داستانی کوتاه از وهاب کشفی

 عروسک جلوی آینه

وهاب کشفی

 

تو سارا کوچولو را ندیده ای و نمی شناسی، شاید هم بشناسی امّا به خاطر نمی آوری. نمی دانی چه قدر با نمک است، گونه هایش همیشه گل انداخته و موهای لطیفش پیشانیش را پوشانده.

دستش به آینه روی طاقچه نمی رسد که در آن جذّابیت خود را ببیند.

هنوز معنی آرزو را نمی داند و فکر کردن هم بلد نیست. دلش همیشه یک عروسک می خواهد.

البتّه نه این که سارا کوچولو عروسک ندارد، دارد؛ ولی روی کاغذ است. یعنی خودش با مداد سیاه کوتاهِ دو سر تراشیده شده، روی کاغذ نقّاشی کرده و دور تا دور آن را بریده و با آن بازی می کند. ولی باز دلش راضی نمی شود و یک عروسک واقعی تر می خواهد.

سال ها گذشته و سارا کوچولو در فاصله ی همین چند بند بالا قد کشیده و بزرگ شده، برای خودش خانمی شده، ولی هنوز عروسک ندارد.

البتّه نه این که سارا خانم عروسک ندارد، دارد، دوتا هم دارد؛ ولی آن ها زنده اند و کاملاً تحت اختیار او نیستند. سارا خانم دیگر عروسک نمی خواهد ولی می تواند فکر کند و معنی آرزو را فهمیده. از ته دل آرزو می کند که بچّه شود و با عروسک بازی کند.

سال های دیگر هم سارا خانم در آرزوی کودکی و عروسک آن گذرانده و بعد از آن که صورتش پر از چین و چروک شد و گونه هایش تیره، حالا در قبر خوابیده و در همین چند بند ننوشته ی پایین آخر معلوم نشد که به آرزویش رسید یا نه؟