دو شعر از موسی توماج ایری

دو شعر از موسی توماج ایری
شعر اول

انجیر کهنسال
در آن ظهر دم کرده
دخترک
از حیاط خاک‌آلود تابستان گذشت
تابی پوسید
و قلبی خشکید
بر تنه‌ی انجیر کهنسال
*
شب از راه رسید
حیاط خلوت بود
آنسو در باغ
جشنی برپاست
میوه‌های ممنوع درشت می‌رقصند
و انگشتان گناه بی‌تابند
فاصله‌های ناکامی، طولانی
چراغ‌های انتظار، خسته
و پرده‌های امید تاریکند
*
نیم‌شب است
همه در خوابند
در باغ رویا
دری باز شد
پیکری درون خزید
و چشمهای براه عطشناک
از چشمه‌سار لذت سیراب شدند
بناگه
رعدی جهید
و عریانی سطوح تب‌آلوده را فریاد زد
پرده‌ها بالا رفت
حیاط خلوت بود
باران می‌بارید
و ته‌مانده‌ی خاطرات شیرین را
از تنه‌ی انجیر کهنسال می‌شست

شعر دوم

گوش کن!
می‌شنوی؟
زمان مرد
جهان ذره شد
سکوت، بی‌کران
بیا!
می‌بینی؟
ترکِ تخم حیات
آبی، آسمان
آرام، زمین
من خاک خدا
من آب خدا
من باد خدا
هست
هست
هست؟