شعری از فیروزه محمدزاده

شعری از فیروزه محمدزاده من ومسافران جنوب پنجره قطار را جدی نگرفتیم که از سرما خبری باشد هوا دارد بس می کند مثل خون که در من مثل آتش که در جنگ ما از بس که آب خوردیم ماهی ها را به خاک و خون کشیدیم خون را به خون ریزی به صلح به چشم […]