شعر کردی

۱

«غواره»
ابراهیم رسولی

آهای اونایی که اونور خیابون واستادید

یکی منو با اسم صدا بزنه

من دارم گم میشم

دارم گم‌وگور میشم با یه اعصاب له‌شده با حرفای نزدم باس برم یه گوشه توو اتاقی که واسم آماده کردین

یه جای شیک‌وپیک یه جای دنج واسه همه اونایی که تحملشون رو ندارین دیگه

حالا که رگای شقیقه‌ام راه برگشتی واسم نذاشتن

شونه به شونه‌ی بولدزرای قلدر ازین خونه به اون خونه رونده میشم

حالا که وسط روزنامه‌های یه پاپاسی از خواب بیدار میشم و نمی‌دونم چرا اینجام

تنمو می‌کشونم رو زمین

چار دست و پا رامو می‌کشم و میرم

بازم برمی‌گردم به اون رویأی مزخرف

به اون کابوس‌های لعنتی

به اون بیست‌وچند سالی که یادم نمی‌ره

که من زنده‌م و اعصابمو به سیگارای نخ به نخ کشیدە

کشیدن،

اونا

همونا که دستاشون خشکیده سفیدن

ریشاشون خونی شده شتک زده رو صورتشون

هر شب با لباسای راه‌راه میرن تو تخت خواب

کراواتای آبیشون رو سفت می‌کنن رو یقه صبح زود وقتی میرن اداره، منتظر یه قربانی دیگه‌ن واسه آزمایشای شکنجه‌ی اعصاب، واسه شکوندن توده‌های توو هم پیچیده رؤیا، دنبال معاشرت با هر ناکسی و کسی واسه یه شب خوب شیشه‌ای واسه چند پک گل و چند بست تریاک

عرق‌خوریای شبونه به عشق بیچاره‌های تبتی اونایی که درهم و دینار و یورو و ین و دلار رو لول کردن واسه کشیدنای سرفه‌هام واسه همه سرفه‌های یخیم و سینه‌ای که گر گرفته و عصبیم از اونایی که هرات و کابل رو توو جیباشون می‌خرن و می‌فروشن واسه عشقشون به آزادی بچه‌هاشونو اوساما اسم گذاشتن، از عطش حرف می‌زنن و سر بچه‌هامونو با کارد می‌تراشن همونا که شاششون بو الکل میده عطرشون موونلایته مارک لباساشون ویرساچ

ساعتاشون همه کاسیو، مچ‌های درشت، پاهای درشت، کله‌های از بیخ تراشیده، با ریش پروفسوری، عاشق تیاترای درام خیابونی، عاشق دمشق، بمبارون، گلوله‌های سربی وسط کله، تیغای چند بار مصرف‌شده واسه رگای یخ زده‌ی الماسی، مخدرای قوی مثل ریتالین، فین کردناشون توو کاسه توالت و هفت بار واسه آب دستبند آوردن، مخای پوکیده، له، خالی

وسط اعتراضای شبونه، دادنامه‌ها، نامه‌های رمزنگاری‌شده

یکی باس پیدا شه مخ منو بترکونه تا بیفتم رو پاهای خودم

واسه شما که وسط نرخ نون به‌روز میشین با دلار بالامیرین تاب تاب می‌کنین عباسیاتون رو زمین نمیشینه

ما خاک شدیم و دستمون به هیچ جای هیچ کی بند نیست

حالا که رگامو نمی‌تونم بزنم چون خونی نمونده تا بچکه رو تنم، بریزه تو فاضلابای شهرتون، قربونی بشم یا نه

یکی باس منو از خودم در بیاره تا با خودم بشینم حرف بزنم گریه کنم و آواز بخونم که

این کلمات،

کلمات نازک نارنجی یه شعر نیست

مانیفست زندگیه

شور ترانه‌ای از شیلی

از خارا از سنگ از آب

من پریشونم و مغزم توو رکبهای روحیم مستعمره‌ای سیاه پوستِ،

اینجا یعنی حاشیه یعنی کناره های باتلاقی با جریانی ایستا، یعنی ناتوان از حرکت بازماندن

تجاوز در حاشیه‌ها، مرکز بن بستی دائمی،

مغز پوکه‌های جامانده، جنگ، هذیان، شعار، خوابگاه‌های بیست نفره، اتاق‌های پا دراز کرده به سقف زل زده ماسیده

شب جفنگیاتی عاشقانه، مادر دست‌هایی خالی، گلوله از هر طرف میاد کاری نداره رنگت گندمی باشه یا سفید اونی که آخرش زنده می‌مونه ما نیستیم

ما شعارای به یادموندیی نداریم واسه جلبکِ مغزها، تداوم رنج

این یک مانیفست برای آینده نیست

در زمان حال اسیریم، توو گذشته اسیریم توو رفتن، موندن، وا دادن، رها کن

حالا که شبونه آدما رو می‌ترکونن حالاکه هیچ کی از هیچ جا نمیاد

حالا که همه به چپ پیچیدن و گازشو گرفتن

حالا که زندگی داره یکی یکی درازمون می‌کنه رو تخت

وایسین عقبش

ازینجا به بعد یه روشنگریی وجود داره

برای خدایانشون برای زبونای بریده برای بوقای ممتد بی اعصاب برای تخمای نقره‌ای نویسنده

برای شعرای شلم شوربا، برای طعم خوب خاطره!!

اینجا قرار بود یکی رو بکشن گورشم کندن

فقط آدمش نیست

حالا که همه گرخیدن ما هم در بریم یا باس ادامه بدیم؟

شعر جای التماس نیست

شعر طغیان بی اساس یک ذهن خسته نیست

شعر گریه‌های یه بچه‌ی فقیر گوشه خیابون افتاده نیست

شعر هیچی نیست

چیزی برا گفتن نداره جز چندتا استعاره‌ی خشک و خالی از اخبار روز از نرخ آدما تو جنگای پست مدرن، لباسای پست مدرن، عقیده‌های پست مدرن، ریدنای پست مدرن، علمای پست مدرن، دانشمندای پست مدرن و…

یه کارخونه بی چیزی اونور خیابون تقسیم میشه و کسی از خاطراتش نمی‌پرسه

همه دست رو شیکم مونده چشم انتظار که یه شیفت کمتر کار کنن و بیشتر غذا بخورن

حالا که عصر عصر ما نیست

همون بهتر که گمشیم وسط عقلانیتی صرفاً جعلی از کتابای خاک خورده و چاییای تلخ ایوون،

آدما یه روزی انقلاب میکنن

بر علیه هستی

و فردای اون روز یادشون نمیاد واسه چی ریختن توو خیابونا، واسه عشقشون به ترکوندن کلمه‌ها یا فهمیدن یه تراژدی غمناک از یه شعار سرتاسر دروغکی؟!

۲

بخشی از یک سوگ بلند

انور عباسی (هرس)

در آفتاب برآمدن و فروشدن

در باران یا که باد

تنها در مأمن سکوت یا سرگردان و غوغازده‌ی خیابان‌ها

بی‌یار و کس یا در آغوش شیاطین کوچک

همیشه دلیلی هست برای یادآوری تو.

من به نام یک شهر دلتنگ شده‌ام

من می‌گویم سقز تنها برای آنکه نام تو را بر زبان نیاورم.

مقدس است نام تو

که شنیده‌ای هرچه ناشنیده‌ی من است

نفرین‌شده‌ نام من

از دانستن هر آنچه نادانسته‌ی توست

ای سقزترین قطره‌ی خون در خونم

من به نام یک شهر و خیابان‌هایش

من به نام پوشکین و مایاکوفسکی و به نام آرنت و سنت اگوستین و نیچه و عشق‌های آتشین‌شان

من به نام هیوا و نامه‌هایش

من به نام خودم… دوستت داشتم

و این لب مطلب بود.

درد در جان و سؤالی در سر؛

رنجی که خدای کوچکم به من می‌چشاند

آیا پژواک رنج خود او نیست؟

به خواب‌هایی فکر می‌کنم که در بیداری دیده‌ام

به کابوس‌ها و رؤیاها

آه خدای کوچکم

آن زمان که رنجت در برابر چشمانم راه می‌رفت

من تنها زخم خودم را درد کشیدم!

درد دارم در جانم

از همان‌ها که یک سرشان به وجدان می‌رسد

و سر دیگرشان به کودکی که سر ظهر جمعه دلش گرفته است

و عشق چیزی به‌جز یک دیوانگی پیچیده نیست.

اما شما ای هرچه نامتان است

ای شاهدان شب‌ها و روزها

شما که زیر بهمن تنم مواج می‌شدید و می‌شوید

شما که بوسه‌ای از من چشمه‌هایتان را می‌خروشانید و می‌خروشاند

شما بگویید

آیا پیامبری که خدایش او را از خود رانده است

پناهی به‌جز آغوش شیاطین خواهد داشت؟

و چه رنجی بالاتر از اینکه در آغوش شیاطین

دلتنگ خدای کوچکت شوی…

سقوطی چنین را چگونه تاب آورده‌ام؟

چابک‌سواری که دیگر اسبش را حس نمی‌کند

برای زخم‌هایش نمک کم نمی‌آورد

درد را نمی‌شود انکار کرد اما

مردی که روی پاهایش ایستاده است

اگر خود اعتراف نکند

هیچ شیطانی به ارتفاعی که از آن فروافتادهاست

پی نخواهد برد.

۳

«همه‌جای شناسنامه‌ام درد می‌کند»
شهاب شیخی

 
تو را به خاطر این غریبستان
  در آغوش چشم‌هایتم بگیر..
در نفس‌
پرده‌هایت ببافم
تا قامت قنوت نماز
 مغرب پدرم
قورتم بده در فنجان قهوه‌ات
در قهوه خانه‌ای‌ترین آواره‌ی پاسپورت‌های مترویی

من
از  تا برشکافتن
پرم از اسب اسبیدن گوشه‌ی گردن دختری
که
دلم برای پسر عموی «پیش‌مرگ» ام تنگ شده بود 
که پدرم همیشه ازش عصبانی….
که پدرم همیشه می‌گفت ۶۳ عدد عمر پیامبر است و
من ۶۳ روز پیش دلم برای شناسنامه‌ام تنگ شده بود. 
۶۳ همیشه سالی است
که کودکی من همراه برادرم در زندان  بود
—–
 
از این بالکن 
فقط بوی پیری و آلمان می‌آید
مست‌ام کن در ولگردی کیف‌ات
وقتی که خیابان را می‌آشوبی….
«چشم روشن… گونه قرمز… برایم بیا» (۱)
آخرین ایستگاه اتوبوس‌های برلین
دورترین قهوه‌خانه‌ی خلوت
تنهاترین میزهای دونفره
«به عقد خودم»(۲) درت نمی آورم… نترس
شعرهایم را شیربهای
همه‌ی پستان مکیدن‌های
تمامی کودکان بی مادر جهان می‌کنم
—–
 
 
تو را به خاطر این غریبستان
مرا از گوشه‌ی این شناسنامه‌ها و پاسپورت‌های گریه
پاک کن

  دمر بخوابانم  آقای پلیس
کمی هم مشت و مالم بده
مشت و مالم بده جانم
همه‌جای این شناسنامه درد می‌کند
مشت  و مال‌ام بده
همه‌ جای  شناسنامه‌ام درد می‌کند
همه جای این شناسنامه 
طعم سیم خاردار و سگ‌پارس و پلیس و مین..
طعم بی وطنی و  جر خوردن زبان ‌می‌دهد …
 
من خودم به تنهایی تابلوی یک سرزمین خسته ام
خسته ام
 شناسنامه ام درد می کند
——
چیزی مثل مرز
در ستون مهره‌هایم فرو رفته
پرسه‌ام را
نفس‌ام  را
تن‌ام را
کج می‌کند
مژ می‌کند
ـ کژ و مژ رفتن‌ات را بنازم ـ (۳)
—-
 
مشت و مالم بده بابا
مشت‌و مالم بده آباجی
مشت‌و ‌مالم بده داداش
مشت و مالم بده رفیق … مشت‌ومالم بده
 
مشت و مالم بده آ «گا»ی پلیس
تو را به جان این غریبستان‌تان
همه‌ی‌جای شناسنامه‌ام
درد می‌کند…
—-

 1-  ناو کاڵ، گۆنا کاڵ، بۆم وەرە دەرکی بەرماڵ
۲- بێ بەر دەرکی حەوشەکەم لە  خۆمت مارە دەکەم
۳- لەبەر لارو لەنجەت بمرم (قطعه‌های متفاوتی از ترانه‌های  فولکلور کوردی هستند، البته قطعه‌ی دوم  در اصل ترانه می‌گوید«بیا دم در .. به عقد خودم درت می‌آورم»
۴- «گا» در کوردی به معنای «گاو» است و البته مسافرت به شهرستان فاک. بازی با کلمەی آقا یا آغا که آگا در کوردی به معنای دانا نیز هست.

گفتمان ابداع و افق های نامکشوف/ د.محمد رحیمیان

گفتمان ابداع و افق های نامکشوف

این است اولین آزمایش اگر واقعاً ما مردمان بیدار و علاقه­مند هستیم

به بهانه­ انتشار مجله ادبی-هنری «شی»

د. محمد رحیمیان

دوشنبه یازدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و بیست و چهار شمسی، «نامه­ هفتگی کوهستان» – سال اول، شماره نوزدهم-،  با مدیر مسئولی دکتر اسماعیل اردلان، یادداشتی را با عنوان «پیرامون ادبیات کوردی» به قلم استاد عبدالرحمن شرفکندی (ماموستا هه ژار)منتشر کرده است که نویسنده در آن از اهمیت جایگاه پژوهش و تحقیق در فرهنگ و ادبیات ملل از جانب روشنفکران ممالک متمدن سخن گفته و به انتشار مجله­ کوردی «ده­نگی گیتی تازه» از طرف بریتانیا در بغداد و در گیرودار جنگ جهانی دوم و انتشار مجله «ریی تازه» در روسیه اشاره می­کند. نویسنده در این یادداشت کوتاه از برادران پارسی زبان گله­مند است که هیچ اطلاعی از ادبیات کوردی و شاعران آن ندارند، در حالی که کشورهایی مانند انگلیس و روسیه مباردت به انتشار نشریه­ی کوردی درباره­ زبان و ادبیات کوردی می­نمایند و می­پرسد اگر روزی یک نفر انگلیسی یا روسی از ادبای طراز اول تهران درباره­ مولوی هه­ورامانی، ناری مریوانی، قانع، حریق مکری و دیگرانی که ایرانی­اند و اشعاری نغز و دلکش سروده­اند، بپرسد، این روشنفکران و ادیبان ایرانی در پاسخ آن مستشرق چه خواهند گفت؟پس از این هشدار وی از ضرورت گفتگوی فرهنگی میان مرکز و پیرامون و اقوام سخن به میان می­آورد و ضرورت ایجاد تسهیلات برای چاپ و نشر آثار ادبی را مطرح می­نماید تا از طریق آن جهانیان با ذوق و قریحه کوردها آشنا شوند. استاد هه­ژار برای شکوفایی فرهنگ و ادب کوردی پیشنهادهایی ارائه می­کند و از ضرورت تهیه­ اساس­نامه­ای در خصوص این موضوع در هفته­نامه سخن می­گوید و یادداشت خود را با نکته­ی مهمی به پایان می­برد: «بنابراین علاقه­مندان می­توانند از این ساعت در این باب با ما مکاتبه کنند. اداره­ نامه­ کوهستان برای اینکار شعبه­ مخصوصی باز کرده که پیشنهادات و مکاتبات را با کمال میل و افتخارمی­پذیرد. این است اولین آزمایش اگر واقعاً ما مردمان بیدار و علاقه­مند هستیم. میزان لیاقت و استعداد خود را به عموم نشان خواهیم داد و اگر هم نالایق و موجب توسری­خوری هستیم آن را دیگر نباید بر دیگران خرده گرفت. ملت نالایق حق حیات ندارد و باید از میان برود».[۱]

اکنون ۷۱ سال از انتشار این نامه می­گذرد. نامه­ای که در نوع خود و به ضرورت روزگار و به لحاظ تاریخی می­توان آن را مانیفستی برای ترقی و تعالی زبان و ادبیات کوردی قلمداد کرد. مطابق تحلیل این نامه اگر امروز پس از هفتاد و یک سال، علیرغم محدودیت­های تاریخی و انواع تنگناها، ما دارای کتاب و روزنامه و مطبوعات کوردی هستیم، لابد ملتی لایق و دارای حق حیاتیم. حیاتی که خود را نه در زیست بیولوژیکی بلکه در المان­های فکری و فرهنگی نشان می­دهد.

نامه­ هفته­نامه کوهستان، نمودی از این واقعیت است که ما در قبال تاریخ و وضعیت مدرن خود،  واجد یک خودآگاهی با رویکرد قومی و ملی بوده­ایم و ضرورت زمان را دریافته­ایم. هفتاد و یک سال پیش از این، در مانیفستی هه­ژارانه، ضرورت مطبوعات، نوشتن، انتشار، خواندن و ضرورت گفتمان جدید بیان شده است که طبق آن یک ملت و روشنفکرانش در مقابل یک آزمایش بزرگ در مرز میان ماندن و از میان رفتن قرار گرفته­اند. این هفته­نامه تا چند شماره ادامه داشت و چه تعداد از مردم و اهل فن به پیشواز سخن هه­ژار رفته­اند در جای خود قابل تحلیل است اما آنچه در این نامه حائز اهمیت است، توجه به حکمی تاریخی است که از جانب یک نویسنده، شاعر و مترجم نامدار صادر می­شود و پیشینه­ای فکری را برای اکنون مطبوعات ما فراهم می­کند. پیشینه­ای که همراه با آگاهی از وضعیت و واقعیت خود است. شرایطی که در صورت عدم درک آن، گریزی از نابودی و اضمحلال نیست. این عبارت هانری کربن که می­گوید:«آدمی نمی­تواند خود را از گذشته آزاد سازد، بی­آنکه خودِ آن گذشته را آزاد ساخته باشد»، ما را با این پرسش مواجه می­نماید که آیا گذشته­ خود را آزاد ساخته­ایم؟ پرسشی که ممکن است گمان­هایی را در خصوص چیستی یا حتی موجودیت گذشته در ذهنمان پدید آورد. با فرض رهایی از چنین تردیدهای جدی تاریخی، ممکن است بپرسیم چگونه و تا چه اندازه­ای خود را از گذشته آزاد ساخته­ایم؟

رهایی گذشته و به تبع آن رهایی خود، مسئولیت مدرنی است که به ما وانهاده شده است. مسئولیت آگاهی از وضعیت خود، مسئولت آگاهی­بخشی، مسئولیت تبیین خودآگاهی دوران، شفاف­سازی وضعیت اکنون خویشتن، ارتقای  هشیاری اجتماعی و فرهنگی، درک ظرفیت­های خویشتن به مثابه یک انسان کورد در اکنون جهان، تبدیل خویشتن به امر اثبات­پذیر، تصدیق خود­آگاهی جمعی، ایجاد اعتماد به نفس اجتماعی و تاریخی و ایجاد یک فدراتیو فکری برای برساختن یک تشخّص قومی و ملی. و این همه از طریق یک گفتمان میسر می­شود. گفتمانی که از طریق آن بتوانیم در اکنونِ خود مأوی گزینیم یعنی در تاریخ خود سکونت یابیم و از قِبَل آن هست­مندی خویشتن را ادراک نماییم و به اثبات آن مبادرت ورزیم.

سکنی­گزینی اکنون ضرورت روزگار ما در عصر امحای سکونت­ها و عصریست که «هرآنچه سخت و متصلب است دود می­شود و به هوا می­رود».درک مضمون هیدگری سکنی گزیدن در زبان و تقرر یافتن در وجود، تقرر در حیات فکری، در اندیشه، در رسانه، در انتشار، در روزنامه و در مجله. تقرر در گفتمان «شی». یعنی گفتمان واژه و زبان، گفتمان ابداع و افق­های نامکشوف.

نامه­ی هفته­نامه­ کوهستان همراه با تاریخ یکصد و بیست ساله­ مطبوعات کوردی، اشاره­ای است به تلاشی پرفراز و نشیب برای سکنی­گزینی. انتشار دومین شماره­ مجله­ تخصصی «شی» با نامه­ فریا یونسی در جایگاه سردبیر آن با عنوان «نامه­یه­ک بو نووسه­رانی کورد» (نامه ای به نویسندگان کورد) و دعوت به تأسیس­ آکادمی موازی، و انتشار «مانیفست ناشوین» دکتر مسعود بیننده، اوج این تلاش­ها و درک درست زمانه و زمینه­های سکنی­گزینی است. تبیین، یادآوری و پذیرش مسئولیت مدرن، عمل به آن و دعوت از جامعه­ فکری کوردستان برای قرار گرفتن در ساحت وجود و تقرر یافتن در زبان یعنی در هستی اکنون خویشتن.

مجله­ «شی» با دورنمای انتشار یک نشریه­ آوانگارد و تخصصی با هویت و تشخص مطبوعاتی کوردی، با درک درست وضعیت کنونی و جایگاه زبانی و فرهنگی و ضرورت­های تاریخی و با رویکردی   متمایز و خلاقانه، جامعه­ی روشنفکری کوردی را در معرض آزمایش قرار داده است. انطباق معنی­داری  میان نامه­ی کوهستان و نامه­ی «شی» وجود دارد که ضمن مشابهت درک تاریخی شرایط و یادوآری اقدام و عمل به مسئولیت فرد فرد نویسندگان و اهل اندیشه و خوانندگان، تمایز، تحول و تفاوت تاریخی و فلسفی این دو برهه را نیز نشان می­دهد.

«شی» اشاره­ای است به گفتمان ابداع و ابتکار، تصدیق تمایز و تنوع، تبدیل خویشتن از امری ابژکتیو و منفعل به سوژه­ای فعال برای صدور احکامِ بودن و ماندن و سکنی گزیدن در جهان. ترسیم افق­هایی برای روزنامه­نگاری، مقاله­نویسی، تأمل و پرسش و تردید و اندیشه در بوم­زیست فرهنگی کوردی. تبدیل صیرورت و شدن تاریخی ما به اندیشه و سکنی گزیدن در واژه، در زبان و در شدن برای فعلیت و تشخّص یک ملت در متن جهان.

«شی» همچون موارد انبوه دیگر در حوزه­های فکری و فرهنگی، ما را در معرض آزمایشی دیگر قرار می­دهد که بنابه سبک و ساختار خود، جزو نخستین­هاست و این عبارت استاد هه­ژار را فرایاد می­آورد: «این است اولین آزمایش اگر واقعاً ما مردمان بیدار و علاقه­مند هستیم».

[۱]– حوسین، هیمداد، روژنامه­وانی کوردی، هه­ولیر: ئاراس، ۲۰۰۸، ل: ۱۳۳

دو شعر از هیوا نادری (زبان کردی)

دو شعر از هیوا نادری

 

۱-“رۆژ”:

“روز”

روز

واپسین تنفس باغ را سر می رود…

قهقهه‌ی مرگ

آن سوی دیوانگیت

موج می زند.

زمان مست و

شب بر شاخه‌های جنگل جا مانده‌ ست.

: زریبار([۱])

در عمق تنهاییم نمی گنجد

خدایا

چقدر شب بر شهرمان سررفته‌ست..

و

حجم مسیر

         چقدر تلخ باشد تا…………..تو.

 

غروب ها

اندازه‌ی تنهاییهایم نمی شوند!

روی درختان نوشته‌ نمی شود

             نه‌ نوشته‌ نمی شود

                                 : خورشید به‌ کفشهای خدا تنگ ست…

آن طرف زمانم را گرفته‌اند

تمام رگهای این کاغز

مملو از واژه‌ست و

-جد خورشید،

پالتوش را بر این راه آویخت…

گاهی،

{یادش به‌ خیر}

خدا را به‌ ریسمانی می شمرد…

خاطراتش نگاهی بود که‌ در میزش می گنجید

{برف می بارد}،

: چی؟

-از موسیقی{…}

-: پناه انارها شعرست و

مردن دو آرزوی بعدتر از این زمین ست.

 

 

۲- “تاسه‌”:

حس

حس بودنت

پر از پنجره‌ای و

خیابانی سرگشته‌

:ابرها را در شب فرو ریخت!

پیش غروب پوسیده‌ی دوریت،

پیرهن سوخته‌ی خورشیدم

                                از لبریز!

فرصت این تنهایی

                     فقط باران­ست…



[۱]: نام دریاچه‌ای در نزدیکی شهر مریوان

شعرها در زبان مبدا

رۆژ

به‌ دوا هه‌ناسه‌ی باخ‌دا

           هه‌ڵ ‌ئه‌چێ…

 

قاقای مه‌رگه‌

له‌و په‌ڕی شێتاییته‌وه‌

شه‌پۆل ئه‌دات.

 

زه‌مه‌ن مه‌سته‌ و

دارستان

           شه‌و به‌ داره‌کانیه‌وه‌ جێ ماوه‌…

 

——————–

 

: زرێبار،

به‌ قووڵایی ئه‌م ته‌نیاییه‌م هه‌ڵناکات

خوایه‌

چه‌ن شه‌و

به‌ شاره‌که‌مانا هه‌ڵگه‌ڕێ…

و

باڵای رێگا

            چه‌ن تاڵ بێ هه‌تا کوو……………تۆ.

 

ئێواره‌کان،

بوون به‌ نان و پێخۆری ته‌نیاییم!

 

به‌ داره‌کانه‌وه‌ نانووسرێ…

نا نانووسرێ

               : که‌خۆر به‌ پێڵاوه‌کانی خودا ته‌سکه‌!

 

ئه‌و لای کاته‌ و لێیان گرتووم ،

ره‌گاوڕه‌گی ئه‌م لاپه‌ڕه‌

           پڕ وشه‌یه‌ و

 

 

– باپیره‌ی خۆر،

   پاڵتاوه‌که‌ی به‌م رێگایه‌ هه‌ڵواسی…

جارجار،

{یادی به‌خێر}

خوای به‌ په‌تێکه‌وه‌ ئه‌ژمارد…

بیره‌وه‌ری روانینێک بوو له‌سه‌ر مێزه‌که‌ی ده‌گونجا

                                      {به‌فر ئه‌بارێت}،

 

 

: چی؟

– له‌مۆسیقا{…}

– : په‌نای هه‌ناره‌کان شیعره‌ و

 مردن دوو خۆزگه‌ دواتری ئه‌م عه‌رزه‌یه‌.