شعری از حمید رضا اکبری شروه

چهره ساده آب شده ام بیرون زدم ازخودم زدم به چاک ! تا دست بریده ات را دیدم تهران آسیا هم زخم تو را دارد رعشه انداخته ای تیغی زیر گلویم بغلم می کند تیغ ! لباسهایم را در می آورم توپخانه ات دولولی هم نیست آویزانش بشوم باد بخورد لباس هایم خشک ! از […]

شعری از حمید رضا اکبری شروه

شعری از حمید رضا اکبری شروه کوچ می کنی بودنم را از این همه ! پاییزت بودی ماندن می دهد همیشه کسی ماندنی نیست خودمان باشیم /بیا آیینه را نفهمیده /ترانه نشویم از تمام روز ها قد نکشیم سکوت را درک نکرده حرفی نزنیم بر روی هیچ نتی چپ نکرده خودش نشویم کوچ هم که […]