شعری از فتی معطوفی (نیمایی- کارگاه)
شعری از فتی معطوفی (نیمایی- کارگاه)
سکوی راه آ هن
چراغ کوچکی
دردور، روشن شد
دیده بانی، ازدل شب
سایه اش، آنجا، نمایان شد
یک مسافر، کوله اش پیش
غرق، درخویش
ازسکو، آهسته پیداشد
+++
دیده بان ماند!
سوت محتاطی، به شب زد
باصدایی بس بلند، خواند
نور دور، هی کورسو می زد
عابر هرگاه سایه اش-
بر ریل، می زد!
شب، چنان تاریک-
وخودسر، خواب می زد
نور دوری، نقره ای، بر”ریل”
تنیده، موج می زد
+++
عابر ایستاد
ریل طنین افتاد، شبو لرزاند!
فزون تر شد
سیاهی راشکافی داد، به نور غلتاند
+++
به شب کشدار
رسید یک سوت
قطاری دور-
چو”دیوی سخت” پدیدآمد
بدورش هاله ای زد، زود
بجا ایستاد
و ساکت سینه را بر شب فرود آورد
مسافررا کشید برخویش-
سپس آسود، نفس آورد
+++
مسافرزود، میان سینه اش افتاد!
ودیو آهسته باز غرید، طنین انداخت
زمینو، آهنو، ریلو، زجا لرزاند
به شب رفت، حفره ای انداخت
وکوچک شد، زچشم افتاد-
به شب، اوصحنه راهم باخت!
++++
مسافر رفت
چراغ ازدور، دوباره، نیمه روشن شد
سپس، آهسته خاموش شد
به ایستگاه، سایه ای افتاد
سکوت شب-
بجان دیده بان افتاد
سیاهی، کار ایستگاه شد
سکونی چتر آنجا شد