دو داستان : «شبی که مغزم پاشید» علی خانمرادی/ «سگی که پاچه رئیس را گرفت» مجبتی یوسفوند

شبی که مغزم پاشید علی خانمرادی ساعت دو شب بود که پلک هایش سنگین شد. حس خوابآلودگی بدی چشم هایم را می بست. پتو ی قهوه ای کت و کلفتی روش کشیدم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم. پشت در کمی ایستادم. انگار خوابیده بودم. چشم هایم حس خوابآلود بدی داشت. بله، حتما خوابیده […]