شــعر آزاد: فرشاد حجتی / عفت کیمیایی/ نسترن‌ شلت‌/ زینب برزگری

.

.

.

.

۱

به نستعلیق اندامت
قاری‌ام
کشان کشان
تا کمانه‌ی ابروهات
بسان هزار سهره‌ی سینه سرخ
برائت از آسمانت را
به رقص آ
ای لالایی علف
به رقص آ
که بعد از هر بهار
رستگار تویی و
جان باز منم

۲

پناهنده‌ام
به هندسه‌ی اندامت
ای آبستن نور
مشاطه‌ی شب
ای لالایی علف
بنواز این گیاه محتضر را
که جانش به لب‌های تو رسیده
بگشای در
که شب پوسیده
و ماه زخمی
تنها هیچ را پر نورتر می کند…

فرشاد حجتی

ــــــــــــــــــ

فکر می‌کنی دیگر تمام شد
یا تمام می شود، فکر می‌کنی .
دست در جیب
مثل مردها
اگر بتوانی نرمه سوتی می زنی و
آرام پیاده‌روها را …
و به‌ فکر گل‌های آفتابی باشی
که تند و با شتاب چیدی
و پنج قرن هر روز صبح چای …
یا پنج روز
یا نمی‌دانم پنج دقیقه چه فرقی می‌کند
پنج بار که با شتاب، گلی می‌شود
تو فکر می‌کنی
و مثل مردها
نرمه سوتی می‌زنی
اگر بتوانی
از کنار روز آرام می‌گذری
فکر می‌کنی خسته شدی
یا خسته شدی، فکر می‌کنی
حتی این روزها اشیا هم …
چه رسد به نمی‌دانم
مثلا خرس و خوک
حال رو به غروب می‌نشینی
با گل پنج‌پری که بر موی پنهانت کاشته‌ای
و فکر می‌کنی
چه خوشایند است
درگاه
و چقدر تو را عاشق است
و خاک چقدر مشتاق است.

۲

تردید من از زندگی‌ست
مرگ یک راه بیشتر ندارد.
آن‌جا که نمی‌شود، روان
و آن‌جا که نمی‌شود، راکد
بیچاره می‌کند دلم را…
خوشا مرگ
یک راه بیشتر ندارد و
آن مرگ است.

عفت کیمیایی

ــــــــــــــــــــــــــــــ

۱

می‌خواهی بیایی
ایستاده‌ام رو به روی آینه
آرایش مى‌کنم صدایم را
تا رنگ صدایم
نگرانت نکند
شانه می‌زنم به دست‌هایم
تا مرتب در دستت بگذارم‌شان
سوهان می‌کشم به چشم‌هایم
و نگاهم را برای دیدنت
تیزتر می‌کنم
دوست دارم پشت و رو‌ کنم پوستم را
پیراهنی تازه تن کرده باشم
اگر چه نمی‌دانم
روی پوست جوان‌تر است یا زیر آن؟

داری می‌آیی
روسری‌ام را برداشته‌ام
نگاه می‌کنم به جا کفشی
و از خودم مى پرسم
کدام کفش را سر کرد؟
زنی که پیش از من
برای دیدنت
از خانه ام با سر
به بیرون دوید.

۲

هر صبح
برای رفتن به مدرسه
دهان روزمره‌ام را با
دهان فرهیخته‌ام
جا به جا می‌کنم

خورشید را
می‌کشم روی تخته سیاه
تا روشن کنم دلش را
اما مگر می‌شود؟
می‌شود با خورشیدی گچی
روی سیاه تخته را سفید کرد؟

شاعرها فکر می‌کنند
نان را از هر طرف بخوانی
نان می شود
من اما معلمم و
خوب می‌دانم
هیچ کودکی با خواندنِ نان
سیر نمی شود
معلم خوبی نیستم
چرا که نتواستم
یاد بدهم به کودکانم
آب را
چنان صادقانه
چنان زلال
که خیس شود
دفتر مشق شان

از فردا
باید معلم خوبی شوم
می‌خواهم نقشه‌ی جهان را
ببرم به دبستان
بزنم بر دیوار کلاس
با کودکان مطلقا مایوسم
راه‌های فرار از جهان را مرور کنم
پله
پله
از همین کلاس…

نسترن شلت

ــــــــــــــــــــــــــــ

گیپور ِ سپید   

(از مجموعه در دست ِ انتشارِ «یکی خاتون ِ شلنگی»)   

۱٫

رندانه به تن دیوانه ردا

هر بار صنم کلّی به ادا

می بینی؟

زُهره خوش می…    

دیگر نمی نوازد.

آزر بت تراشیده و ابراهیم پشت قرن های قرن تارَکی بسته.

نوشتنم نیامده و تو

گفتی: اجازه هست؟

سر از پا ، از تن،…  رج می زند گره به قالی

                         و تعالی شاید به قال ی

گریزنده به گدازه از حال و مقام ِ  این حلق ِ مورّب

 از این وادی به همین…    کجا؟

کجا می روی خوش که می خرا… می خری خوش ناز و هی می شوی نا. . .      

*

گوشی ِ موبایل و بهت  و  بحث

من و بلبل ِ ساطوری ات: شقّ و  رق

من و هی مدااام دنگ و فنگ

-« آزار دیدی؟ به درک…»

هِی جناب!  

    اجازه هست؛ بگیر بخواب تخت ِ تخت. 

۲٫ 

وای ِ دلم

که مرا با دو روزه هایت برده ای 

در اوهام  ِ  چشم هایم به آغوش ِ
دیگری سریده ای 

هِی پسر!

از این مسلک نصیبم رفتن و 

شنیدم که گفتی شکستن و 

بر آب رفته بادبانْ پاره پاره

تنه به تنه ی سنگ ِ مزار به انگشت ِ  اشاره

هزار هزار صنم روی ِ سن /جلوی دوربین/ خزه به خم  / خم و چم 

آی عشق آی عشق آی عشق

این ارتجاع مدرن دست هایم را بسته است

به قدقامت که قامت ِ مادیان ِ سرکشم را خسته است 

با این همه دخترانگی هام که عاشقت 

با این همه دیوانگی هام که عاصی ات 

 نگاهم را تیغ زدی    بریدی و :

  « من نبودم دستم بود تقصیر ِ آسـ…»

تو دست افشان و پا

بر رگ هایم

از خواب مرا، بُرده ای       بریده ای.

نه این که نر نیستم    من زنم

این چنین که چیدی اش روی ِ سطح ِ سِن:

حی علی الفِراق.

۳٫

از شیراز بوی ِ پیراهن  ِ من پیچیده اینجا

از همین آواز که جار ِ جار: حضرت حافظ عقد ِ ثریا بیار.

من شادی ام

که دامن گیپور ِ سپیدم

لُختی  ِ بند ِ رخت، تراس ِ
بی خبر / و پاهایت: برقص!

همین موسا که هارونی اش در من حلول کرده

که آسمان ِ لابه لاش سرب ِ داغ/ آفتاب ِ زار/ سینه مالامال/ … بهشت
کجا؟

و من به گمانم 

همواره تو را آنقدر ها دوست می داشته ام که من تو را؛

حالا

زمانه گذشت و گلدسته به گنبد ِ فاصله:

حی علی الفِراق.

حالا

 زمین ماسیده روی ِ چین ِ پیشانی

باریده ای و 

موها هیچ شبیه هیچ رودی، کمندی، درختی

و بدن ها تنه ی آفتاب خورده ی هیچ ساحلی

تو بر روی ِ این زن که من شد تبخال زدی اش 

روی ِ صفحه ی کتاب، حلقه های ِ دود ِ سیگار

نفس نفس   نفس بکش:

نه این که نر نیستم    من زنم

نه الهه ام      که بر شعرم خمیده ای

نه جنازه ام      که در من خزیده ای.

این چموش ِ زخم برداشته که سوز ِ بار ِش ِ هر بارَش: شلّاق!

این که با دست هایش آتشفشان گر گرفته/ زمین شُرّه کرده

گفتم اهلی ام کن، رمیدی

از این عاشقانه نگاهم، سریدی

و من کنار ِ نرده ها، از نخ های ِ بسته به دار که پرت/ پرت ِ پرت ِ
پرت

نه آن صیدم که بمیرم

نه آن روحم که بریزم.

۴٫

های هزاران ساله ها! نترسید که این فقط منم من

چیزی شبیه میدان های سرگردان شهر 

مثل چراغ قرمزهای ممتد

ساحرانگی نیست این که گلگونه دل می دهد هر ماه لابه لاش

این که پاهاش گم می شوی هی زا به راش

گُنگ می شوی/ می رمی / می زنی

جار می زنی….                می روی

ساحرانگی نیست مرد.

زینب برزگری

ـــــــــــــــــــــــــــ

جوانمردا / شعری از زینب برزگری

دلم خزانه ی اسرار بود و دست قضا

درش ببست و کلیدش به دلستانی داد

***

 

جوانمردا!

پرده ی اوّل:

سَحَر

 

امیرکبیر ِ تاج هاش به سر

های امیر کبیر روزهای دست به سر

باران بارید

و بعد از کودتای مذکور

تاج الدین مویه هاش را حواله بر سر خورشید که شیر می شود

نشد

کجا پایاب ِ طمع پیر می رسد؟

کجا تالاب ِ خطر امید می زند توی رگ؟

سحر! صبا خطا نیست.

رگ بزن به امید

 

پرده ی دوم:

نگاه

 

و بازو ها تا ابد  یک مرد را  می کِشد

و پا ها آهووانگی می برد تا قاف

سیمرغ را می نهد روی ناف

اکبر است این اوصاف

و ارکیده می پاشد روی شط

 یاس وحشی روی تن

می رسد هوار به خفا

ثنا به لبام

که شانه ها     پاها    سینه ها

بنفشه می زند توی راه

پرده­ ی سوم:

دریا

 

دریا!

ایستاده ای؟

بیا

برو

شمع قایقت منم

راه بی پیله ات

که پروانه می دهد سوی دور

و رداش خون می جهاند روی ثور

تل می زند به بادیه زل می زنم به  حاجیه

ساقی! بیا برقصا

من، روی ِ تن ِ روز

تو،  شیر و خورشید ِ بیرق ِ کبود

ربود

قرارم سها را

نمازم هدی را

و در لق لقه ی دهان شان “این همان دختر دیوانه بود؟”

سحر! کجایی؟ ندیدی؟

آیا آنانی که نمی بینند با آنانی که می بینند برابرند

لا اله

نفس بکش؛ جنگ تو صلحِ گرگ و بزهای کوهی است

الا الله

شهرزاد! قصه کو؟

رو همون سینه ی کوه؟

و پرنده ها ابراهیم را طواف کردند

 آن روز طاووس اشک می ریخت

من راز…

و عشق ناز…

آمده ام

صبر شده ام به تلخی ِ زخم، به سبزی ِ پاد

و رشک باد

که “جوانمردا!” خطابم کردی

 

 

اردیبهشت ۹۵