شعری از نعمت مرادی

شعری از نعمت مرادی

درشرقی ترین نقطه زمین
بندبنداستخوان هایم را بازکنید
تا عاشقانه ای
شعری
زنی
شرابی
قطره قطره بچکد
ازمفصلی
هزاران زن درمن زندگی کردند
هزاران شعر
وصدها پرنده ازچشمهایم پریدند
انگشت های نوازشگر
ازدست
کلمات عاشقانه
از دهان
نورسیدگان دامنه کوه
حتی
پرندگان قرمزپر
ازاوازمن
به پرستش برخواستند
اما من درزنی
پرنده ای
زندگی نکردم
تنهایی ام کافه وارطان بود
که استخوان هایم را نوازش می داد
با قطره ای
یا استکانی