نه عاشقی و نه رازی.

جوانه های درون گلدانش کم کم نمایان شده بودند و می توانستم نوک کم رنگ گیاه بیرون زده از خاک را ببینم. از دیدنشان بسیار هیجان زده شدم و می خواستم سرنوشت این جوانه ها را ببینم. البته من انتظار گلهای لاله زیبایی را می کشیدم که البته خودم هم دلیلش را نمی دانستم. آن روزها پنجره اش همیشه باز بود و تنها پرده ای بسیار نازک  سد میان بیرون و درون خانه اش آویزان . پرده ای که با وزیدن نسیم به رقص در می آمد . درختان خیابان سبز شدند و کم کم برگ های ضخیم خود را نمایان کردند. طرح سایه افتاده بر خانه ام سنگین، پیچیده و تودرتو شده بود. دیگر خبری از آن طرح های ساده و بی پیرایه نبود. حتی حرکت شاخه های درخت هم طرح سایه را کلی تغییر می داد.  عصرها کارم زل زدن به طرح سایه ها بود. حسی در من نفوذ می کرد. حسی مبهم. رنگ پریدگیشان، ظرافت و در عین حال آشتی ناپذیریشان فکرم را ساعتها به خود مشغول می کرد. ساعت ها به برگ ها و شاخه ها که در بستر سایه به رقص درآمده بودند می نگریستم. قلب ضعیفم به تاپ تاپ می افتاد و حزن و اندوهی غریب آن را فرا می گرفت.

در عصری مثل همه عصرها که خورشید مشغول جمع و جور کردن برای رفتن بود و  ذرات معلق در هوا غلیظ و سنگین به نظر می رسید و سایه درختان و ساختمان ها با و قاری مثال زدنی بر روی زمین افتاده بودند، آنجا پشت پرده در تاریکی ایستاده بود. چیزی دور خودش پیچیده بود ؛ چیزی مثل ملافه یا پتویی نازک. مدت زیادی ایستاد، آن قدر که دلواپسی و نگرانی در درونم به اوج رسید. ضربان قلبم همچون ساعت تیک تاک می کردو صدایش در مغزم می پیچید. پشت نقاب پرده پیرزن ایستاده بود. از پشت پنجره به سختی قابل تشخیص بود اما بدون شک همان زنی بود که چهره اش همیشه در سایه می ماند. برگشتم. سایه شاخه های شکوفه زده بر روی دیوار سفید بی روح نقش بسته بود.  قلبم شکسته بود.

 

مسمومیت اشباح/ داستانی از سپیده رشنو

مسمومیت اشباح

سپیده رشنو

گردنِ سیگار را توی لوچی لب­هایش داد و به مرد بغل­دستی گفت:

-­ شاید مال یه خانواده باشن؟

سیگار بالا و پایین می­شود و بعد می­ایستد بین لب­هایش. یک رد دودِ باریک از توی لوچی می­زند بیرون. بغل­دستی همان­طور که به روبرو خیره شده، می­گوید:

-­ شاید… اما از کجا معلوم!

مرد سیگار را می­مکد. می­مکد و پره­های دماغش می­چسبند به استخوان دماغش. نوک سیگار قرمز می­شود.

مرد می­گوید: آره… مال یه خانواده­ان.

بغل­دستی سرش را بالا می­گیرد. چند تار مو که از وسط سرش تا پشت گردنش دراز شده­اند، توی گردنش تا می­شوند. با آن پلک­های خالی از مژه، بالا را چند ثانیه­ای نگاه می­کند و بعد دوباره گردنش را راست می­کند. دنبالۀ آن، چند تارِ مو هم راست می­شوند. دوباره به روبرو خیره می­شود. می­گوید: آخه توی کدوم خانواده دو تا مرد به این بزرگی زندگی می­کنن! باید هم­سن و سال باشن.

مرد چشم­هایش را تنگ می­کند. لب­هایش را به اشاره نه بودن، بالا می­اندازد و لب بالایش یک خط درشت می­اندازد زیر دماغش. نوک دماغش به جلو کِش می­آید.

مرد می­گوید: شایدم رفتن توی دریاچه آب­تنی کنن.

بغل­دستی روبرو را نگاه می­کند. دستش را می­برد توی ته­ریش­های سیاه و سفیدش و خرت­خرت ناخنش روی ته­ریش­ها بلند می­شود. می­گوید: شایدم الان دارن یه گوشه زیر آب دماغای کشیده و دست و پاهای کِش رفتۀ مارو می­بینن.

بدنش را به­سمت مرد کج می­کند. آن چند تار مو هم پشت گردنش تکان می­خورند. آرام می­گوید:

-­ میدونی، آخه اون زیر همه چیز کشیده به­نظر میاد. صدای آدما مثل صدای گاوهای گلوگرفته به گوش می­رسه.

مرد دوباره سیگار را فشار می­دهد. آن­قدر که چروک لب­هایش خط به خط کنار هم می­افتند. می­گوید: تو اون زیر بودی!

بغل­دستی دستی روی سرش می­کشد. پوست نرم سرش زیر فشارِ دست کمی به داخل می­رود. هیچ صدایی بلند نمی­شود. نگاهی به بالا می­اندازد، با همان پلک­های خالی از مژه. می­گوید: بال­هاشون سفیده! خیلی تند پَر نمی­زنن!

مرد با صدای توگلویی می­گوید: اون داره چیکار می­کنه!

و با دست، مردِ آن­طرف­تر را نشانه می­گیرد.

مردِ آن­طرف­تر تکیه به نرده­های دریاچه نشسته. لبۀ کلاهش، صورتش را پوشانده. بغل­دستی جوابی نمی­دهد.

مرد می­گوید: کتاب می­خونه!

بغل­دستی به مردِ آن­طرف­تر نگاه می­کند و باز چیزی نمی­گوید.

مرد با دماغش بو می­کشد: بوی گند ماهی نمیدی!

نگاهی به شانه­های افتادۀ مرد می­اندازد. دوبار بو می­کشد و پره­های دماغش به هم می­چسبند. شانه­های مردِ بغل­دستی از بلندی نیمکت کوتاه­تراند. قوز کرده و به روبرو زل زده است. سیگار مرد تا نصفه قرمز شده. مرد به بغل­دستی خیره شده.

می­گوید: چرا ورق­هارو می­کَنه!

بغل­دستی خیره خیره نگاهی به بالا می­اندازد. چشم­هایش را تنگ می­کند و بعد به روبرو خیره می­شود.

: یک چیزی کمه.

و بعد پلک­های بی­مژه و پُر پوستش را روی هم می­گذارد. کمی پلک­هایش را فشار می­دهد، آن­قدر که چند چروک ریز روی هم می­افتند.

مرد می­گوید: چی!

و بعد گردنِ سیگار را می­مکد.

بغل­دستی می­گوید: حتی یه جوراب برعکس شده هم نیست!

مرد می­گوید: جوراب برای چی!

بغل­دستی می­گوید: خوب برای آب­تنی.

پلک­هایش را باز می­کند. پوست چروک و افتادۀ پشت پلک­هایش یکی یکی توی هم می­روند.

-­ برای آب­تنی یه جوراب برعکس شده لازمه. اونا رو ببین، کهنه­ان وسیاه. پوست چرمشون ترک خورده و زیرشون ساییده. معلومه که صاحاباشون اونا رو خیلی وقته که نگه داشتن.

مرد به آن­طرف­تر خیره است.

می­گوید: تو به چی فکر می­کنی! خوب شاید با جوراب رفتن توی آب و کفشاشون رو این­جا گذاشتن.

بغل­دستی کمی توی قوز خودش می­رود و می­گوید: اون ته سیگار… اون ته سیگار کنار کفش­ها… اگه مرگ نیست پس چرا سیگارشون رو نصفه ول نکردن؟ چرا سیگارو تموم کردن و بعد رفتن توی آب!

سرش را می­چرخاند و به سیگاری که توی دهان مرد قرمز و قرمزتر می­شود زل می­زند. بعد نگاهی به ته سیگار کنار کفش­ها می­اندازد و دوباره سیگار مرد را نگاه می­کند.

می­گوید: بی شباهت نیستن!

مرد هنوز به مردِ آن­طرف­تر زل زده.

می­گوید: رنگ صورتش رو می­بینی؟ عین سفیدۀ یه تخم­مرغ می­مونه!

بغل­دستی می­گوید: سفیدۀ تخم چه مرغی!

مرد می­گوید: مگه مرغش مهمه!

بغل­دستی سرش را به پایین تکان می­دهد و می­گوید: این روزا همه چی مهمه. جز آدمایی که خرفتی رو تقدیر براشون رقم می­زنه.

مرد دستش را توی جیب کناری کت می­برد. یک پاکت سیگار که اطراف آن را لجن پوشانده درمی­آورد. توی مشت فشارش می­دهد. پاکت را می­برد جلوی چشمش. یک چشمش را می­بندد و توی پاکت را نگاه می­کند و دوباره پاکت را توی جیبش می­گذارد. به مردِ آن­طرف­تر خیره می­شود.

مرد می­گوید: یک چشمش انگاری خُله!

بغل­دستی می­گوید: مثلاً مهمه که مرغش اسپانیایی باشه یا مدیترانه­ای! پاهای پُر پَر داشته باشه و یا کاکل سفید… یا اصلاً کاکل نداشته باشه!

مرد می­گوید: اصلاً مهم نیست. مهم نیست که کاکل­شون چه رنگی باشه.

صدای خرۀ پاره شدن ورق­ها می­پیچد. مردِ آن­طرف­تر یکی­یکی ورق­ها را از توی کتاب می­کَند. باد می­وزد و چند تا از ورق­ها روی زمین به­سمت نیمکت می­لغزند. ورق­ها به پایۀ نیمکت گیر می­کنند. باد خم­شان می­کند و از یک طرف بیشتر می­کشدشان. باد صدای ترق ترق به جانشان می­اندازد و ورق­ها می­افتند کنار پایه نیمکت. کمر ورق­ها کمی تا شده.

مرد می­گوید: آره… انگاری یک چشمش خُله… شایدم اشتباه می­کنم! اما واقعاً یک چشمش به ما زل زده!

بغل­دستی می­گوید: کدوم!

مرد می­گوید: چشم چَپش.

بغل­دستی، نوک ابروهایش را به­هم نزدیک­تر می­کند. یک خط درشت می­افتد توی فشار ابروهایش:

– باید برم پنیرفروشی.

مرد همان طور خیره شده.

بغل­دستی می­گوید: امروز عصر… بله… اون، چشم چَپش همیشه به آدم نگاه می­کنه. یه جورایی که مطمئن میشی همیشه یک چشمی هست که تو رو ببینه.

مرد می­گوید: شایدم اشتباه می­کنم.

بغل­دستی می­گوید: نه… اشتباهی در کار نیست. اون همیشه یک چشمش به آدم زل می­زنه. وقتی میخنده انگار داری می­بوسیش. تنش همیشه بوی پنیر میده.

مرد می­گوید: اما تو الان فقط بوی ماهیِ گندیده میدی.

بغل­دستی می­گوید: چشم­هاش…نه، چشمِ چپش… اونم وقتی بهت نگاه می­کنه.

مرد سرش را می­چرخاند و دوباره به روبرو زل می­زند. یکباره چشم­هایش را کمی تنگ می­کند. مرد می­گوید: یکی از کفشا گشادتر نیست!

بغل­دستی می­گوید: اما من هنوزم به مرگ ایمان دارم.

بغل­دستی می­گوید: زمزمه­­ای نمی­شنوی!

مرد، گردیِ چشم­هایش را تند توی سفیدی می­چرخاند.

می­گوید: مگه تو زمزمه­­ای می­شنوی!

بغل­دستی می­گوید: نه… من فقط بال­هاشون رو میبینم. خیلی تندتند پر می­زنن. فقط سفیدیشون احساس میشه.

مرد می­گوید: تو که هنوزم به مرگ معتقدی!

بغل­دستی می­گوید: آره مرگ… شایدم مال اشباح باشن. می­دونی که اشباح غروب­ها این­جا جمع می­شن. دور این دریاچه.

نوک انگشتش را که می­لرزد به روبرو نشانه می­گیرد. نوک انگشتش تا چند لحظه مدام می­لرزد و انگار با نوک انگشت جای تک­تک افراد را نشان می­دهد.

-­ شاید همین الانشم یکیشون کنار ما نشسته باشه و ما نمی­بینیمش.

مرد می­گوید: تو واقعن هنوزم میخای بری پنیرفروشی!

بغل­دستی می­گوید: بله… هنوزم نگاه کردن به اون، حتی پشت شیشه­های کثیف که جای دستِ پنیریش روشون مونده برام لذت بخشه. از پشت شیشه می­بوسمش… اما اون نمی­فهمه. فقط یه لبخند ریز می­زنه. شاید هم می­فهمه و به روی خودش نمیاره.

بغل­دستی لب­های باریکش را توی هم می­برد. روی هم می­مالد و بعد گوشۀ لبش را گاز می­گیرد و آرام گوشتِ لبش را از زیر دندان ول می­دهد.

: تو اصلاً لب­هایی رو بوسیدی که مزۀ پنیر تازه بدن.

 بعد پلک­های پُر پوستش را دوباره روی هم می­گذارد و لب­هایش را به هم می­مالد.

مرد سرش را به نیمکت تکیه می­دهد و به بالا نگاه می­کند. بعد نگاهی به بغل­دستی می­اندازد که توی لب­هایش لبخند ریزی پیداست و گونه­هایش کمی درشت­تر شده.

بغل­دستی می­گوید: بیا از نشونه­ها حرف بزنیم.

مرد می­گوید: انگار جز این دو جفت کفش پلاسیده، تو لنگه کفشای دیگه­ای هم می­بینی!

بغل­دستی می­گوید: منظورت چیه!

مرد می­گوید: این­جا جز من و تو و این جفت کفشای پلاسیده و اون مرد کسی نیست! از چی حرف بزنیم!

بغل­دستی می­گوید: شاید این­جا لنگه کفشای زیادی بوده؟

مرد می­گوید: از زنا یا مردا!

بغل­دستی می­گوید: زنا… زنا همیشه کفشای جالب­تری دارن. ولی مردا کفشاشون همیشه عین همه اما زنا کفشای رنگی می­پوشن، کفشای پاشنه­دار، که وقتی راه میرن هوش از سر آدم می­پره. اصلاً از صدای کفش زنا میشه فهمیدشون. زنا همیشه کفشای جالب­تری دارن.

مرد نگاهش را از بغل­دستی برمی­دارد. دستش را می­برد توی نرمی گوشش. انگشت را چرخ می­دهد توی سوراخ گوش.. و گوشش چند تکان می­خورد. صدای لغزش آب از توی گوشش بیرون می­زند. انگشت را از گوش بیرون می­کشد و خیسی انگشتش را می­مالد به رانش. آب گوشش لکۀ خیسی می­شود روی قهوه­ای شلوارش.

بغل­دستی می­گوید: تو از زنت خوشت نمی­اومد!

مرد می­گوید: تو می­اومد!

بغل­دستی می­گوید: من خوشم می­اومد. اما چشم چپش نه… یعنی نمی­تونست همیشه به من نگاه کنه. بعد هم که منو هر روز توی پنیر فروشی میدید… ترسید. هر روز جلوی آینه می­رفت و چشماش رو توی آینه می­دید و بعد با دستاش پلک چپش رو برعکس می­برد و سفیدک چشمش بیرون می­افتاد.

مرد می­گوید: پس ازش خوشت می­اومد؟

بغل­دستی می­گوید: آره… اما دیگه نمی بینمش. از ارتفاع می­ترسید، اما از یه ساختمون پنج طبقه افتاد پایین… شایدم خودشو انداخت پایین. می­دونی چشمای چپکی انگار مهربون ترن.

مرد می­گوید: پس نمی­ترسیده.

بغل­دستی می­گوید: نمیدونم، من افتادنش رو ندیدم. اما گفتن خیلی سبک از اون بالا افتاده. عین یه مهره که توی آب حرکت کنه و بعدشم بره ته آب. اما چشم چپش هیچ­وقت به من زل نزد.

 پلک­هایش را باز می­کند و نگاهی به بالا می­اندازد. دوباره می­گوید:

: پروانه­های کهربایی، بنظرت اونا که تو آسمونن چشماشون چپ نیست!

مرد گوشش را می­خاراند و پرۀ نرم و گوشتالود گوشش چند بار چپ و راست می­شود.

می­گوید: بوی گند ماهی نمیاد!

دوباره به مردِ آن­طرف­تر خیره می­شود. باد می­وزد و سروصدای کاغذهای چسبیده به پایه نیمکت بلند می­شود. مرد خم می­شود و کاغذ­ها را برمی­دارد. خوب به آن­ها نگاه می­کند. ته­ماندۀ سیگارش را که قرمزشده، می­چسباند به برگه­ها. چند بار می­زند اما تغییری نمی­کنند.

می­گوید: عجیب نیست!

بغل­دستی می­گوید: اینکه پروانه­ها چشمشون چپه!

مرد می­گوید: نه… این­جارو ببین. این ورقا نمی­سوزن.

بغل­دستی می­گوید: هیچ چیز عجیب­تر از اون دختر پنیرفروش نیست! شاید با پروانه­ها حشر و نشری داره! این چی… این عجیب نیست!

بغل­دستی نگاهی به بالا می­اندازد و بعد سرش را همان­طور به نیمکت تکیه می­دهد. پلک­های پُرپوستش را می­بندد. پوستِ پلک­ها باد می­کنند و روی هم می­افتند. زیر لب می­گوید:

-­ زمزمه­ها رو می­شنوی! بوها رو… انگار یکی از ماهی­ها ترکیده و بوی گندش همه این اطرافو برداشته. نحسی همه جا رو گرفته، بوی گند ماهی­ها… چشم­های چپی که روز به روز دارن کمتر می­شن. هیچ چیز دیگه اونی نیست که من می­خوام.

خرناس کوچکی می­کشد. سرش روی لبۀ نیمکت افتاده. مرد به مردِ آن­طرف­تر که کتابش را پاره می­کند زل زده.

می­گوید: نحسی زمزمه­ها! من که نشونه­ای نمی­بینم. حتی پروانه­ها رو نمی­بینم.

بغل­دستی خرناس می­کشد. مرد چشم­هایش را تنگ می­کند و دوباره بالا را زل می زند. لب­هایش را بالا می­اندازد. یک خط بین لوچی و دماغش می افتد. مردِ آن­طرف­تر هنوز ورق­های کتاب را بدون توجهی به اطراف پاره می­کند.

مرد به روبرو خیره می­شود: شاید واقعن رفتن آب­تنی کنن. آره… مرگ کجا بود! دو تا پیرمرد که هوس بوی ماهی گندیده کردن. به مرد بغل دستی نگاهی می­کند: تو چرا میخوابی… هنوزم می­خوای بری پنیرفروشی؟

مردِ آن­طرف­تر تمام ورق­های دور و برش را جمع می­کند. زیر بغل می­گیرد و به­سمت نیمکت می­آید. پاهایش را گشاد گشاد برمی­دارد. نیمۀ بالای صورتش زیر کلاه است. روبروی نیمکت، لبۀ دریاچه می­ایستد. بعد تمام ورق­ها را می­اندازد توی آب، لای چند ماهی­ گندیدۀ روی آب… برگه­ها توی هوا سبک می­چرخند و بعد یکی یکی می­افتند روی آب. تمام آب را می­گیرند. نرم می­شوند. تَر می­شوند.

 یکی از برگه­ها می­چرخد و می­افتد زیر نیمکت. به طرف نیمکت می­رود. چند برگه دیگر هم که کنار پایۀ نیمکت افتاده را برمی­دارد. آن­ها را جمع می­کند و این بار پرت می­کند توی آب، برگه­ها یکی یکی می­افتند. روی یکی از برگه­ها جای سوختگی سیگار دیده می­شود. روی نیمکت دراز می­کشد و جلد کتابش را در آغوش می­گیرد. به روبرو نگاه می­کند؛ به دو جفت کفشی که در روبرویش دیده می­شوند.