دو شعر از الهام حیدری

دو شعر از الهام حیدری

 

۱٫

زن قدیمی بود و روی چانه اش زنخدان

دلو را به داخل خوابها می انداخت و

از آب چاه می کشید

که ماه توی چاه

توی چاله

روی چانه می کشید

و کشیدن را می کشید روی خوابهایش

مثل پتو

مثل اخلاق پلنگ نرم

که در کمین نشسته است

آرام و رام

و کمال ماه

ماه به ماه توی چشمهای قرمزش   مثل حرف حقیقت توی خون بود   دیدنی بوئیدنی روئیدنی بود

و زن جدید بود و نقطه نداشت

بی چاله / بی چانه / بی چاره/ سطل را توی چشمهای بچه آهو انداخت

و ترس  می کشید

و صبح

با روشنی خشونت بارش

کشیده می شد روی چاه

چاله

روی ماه

و پای چشم از بی خوابی

بی آبی

سطل می افتاد

واژگون و بنفش

 

 

۲٫

 

از بالای تا لای زمین

از بالای فکر به پائین غریزه

از بالای عقل

به پائین میل

از بالای سر و  تمدن

به پائین کمر – بدویت

 

و فکر می کنم که خیر المور اوسطها

مثل وسط مانگو  وسط گوآوا

و مانگو در وسط زمین و زمین در وسط خودش تانگو می رقصد

از مردمی که تایپ می کنند و مذاکره

تا مردمی که شکار می کنند و معاشقه

از سرد به گرم

از قطب به استوا

و معاشقه کلمه ای از اساس استوایی

و معاشقه استوایی ترین شکل حیات است

من چقدر دوست دارم کنار سوسمارها و صدای پرنده ها معاشقه کنم

از سفید به سیاه

از نورون به نورون

از تپش تا تپش

از هندسه پاسکال تا فرو شدن در میوه های تروپیکال

از سکوت تا هیجان و فکر می کنم که چقدر

که چقدر  استوایی  هستم