شعرجهان/سه شعر از آنجلوس سیکلیانوس با ترجمهی حسین طوّافی، ادیت سیتول به ترجمهی رُزا جمالی
.
.
.
آنجلوس سیکلیانوس
آنجلوس سیکلیانوس شاعر بزرگ یونانی در سال ۱۸۸۴در جزیره ی لفاس یونان به دنیا آمده و در سال ۱۹۵۱ در آتن بدورد حیات گفته است. اگرچه وی از پیشاهنگان شعر نوین یونان به حساب می آید اما عموما او را در شمار شاعران سنت گرا دسته بندی می کنند. کلام صخره وار و بسیار فاخر او و همچنین ارجاعات بسیار در آثارش، شعر او را به سخت خوان ترین اشعار یونانی قرن گذشته بدل کرده است. چنان که بسیاری زبان شعری او را با زبان هومر مقایسه می کنند. و تنها ماننده ی معاصر او همانا دوست بلندآوازه اش نیکوس کازانتزاکیس است که او نیز زبان شاهوار هومر را در قالب منظومه ای بسیاربلند و استوار زنده کرده است. سیکلیانوس از علاقمندان به مکتب سورئالیسم بود، اگرچه هرگز به طور رسمی از مانیفست آن دفاع نکرد و خود را سورئالیست نخواند اما بسیاری از منتقدان رگه هایی نیرومند از سورئالیسم را در شعر او یافته اند. سورئالیسمی که در شعر یونان چون قطبی مادرزاد برای دهه ها عنصر غالب به حساب می آمد. شعر سیکلیانوس سرشار از ژرفکاوی و باریک بینی های اندیشه ورانه است که او را به اعقاب کهن شعر پیوند می زند و از او چهره ای اصیل می سازد چراکه او توانسته شعر غنایی را وارد پروسه ی اندیشه ورزی کند. او چندین بار نامزد جایزه ی نوبل ادبیات بود و بنیانگذار جشنواره ی شعر معبد دلفی یونان می باشد.
سه شعر از آنجلوس سیکِلیانوس
زمین
آری آری
من زمین را باور داشتم
عمیق و سترگ و استوار
و هرگز بالهای نهان خویش نگشودم
تا از آن بگریزم
پس حواس در ژرفنای سکوت کشیدم
و اینک
جویباری از تشنگی من می جوشد
جویبار پرتکاپو و برنای من
آری آری
هرگز بهانه ای نجستم
هر لحظه ی پرشتاب را تاملی کردم
گویی که در ژرفایش گوهر مقصود نهفته باشد
و زمان
چون میوه های رسیده و تابناک در ذهنم می درخشد
بی هیچ پروا از هیاهوی توفان و آرامش تام
و در دلم امیدی می کارد
میوه ای که از آسمان
باریدن گرفته است
آری آری هرگزا نگفتم :
“اینجا آغاز و پایان زندگی جریان دارد”
اما بی شمار بر زبان راندم:
“روز های بارانی نورفراوان با خود به همراه دارند
زلزله ها بنیان زمین را محکم می کنند
چرا که نبض پنهان و زاینده ی زمین اند”
و اکنون که همه چیز چون ابری ناپایدار پراکنده و محو
و ناپدید می شود
مرگ عظیم
مرا به برادری می خواند!
نامه چهارم
دستم بگیر!
ما دماغه را دور خواهیم زد
در کشاکش این توفان و رعد
که گویی جهان را به هماوردی صخره ها می خواند
دستم را محکم بگیر!
مادام که ضربان قلبم را درمی یابی
چنان که در رگ های تو می دود و می رود و شیار می زند
در دریایی
که ساحل بر سپیدای استخوان
گسترده است
دستم را محکم بگیر و هوشباش خدای گونه اش را دریاب
که موج نهانی آن بر همه چیز فراز می شود
نه اندیشه پنهانش می دارد
نه کلام
پس رویاهایت را همخواب رویاهایم کن!
چون ابرها که با یکدیگر همخوابه می شوند
می کوبند برهم
و شرار تندری می افروزند، تابناک
و آمیزشی چونین
آنها را به عنصر نخستین شان
باز می گرداند
دستم را بگیر!
دستم را مصمم و مومنانه بگیر!
اگر به راستی بر آنی با من
به اوج لحن و صدا فراز شوی
به اوج خطر! فراتر از کالبد تنگ انسانی !
آری آری نشانه ای الهی است تنگه ی مرگ
چرا که
دریای آزادی
عظیم و طغیانگر
از آن گسترش می یابد
و زمرد هایش را با حرکت بطئی
به سوی جوهر غایی خویش می غلتاند
دستم بگیر!
دستم را تهی مخواه!
مگذار بی بهره بمانم!
نخستین باران
از پنجره که بیرون خمیدیم
همه چیز با روح مان یگانه بود
ابرهای تیره
که مزارع و انگورزاران را تیره کرده بودند
باد
که لا به لای درختان
به آشوبی پنهان مویه می کرد
و پرستویی چالاک
که سینه می کشید سمت علفزار!
به ناگاه، تندر شکست
آسمان گویی شکافته شد
و باران ِ رقصان
فرود آمد و خاک به هوا پاشید
ما شامه های تیزی داشتیم و لب گشودیم
تا عطر سنگین زمین را بنوشیم
تا بگذاریم آبیاری مان کند
( پیش از آن
چهره های تشنه ی ما را خیسس کرده بود
چونان زیتون و گل ماهور)
پس
دوشادوش هم پرسیدیم:” این چه عطری است که هوا
را چون زنبوری می برد ؟”
عطر درخت حناست؟
عطر کاج است یا کنگر؟
و یا شاید این عطر از بید و آویشن می آید…
هزاران عطر
از من چنگی ساخت
در آغوش ِ سخاوت باد
و شیرین دهان شدم
چنان که به وقت برخورد دو نگاه
گویی خون در رگانم
آواز می خواند
خم شدم سوی تاک
برگ هایش لرزان بود
می خواستم شهد و گل از آن بنوشم
افکارم
چون انگورهای رسیده ی سنگین بودند
تنفسم
گویی در بوته های سترگ خار
محبوس گشته بود
چرا که هرچه می بوییدم
نمی توانستم برگزینم
پس همه را گردآوردم
چنان که بخواهند شادمانی یا اندوهی را بنوشند
که به ناگاه و از جانب سرنوشت
فراز امده است
نوشیدم نوشیدم
همه را نوشیدم
و وقتی دست به کمرگاه تو بردم
خون من
به یک قناری بدل شده بود
به سیلاب بهاری
برگردان: حسین طوّافی
ادیت سیتول
ادیت سیتول از شاعران قرن بیستم است. او بریتانیایی و اهل اسکارباروست. آوانگارد و پیشروست و به عنوان شاعر سبک آبستره شناخته شده است. زندگی عجیب و غریب و دنیای غریبی که به عنوان یک زن در شعرهایش ترسیم شده، همیشه برای منتقدان جذاب بوده است.
از
مختصات شعر او می توان در زمینه ی دایره انبوه کلماتش و شیوه چیدمانِ آنها گفت که
چند تصویر را به شکلی فشردهی زبانی در تصور خواننده شکل می دهد.
سیتول در شعرهایش چشم اندازهایی ناهمگون را توصیف می کند و از مکانهای مختلف و جغرافیایی حقیقی یا غیر حقیقی سخن می کند. پیچیدگی کلام او متن را به سمت ایهام های غائی و خوانش هایی متفاوت سوق می دهد، متنی که پیش ازین از کلیشه ها آشنائی زدایی کرده است و پس از شکستن ساختارهای کهنه، ساختارهایی نوین را پیشنهاد می دهد. سیتول شاعری سنت شکن در نیمه ی آغازین قرن بیستم است. زبان او به انتقاد گشاده است و به طنز ، کنایه و به طعنه… گرچه گاهی از کلمات و اوزان فاخر هم استفاده کرده اما نوع برخورد او با سنت های شعری کاملا نو و خلاقه است. او کلماتِ کاملا علمی را به خوبی در کنار کلمات از مد افتاده و منسوخ انگلیسی قرار می دهد و اضافاتی خلق می کند که به فکر کمتر شاعری رسیده است . نوع استفاده از خیال در شعر او کم نظیر و مورد ستایش بسیاری از صاحب نظران شعرست گرچه مخاطبِ عام را مبهوت می کند و حتا پس می زند.
کتاب
شناسی:
خانه
ی دلقک ها ؛ ۱۹۱۸
آداب
و رسومِ آن ساحلِ طلا ؛ ۱۹۲۹
آوازِ
سرما زدگان ؛ ۱۹۴۸
باغبان ها و منجمان؛ ۱۹۵۳
مطرود؛ ۱۹۶۲
—–
هنوز
باران می بارد
هنوز باران می بارد
سیاه شبیه زندگیِ آدمی، سیاه شبیه آنچه از دست دادهایم
کور شبیه ۱۴۰۰ میخ بر آن صلیب
مسیحی که هر روز و هر شب در آنجا به میخ کشیده می شود.
و هنوز باران می بارد
شبیه صدای ضربان قلبی است که چکش وار می کوبد
بر مزرعه ی پاتر
.و صدای پای انسانی بی کیش و آئین
و بر سنگ قبر:
هنوز باران می بارد
در زمینی خونین جائیکه امیدهای کوچک پرورش پیدا می کند
و مغز آدمی به حرص و طمع
و آن مار که از پیشانی قابیل برآمده
و هنوز باران می بارد
بر پاهای مردی گرسنه بر پائینِ این صلیب
مسیحی که هر روز و شب در آنجا به میخ کشیده میشود
بر ما رحم کنید:
بر دایوز و بر لازاروس
و زیرِ این باران زخم و طلا یکی ست.
و هنوز باران می بارد
و از زخم های پهلوی مرد خون می چکد
و او قلبش را که به تمامی زخمی ست تاب آورده
و نور که می میرد
و آخرین جرقه ی روشنایی
و قلبش را که کشته است و این تاریکیِ غمگین که تمام نمی شود
زخم های خرسی که طعمهای بیش نبوده
این خرسِ کور و گریان که دارنده اش را کتک می زند
و چه می تواند بکند برای جسم اش که شکارش کرده اند.
و هنوز دارد باران می بارد
آه، به سمتِ خداوند بخیزید
که مرا ازین پائین به بالا می کشد
و ببینید که چگونه خونِ مسیح در این سپهر جریان گرفته
از آن سیمایی که ما بر درخت میخ کرده ایم.
ژرف که بمیرد با قلبی که تشنه است
که آتشِ جهان را نگه بدارد با لکه های درد که تاریک شده
که تاجِ خارِ قیصر است.
ندایی از آن آوای واحد که قلبِ آدمی را دوست می دارد
کودکی که میانِ جانوران خسبیده است
“. که هنوز دوست می دارم و هنوز نور پاکم را در اینجا می پراکنم، خونم را، برای تو ”
(یورش ۱۹۴۰، شب و سپیده دم)
شعر: ادیت سیتول
مترجم: رُزا جمالی
رزا جمالی، شاعر، نویسنده، نمایشنامه نویس، مترجم، پژوهشگر و منتقد ادبیست. از او تا کنون بیش از پانزده عنوان کتاب در زمینههای مختلف منتشر شده است. او دانش آموختهی کارشناسی ادبیات نمایشی از دانشکدهی سینما تئاتر دانشگاه هنر و کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران است.