شعری از زلما بهادر

شعری از زلما بهادر ضیافت زن سایه اش را به باد سپرد و حافظه اش را آن سوی پنجره آویزان کرد حالا سکوتی سرد از پشت پرده های سه تارش برهوت بودن را تیغ می کشید… مردان فضایی از عمق خوابی خیس چشمان تازه ای بر لحظه های او باز می کردند روی سرش […]