شب مستبد/ امین فقیری
معرفی رمان «شب مرشدکامل» از فرهاد کشوری
بیگمان شگردی که فرهاد کشوری برای تبدیل ماجراهای یک اَبَردیکتاتور به رمان به کار بسته طرفه و بینظیر است. ماجراهایی به صورت خاطره، آنهم در یکشب بیان میشود. کابوسهایی است که ریشه در واقعیت دارند. و در این میان خواننده به این باور میرسد که با یک اثر مستند روبروست.
قهرمان این رمان افسونکننده شاهعباس است؛ زمانیکه به حضیض ذلت افتاده و بیماری تاب و توان او را گرفته و در آن شب دیجور و طولانی با کابوسهای پیاپی از خواب میپرد و کارش برای گریز از وحشتی که بر اثر بیادآوردن خاطرات که غالباً از خوی وحشی او نشأت میگیرد، هراس و شرابخواری های بیحساب و پر کردن ادراردان است که این اثر روانی و فشار ادرار همان واقعیتی است که او را به زندگی نکبتبارش وصل میکند.
او یک جانیست که از دیدن خوان لذت میبرد و سرهای بریده در حالی که چشمهایشان از وحشت مرگ دریده شده است به او آرامشی خوفانگیز میدهند. و اکنون با یادآوری ریز ریزِ جنایتها و دسیسههایی که انجام داده شاید به آرامشی ولو موقت برسد و خود را محق جلوه دهد. در طول رمان یکی دوبار اشکهایش را میبینیم که در پشیمانی از کشتن فرزندش صفیمیرزا چهرهاش را میآلایند و چشمهایش را کمی شفاف میکنند که آنهم بر اثر سبعیتی که بر این خاندان حکمفرماست؛ بخار میشود.
فرهاد کشوری نویسندهای تیزبین است. در نوشتن جزئیات جزو نویسندگان طراز اول است. خواننده برای به تصویر کشیدن صحنهها یا توصیفات دقیقی که در مقابلش است کمبودی از لحاظ بصری و عینی احساس نمیکند. او با استادی ترس از مرگ را از وجنات مرشد کاملِ غرقه در شراب عیان میسازد. بیگمان چیزیکه خوانندی آگاه را شاد میکند همان نپرداختن به وجدان قهرمان داستانش است. همه چیزش ادا و ظاهرسازی است و اشکش اشک تمساح و مانند تمام دیکتاتورهای عالم فقط به حفظ قدرت خود اهتمام دارد و حاضر است برای نگهداری از آن آدمها را بکشد یا آنها را به دست زندهخواران بسپارد. دوستتر میداشتم که نویسنده صحنه ها و دردی که محکومان بر اثر تکهتکهشدن میکشیدند دقیقتر بیان میکرد که همه ی این وحشتها و زجرها بهپای مرشد کامل گذاشته میشد.
زمانیکه کشوری برای زیر و بالا کردن روحی و روانی قهرمان رمانش تدارک دیده است فقط یک شب است. شبی همراه با کابوس برای کسی که جز دسیسه و کشتن و تظاهر به مذهب کاری از او برنمیآمد. موجودی که از خوابهایش نیز وحشت دارد و به شمشیرش اتکا دارد.
گفتیم که نویسنده برای بیان یک زندگی پر فراز و نشیب از شب آخر زندگی یک اَبَرجانی استفاده برده است. در اینجا قدرت قلم و تخیل فرهاد کشوری آشکار میگردد. او با استفاده از یک شب خیالی به هنگام ناتوانی جسمی و روحی یک اَبَر دیکتاتور رمانی آفریده که خواننده را به دنبال خویش می کشاند. هرچند که ماجراها توالی و یکدستی رمان را ندارند و بدین خاطر است که کشوری از کابوسهایی که ریشه در واقعیت دارند استفاده میکند و خوشبختانه هیچ سطری که هدف نویسنده را از تبرئه شاهی که به زور شمشیر بر سر مردم حکومت میکند در رمان نمی بینیم. و باید گفت به خاطر احاطه کشوری به امر داستانی و رمان او هیچگاه در ورطهی نتیجهگیری نمیافتد. این خواننده است که خود تکلیفش را با قهرمان اصلی رمان روشن میکند که چگونگی قتل میرعماد را دریابد، وجود زندهخواران را تحمل کند و کور کردن پیاپی شاهزادگان را. شاه عباس آنقدر قسیالقلب است که پس از افکندن سر از بدن، دستور قطعه قطعه کردن محکوم را صادر میکند.
توحش در افعال شخصیت اول داستان آنقدر قوی است که اطرافیان خود را نیز مانند خویش بارآورده و آنها سعی میکنند در فجایع از یکدیگر سبقت بگیرند. در چنین اوضاع و احوالی بیماری شاه منجر به کابوس های خاطره مانند میشود. برای بعضی افسوس میخورد که البته از ته دل نیست و برای بعضی کشتوکشتارها از تهدل مشعوف میشود و در جاهایی خودش را به مرحله قدسی بالا میبرد و عوامفریبی خود را کامل میکند.
«در خیابان، کوچه، میدان و قهوه خانه مردم از سوار و پیاده، کاسۀ آب به طرفش میگرفتند. او انگشت در آب میزد و شفابخش میکرد. مریضها آب کاسهها را مینوشیدند و بیماران خودشان را بر جای سم اسب او میانداختند تا شفا یابند. در جام شراب انگشت … خودش را نمیتواند شفا …
بر بام مدرسهی خواجهملک مستوفی میوه میخورد. زردآلو و آلو و انجیر و هلو را بر زمین میانداخت. مردم هجوم میآوردند تا میوهها را بردارند. ولولهای بهپا شده بود. میوهها را از دست یکدیگر درمیآوردند تا با عجله خودشان را به بیمارشان برسانند و بگویند دست مبارک شاه بهآن خورده است.(ص ۶۷)
خوشبختانه نویسنده فریب نمیخورد و در رمانش صحنههایی می آورد که در ددمنشی شخصیت اول داستانش بالاتر و بدتر از آن نمی توان سراغ گرفت. تمام آن پیاده رفتن یا پابوسها را نقش بر آب میکند و در شبی طولانی که سراسر پر است از خاطرههای زدن و کشتن که منش و خوی ددمنشانه قهرمان رمانش را آشکار میکند.
نویسنده از خرافات جاری در دربار او مینویسد و اعتقادش که بی اِذن ستاره شناسان و منجمان حتی آب هم نمینوشد.
«از غروب تا وقت خواب، به دفعات طشت طلای جواهرنشان را با زر و جواهراتی که صدقه سر او بود از روی پا تا سر او گذراندند و هر دفعه سه کِرَت دور سرش گرداندند و گفتند«فدای سر مقدس پادشاه! پیش کش حاکمان…»ص ۷۵
هرچه را که به سمع او میرساندند باور میکرد و در نتیجه دربار او پر از جاسوس بود و این امر زشت در تمام مملکت رونق گرفته بود. میکشت، سر از بدن جدا و بعد همه چیز را توجیه میکرد یا تمامی سخنچینان را یکجا با زهر کشندهای که در شرابشان میریخت نابود میکرد. پشیمانی او بدین گونه خود را نشان میداد.
تا حدی آراء و عقاید نُقطَویان را باور کرده بود که شیخها دوبار او را برحذر داشتند و او آنها را با فجیعترین صورت کشت یا به زندهخواران تحویل داد.
هرجا که میدید یکی محبوبتر از اوست دستور قتلش را صادر میکرد. بسیاری از فجایع به گوش مردم نمیرسید، اما برای عبرت مردم جنازهها را میدیدند یا تکههای بدن مثله شدهشان را بر دار میکرد.
شاهعباس جمالپرست است. او به هرچه زیباست علاقه دارد اعم از پسر و یا دختر. اما در همجنسطلبی شهرتی به هم نزده، اما اگر زنی چشم او را میگرفت یا خاصان از زیبایی او میگفتند تا به وصال او نمیرسید راحت و امان نداشت. هرچه جنایت در این راه صورت میگرفت از نظر او موجه بود. او در حرمخانه خود چهارصد زن و کنیز داشت.
کشوری در صفحاتی از کتاب از عشق حقیقی هم سخن رانده است. یکی دو صفحه را از بس تأثیرگذار بود و دوست داشتم خلاف رسم – برای شما رونویسی کنم تا از یک سو عظمت عشق معلوم شود و از سوی دیگر نفرتتان از زندهخواران از حد بگذرد.
«شب را در حرمخانه با ملکخانم گذرانده بود. صبح نرسیده به در دولتخانه، مرد جوانی از کنار قفس شیر خودش را روی سنگفرش انداخت و زمین را بوسه داد. بعد بلند شد وگفت: «اعلیحضرت! من سرکیسم، شوهر ملکخانم. عاجزانه التماس میکنم دستور بفرمایید، بیاید. ملکخانم بیاید خانه.»
مهتر گفت: «دور شو!»
«ملکخانم…»
«دور شو!»
دو یساول دستهای سرکیس را گرفتند و بردند. «من عاشق زنم…«یساولان جلوقفس شیر با ترکه به جانش افتادند. از پله های دولتخانه که بالا میرفت صدای نالههای سرکیس را میشنید. شیخ احمدآقا در حیاط دولتخانه خودش را به او رساند و گفت: «قبلۀ عالم! اگر امر بفرمایید صدای سرکیس را خفه میکنیم.»
گفت: «نه.»
شب توتانبیگ داروغهباشی به او خبر داد که «سرکیس» در شرابخانهها به افراط مینوشد و از ملکخانم و عشق و عاشقی حرف میزند. به او گفتم نباید اسم زنان حرمخانهشاهی را ببرد. هرچه گفتم اثر نکرد. همهجا مست و خراب از ملک خانم میگوید. حتی به کلانتر هم گفته بود که سراسیمه آمد و به من گفت. قربان سرکیس عبرت نمیگیرد و مدام جسارت میکند. میگوید هست و نیست او بر باد رفته. بازرگان بود و مکنتی داشت و حالا دستودلش به هیچ کاری نمیرود.»
شیخ احمدآقا را احضار کرد و گفت: «زبان سرکیس را ببر!»
خبر آوردند سرکیس مدتی است در انظار دیده نمیشود. او حرفی نزد. مدتی بعد شنید: «رنگ پریده و رنجور است. لال شده. سر تکان میدهد و دست بر قلب خود میگذارد. چند جام شراب که مینوشد، گریه میکند. در کوچهپسکوچههای اصفهان همه اورا میشناسند و از قصهاش خبر دارند.»
صبح روز بعد، ملکعلیسلطان، رییس زندهخواران را خواست. ملکعلیسلطان به تالار مخصوص آمد. دست به سینه گفت: «جان نثار آمادۀ اجرای فرمانم.»
او گفت: «سرکیس مزاحم اوقاتمان است.» ملکعلیسلطان دست بر چشم گذاشت و رفت.
ظهر نشده در قهوه خانۀ توفان، کنار بازار قیصریه، نشسته بود که ملکعلیسلطان آمد، سر خم کرد و درِ گوشش گفت: «سرکیس را خوردیم.»ص ۱۲۹،۱۲۸،۱۲۷
***
کوتاه سخن اینکه فرهاد کشوری برای نوشتن این رمان زحمت زیادی متحمل شده است. از هر کتابی که دربارۀ صفویان و به خصوص «شاه عباس» نوشته شده بوده چشم پوشی نکرده، خاطرات چاپ شده سفرا و سیاحان را خوانده و یادداشت برداشته است. بارها نوشتۀ خود را خوانده و در آن حک و اصلاح کرده و آن چه را که باید اضافه کرده است. دستش درد نکند و توانا در قلم به دست گرفتن.
آنچه را در زیر مینویسم فقط افکاری بود که پس از خواندن کتاب گریبانم را گرفت که این که بعضی از کابوسهای خاطره مانند، همانند حدیث کورکردن ها اگر تکهتکه در کابوسها میآمد بهتر بود که البته میدانم زحمت چندین سال را دارد و صبر ایوب را طلب میکند. اینگونه بدون این که رمان سرفصل داشته باشد، هر از چند صفحهای به قسمتی از زندگانی شاه پرداخته است.
به پایان بردن و نوشتن چند سطر آخر رمان، آن هم رمانی پازل مانند در قطعات کوچک استادی میخواهد و همان حضور زندهخواران در سطور آخر و خوردن گوشت او(اگرچه در تخیل رماننویس)، آبیست خنک و گوارا بر جگر خوانندگان کتاب. رمان تاریخی یعنی این: «شب مرشد کامل!!»
امین فقیری
رقص سرهای بریده در مجلس عاشقان (۱)/امین فقیری
.
.
(نقدوبررسی مجموعه داستان عشقنامه ایرانی)
.
نامکرر، نامکرر، نامکرر، از هر زبان که میشنویم، چه از کیهان خانجانی در رشت، چه از حافظ – رند عالمسوز – در شیراز. پرداختن به عشق البته دردسرهای خود را دارد، کمی سطحینگری کنی به ورطه مبتذلگویی و دوری از هنر ناب پرت میشوی. این است که وقتی کتابی اینچنین شسته و رفته به دستت میرسد، با لذتی مضاعف میخوانی. طبع بشر به دنبال این است که جوانیهایی دیگر را شاهد باشد، تا شاعر نسراید «بیهوده بود هر چه جوانی کردیم». عشق نقر روی سنگ است، در حافظه جهان میماند. و اینگونه است که ما به عشق القاب بیشماری میدهیم و با نوعی حسرت از آن یاد میکنیم و خاطرهاش را عزیز میداریم. نویسنده سعی کرده است در مجموعه داستان «عشقنامه ایرانی» از شوریدگی بگوید.
بدین خاطر است که
دخترِ چهلساله و شوینکرده داستان «شمسالعماره» تا رفتگری را میبیند، میگوید: «البت
اگه اسد اون جارو رو بذاره کنار، سلمونی بره، حموم کنه، صورت بتراشه، کتوشلوار
بپوشه، قیافهش اونقدر هم بدک نیست.» و اما خود او: «من مجبورم هر روز صبح پا بشم،
عین برج زهرمار بشینم جلوی آینه، جای آبلههامو با پودر پر کنم و به خودم بگم:
دلبر! آخه کجای اسمت بهت میآد با این ریخت و بخت!» همین چند سطر کافی است که بدانیم
دنیا دست کیست. دختری در رویاهای سرکوفته خود، دل در گرو سپور محله میگذارد، آنهم
همانند خشخاشی تیغ آمده که چاک بخورد و محتویات درون را بیرون بریزد. مستاجرشان پسری
دانشجوست که اعلامیه مینویسد و صاحبخانه به خاطر چندرغاز اجاره او را تحمل میکند.
دلبر رختخوابش را کنار دیوارِ چوبیِ اتاق او پهن کرده، نه برای جاسوسی که او و
دختری که با اوست کیاند و چیاند و چهکارهاند، بلکه برای حرفهای آنچنانی در
مواردی خاص! و نویسنده با آگاهی تمام، آنها را در کارشان مرموز نشان میدهد. در
آخر، سپور محله درباره دانشجو پرسوجو میکند، و دلبر همهچیز را به پای عشق آتشین
سپور به دختر دانشجو میگذارد و دیگ حسادت او سر میرود و افتضاح به پا میشود.
خوب، ما از کجا بدانیم که سپور سر در آغل کدامین شغل دارد و واقعا به دنبال چیست؟
ما که میگوییم انشاءالله گربه است و نویسنده هیچ منظور خاصی نداشته است!
داستان «گولنیشان»
یکی از بهترین و موثرترین داستانهای کتاب است. نویسنده به ما ثابت کرده که عشق
مثل آب روان ساده و بیپیرایه است، نه جنبه عارفانه دارد و نه آسمانی، بلکه کاملا
عمومی است و زمینی. آنچنان که در اشعار سعدی میبینیم که عشق را پیچیده نمیکند و
همهکس میتواند لمسش کند. در «گولنیشان» با چنین عشقی روبهروییم و چون هر دو
دلداده جوانند، آنها را محق در اعمال و رفتارشان میدانیم. اگر دختر لیلی است، لقب
مجنون را از پسر میپذیریم. ساده و زیبا، همه چیز آینهای است که شیدایی را نشان میدهد.
در داستان «ای مرز
پُرگهر» نویسنده همانند میرزابنویسهای دوره قاجار طبعآزمایی کرده است. نثری که
طنز و مضحکه و شخصیتهای کاغذی آدمها را عیان میکند. حکایت بر سر نامهای است که
مشئوم است، هم شانس میآورد و هم آدمی را به بدبختی میکشاند؛ همانند «ویولن قرمز»
که انگار دست و پا داشت و هر لحظه سر از مکانی درمیآورد و داستانی پیرامون خود
میآفرید. نویسنده از قلم جوهردار و بیجوهر استفاده شایانی کرده است. البته از
این عیانتر نمیشد نوشت. یکوقت نویسنده فکر نکند که پردهپوشی کرده است!
عشق چون رودی
محزون در زیر پوست داستانها در جریان است. گاه به کنارهها میخورد و میرُمباند
و گلآلود میکند و گاه مثل سیلاب بهاری است و آرام ندارد و خستگی نمیشناسد. در
داستان پر رمز و راز «شیرین شَهمامه» از رقص کردی همانند اورادی جاویدان استفاده
میشود. اورادی سحرآمیز که حتی مرگ را برای انسان آسان مینمایاند. خط اصلی ماجرا
چیست؟ کافی است کمی تخیل داشته باشی و داستان را از میان آن بیرون بکشی و آن کوه
زمخت، آن ستارههای لابهلای آتش سیگارها را، به شهادت بطلبی. حال میشوی حلاج /
بابک / حسنک که رقصان به بالای دار میروی و خلقی در رثایت میگریند و آه میکشند.
این همان در مجلس عاشقان رقصیدن است و سرهای بریده مکثر.
در داستانهای
خانجانی با چنین عشقهایی طرفیم؛ گاه آسمانی و پر از رمز و راز، و گاه زمینی و آدمهای
داستان آنچنان ملموس که حیرت میکنیم. عشقِ همینهایی که هر روزه میبینیم اما
ملتفت شوریدگیشان نمیشویم، چون دارند ما را اینچنین تربیت میکنند، از آدمهایی
که میشناسیم جدایمان میکنند! باور نمیکنیم که عشقهای سرکوفته و توسریخورده
هم زیادند.
در داستان «طریقک،
مسدود مسدود» با آدمی بیمنطق روبهروییم که دل دارد و دلسوزی ندارد. حیران است در
خیابانهای تاریک نیمهشب با مسافری که بیشتر از چند تومانی پول ندارد. نوار میگذارد
و «عبدالحلیم حافظ» گوش میدهد. دندانش زق زق میکند و دو قرص مسکن و سیگار بیشتر
ندارد. چندبار بازمیگردد و با مسافر کلکل میکند. بار آخر پیاده میشود و مسافر
را خونین و مالین میکند! چرا؟ به خاطر عشقش.
«هَه وری لار» داستانی
است پر از سادگیها و خستگیهای روحهایی که هنوز کودک ماندهاند و هرچه دلشان میگوید
«بگو» میگویند، و در نتیجه سر از محبس درمیآورند. زندانیان مراسم عطرپاشی را چون
مراسمی آئینی بر او اجرا میکنند. اما او دل نمیکَند از سیگار اُشنو که بوی تند
آن همه را زابراه کرده است. وقتی که میخواهند او را برای اجرای حکم به زیرِهشت
ببرند، هیچکس عطری ندارد که بر او بپاشد. او برای «دیدار» کسی میرود که شمیم
عطرش زیر دماغش هست.
ندیده و نخواندهام
که آدمهای یک داستان دستهجمعی دچار خرافات باشند و اینهمه را به خاطر نفع مادی
زیرسبیلی در کنند. «ولی چاره چه بود؛ هر کدام از زور بیکاری، هزار قرض و قوله و
آمال و آرزو داشتیم. سارویه، مجرد، درسخوانده، بیکار؛ کتیبه، زن و بچهدار، کمسواد،
سابقهدار تازه آزاد شده از زندان دستگرد اصفهان، بیکار؛ من، قرار و مدار گذاشته
با سوگل برای عروسی، بیکار.» این گروه در داستان «طلسم غایب» گرد هم جمع شدهاند،
با دستگاه طلایاب و خرت و پرتهای دیگر. فهمیدهاند که در آبادی «پیر»ی زندگی میکند
که سرنوشت را میخوانَد و میداند طلسم چیست. ابتدا پولی نمیگیرد، اطلاعات میدهد.
جماعت محو آقایی او میشوند و حرفهایش را موبهمو اجرا میکنند و شکی در کار نیست.
در کاوشی جانفرسا به اولین چیزی که برخورد میکنند جسد «پیر» است درون زمین. داستانی
پرکشش و سرشار از دلهره.
«قاتل بیمقتول» و
«آقاجانآقا» از زیباترین داستانهای کتابند. این دو داستان میتوانند دو قسمت از
رمان «بند محکومین» باشند اما نویسنده اینطور نپسندیده، چراکه اجرایی سورئال و
وهمی با حدیثهای آن رمان همخوانی ندارد. زمینه آن کتاب رئالیسم ناب بود اما زمینه
این دو داستان مسائلی دور از ذهن و ماورایی. هم «قاتلبیمقتول» و هم «آقاجانآقا»
شخصیتهایی دلپذیر و بیبدیل برای داستان کوتاهاند. داستانهایی که خواننده دوست
ندارد پایانی داشته باشند؛ نویسنده بگوید و بگوید و خواننده ذوقزده بخواند و
بخواند.
دو داستانی که
دومی مکمل داستان اولی است. این دو داستان به خاطر شکوه تئاتر تدارک دیده شده است
و اینکه چطور سانسور میتواند ناامیدی صرف به بار بیاورد تا جایی که شخص روی
بیاورد به دردناکترین نوع خودکشی که همان سوزاندن خویش باشد. تصور کنید که حاصل
ماهها زحمت با یک «نه» بیقابلیت بر باد رود، و تو آنقدر عاشق باشی تا گروهی را
برای اجرا فراهم آوری و بعد نتوانی نمایشنامهات را نه در سالن، نه در پارک، نه در
پیادهرو، و نه بالای کوه، با رفقایت به اجرا درآوری.
در داستان اول، «سه
صحنۀ سایهها»، دوستان برای گردهمایی به یاد کارگردانِ خودسوزانیدۀ خود، در نیمهشب،
پنهانی از دیوار قبرستان به پایین میپرند، و در ضمن فرازهایی از نمایش به تصویر
کشیده میشود که نثری کلاسیک دارد، بعد با فریاد متولی مجبور میشوند از قبرستان فرار
کنند.
در داستان دوم،
«مردی که میسوخت»، به شخصیت اصلی، همان نویسنده و کارگردان، پرداخته میشود و
چگونگی رنجهای بیپاسخ و بینشان او را شاهدیم. مردی که پس از سوختن، ققنوسوار از
خاکستر خویش برمیخیزد و دوباره زندگی را از سر میگیرد تا کی نوبت سوختن دوباره
برسد. این عشقی است بیپایان از کسی که مرتب سرش به دیوار میخورد و در آخر، برای
عبور از دیوار، خودسوزی را انتخاب میکند.
این مجموعه واقعا
خواندنی است. مهم این است که مکاتب گونهگون نویسندگی در تمام داستانهای کتاب جمع
شده است. در حقیقت خواندن آن برای یک نویسنده جوان غنیمتی به شمار میآید.
شیراز – ۲۱ آبان
۱۳۹۹
- روزنامه شرق ۱۷ دی ۱۳۹۹