شعری از حمید رضا اکبری شروه

چهره ساده آب شده ام

بیرون زدم ازخودم
زدم به چاک !
تا دست بریده ات را دیدم تهران
آسیا هم زخم تو را دارد
رعشه انداخته ای
تیغی زیر گلویم
بغلم می کند تیغ !
لباسهایم را در می آورم
توپخانه ات
دولولی هم نیست
آویزانش بشوم
باد بخورد لباس هایم خشک !
از عرقی بشوم
که با زنانه گی ات کرده ام
شنیده ام
آنقدر پدر سوخته ای
که دوربین های مدار بسته
شکار نمی شوی
زیپ دستهایت هم
تا کجا های بختم را بسته است
نمی توانی بگیری
و تقدیر سرودن
از خودم / کلاهم را می برد
باد غبغب انداخته
چهره ساده ی آب شده ام
با این تن
که تابوتم می روم زاییده می شوم .

شعری از حمید رضا اکبری شروه

شعری از حمید رضا اکبری شروه

کوچ می کنی
بودنم را از این همه !
پاییزت بودی ماندن می دهد
همیشه کسی ماندنی نیست
خودمان باشیم /بیا
آیینه را نفهمیده /ترانه نشویم
از تمام روز ها قد نکشیم
سکوت را درک نکرده حرفی نزنیم
بر روی هیچ نتی
چپ نکرده خودش نشویم
کوچ هم که می کنی
خودمان باشیم
ماه را نبریم
تا زمین خدا
بر روی عقربه های شب سکته نزند
بیا خودمان باشیم /یا نباشیم
به آسمان تف نکنیم
مردم احترام دارند
آرزویشان بشویم
تا صبحی که همیشه در حال آمدن است ….

–کارون –