شعری از بهار الماسی

شعری از بهار الماسی لازم نبود کفترها پر شوند کافیبود دست به سر شوند از راه بدر شدی شر شدم لازم نبود! کافیبود قهوه بود قطره قطره که میچکید قطره قطره که میچشیدم چشم نداشتند ببینند چشم نداشتند بشنوند چشم! نگویم؟ بخوانند: تن که میکشیدیم به تن تن چه میکشید! کافیبود نمیگفتم کافیبود که میگفتی: […]