شــــعرآزاد/ شعر بلند « پیوسته : ها » از بهزاد بهادری و شعری از دکتر نصرت مسعودی
.
.
.
.
.
.
« پیوسته : ها »
به پیوست یک
تلخ
چقدر است …
مظنه کنید !
از آن گذار تا این گذر
چه بسیار نامردم ، دُمی بستهاند ها! بر معنی تفتیش که دستم ترسید لرزه نگاشت خطم از تشویش تلخم
قسم به اینهمه جایِ خالیِ پشتِ پنجره ها تلخم
آنقدر…
اقیانوس
اقیانوسی از گلوکز حتا
فارسی را
در کام
شیرین نمیتواند کرد
ای بجاماندگان!
:ها
از جمیع جهات من یقرأ
اَل آه
اَل آه
تا بگویم از تاریخ تلخ
تنم
با همان دستها که
پاشده بود و قلم شده بود حین خیابان
ــ وقتی تنها برهان
قاطع کارد بود و جهالت رعنا
به نام یازده
ستاره یک ماه وُ یک خورشید
آفتاب …
: برای همیشه غروب کرد
درحالی که میخندید
به رأی ما
ما
ما
مردان زنان
پیران جوانان کودکان
ایرانستان به تمامی
با لببسته دلخسته
مثل حلقههای همدم زنجیر پیوسته
در قرائت این تاریخ بیحقی
چه بودیم
جز نوسان سکوت
در صیانت از اثرات
انگشتها
:ها
تا بگویم : آلات
آلات فعل فقط!
بی مأوا بیسهمی از لبخند سرخورده به گیج در افقی رو به انجماد در اوج اوج هیچ
نشستم
به سالهاوُ
چراغ واژگانم اَفروخت
میان دو افق
تا بود
مدارا بود و دار بود
سرع تا سرع
چشمـانداز!
ــ آز است و نیاز است
این
آنسان که در نماز و
نیایش همگان
دستان خون چکان خویش را
رها کردهاند
بسوی هو
در باد
تا رسم
خیال شود
ماگویه میکنم
با چشمی که دیگر معتدل نیست ماگویه میکنم
تا رسیدن پاییز به خانهی این آغایان
ماگویه میکنم
که دل اگر بود
کُجا
کِی آتش به قرابینهها سرد میسوخت
به کدام زبان!
به کدام زبان میتوانست بنشیند بر تیر چراغ وُ
سد کرده باشد هنوز راه بهار را
ای کلاغ پیر!
:ها
عبارات میشوم میان عبارت
برای همینکه بخندی با غم
تا غریبهی این افق که باشد
دم
بازدم
به پیش
در قاب بی تصویر …
حرامیان !
آه حرامیان از چتر
کهکشانی اَمن و امان
لحظه هر لحظه
حلقه بر قافله تنگ است « تر میکنند »
تنها آب دهانی میخواست که بگذرانی از حلق وُ
آن الف لام بیم مقدس
دس دس
ــ بس است دیگر مغفولها!
قافیهای …
قافیهای حتا نمانده است برای باختن
سرم را بالا میگیرم
به جستجوی ریشههای هایم در آنسوی ابر ها
پناه!
پناه به دروغهای ستُرگ
از کسرت ذوالفقارقار قارهای بیقبضه
متفرق میشوم
سطراسطر
دریغ درگلو ذکر را میشکند
و خون
و خون
وخون با سیمای سرسام و سوال از طاقت میچکد بر محراب
تا زندگی مرسوم شود در
بیدادی که موطن ماست
کشتند…
شمس و عین القضات را
کشتند
شمس!
عین القضات من بودم
پرده
در پرده
با دهانی که ردیف در هم شکستهی دندانها را در آغوش کرده است
و حافظهای که تنها خاطرات سقوط را به یاد میآورد
در پرده آموختم
سپیدی یا سپیدی
:ها؟!
باری!
سپیدی کاغذ در زیر سرانگشتان فرصت گول انگیزی ست به ناگهان برای آهدم شدن :ها
ــ تا مجابم کند
چرخید
با همان دستها که پاشده بودو چرخید
به تکریم انگشتهای رکب خورده
تا مستجابم کند
چرخید
قلم چرخید بر ثقل خویش
و نبشت : « فاک »
به همین زبان
زبانِ زبان بسته که ذوب شد زیر ذایقه از فرط نگفتن
: گورستان به تمامی از گهواره آغاز میشود
به وقت عنتر آباد !
در آینهها
هیچ تصویری نیست اِلا امضاهای مرگ
آی بهزادهای مجوس!
تابوتهای خویش را بر شانه بگیر
و به نسبت مرگ
شناسنامه بخواه بخاطر جنینها
صدا
صدا
صدای رشیدترین
فکرها در ماورای جرأت
هذیان است یا نجوا …
نفس
نفس
نفس به نفس
نفس حبس کنید ای سینههای مفخم
تا بگویم از حلاجی دار
الملک یبگا مع الظلم و
لا یبگا مع الکفر
سحرگاهان گلوی بریده شکل سرانجام میشود
از کسرت ذوالفقارقارقارهای بیقبضه
ــ مهر بر دهان که نام فیصلهایست بر اوهام
به وقت عنتر آباد!
چه قیلسوفانه بار ناگفتههایهای اجدادی را گردن گرفت و رفت ها
باشد که آوار بهمن
افسار جهالت را مزین کنیم
به اِراده به آه گاهی
اشهدا محمد
لاکن
آه
مختاری
مختاری…
ای شرزمین!
:ها
سیرت ما تا این
غایت بر چه جمله است با خونی که میچکد از فارسی
دَم به دَم
: هیس!
آرام!
محابا مکنید ای لکنتهایهای من
بخت خواب است
خواب است
تخت
برقرار
ما
ما
ما به خطاهامان میکوشیم وُ میکُشیم
میبُریموُ میبَریم
و کسی انگار
روی این ردهای پا راه
نرفته است
در تداومی که تقویم
تقویم
تاریکتر میکند
این کوچه را
از کثرت ذوالفقارقارقارهای بیقبضه
باری!
از وقتی مُهر مردودی مرداد مردمکهای مردم را : نمدار مانده است
و اسفند
به یک بیست و نهم از انگشت اشارهاش
تقویم را
ماگول گولگولک داد
این خانه
تا آخرین چراغ
ایمان آورد
به
خاموشی
فراموشی
ــ فراموشی به تدریج ترس را زیبا میکند بر چهرهها
آنسان
هرجا که نظر بود و
آینده بود
بلادرنگ از آسمان درخت باریده است بر فرداها برای
فریادها
تا بگویم در کمال
خاکستری
دیگر نه شراب
نه شور تعقل نه تفأل به رندی
حافظ
باوری را دستمایهی باروری : کرد؟
ــ نتواند…
نتواند!
که خواستن اگر توانستن
بود
آـ آ این آزادی
با سیمای زنازادهای شیرخوار
تا ابد
بد رشدو کم نمو نمیماند اینجا بصورت میدان در مقیاس مشروطه
اَلآه
اَلآه
که شاهوُ چراغهم باهم بهخانه روا نبوده است ها
اگرنه…
اگرنه از شکست نور در نیمهی پر آن پیالهی تلخ
دستی پا میشد
عبارت از عبارت میشد و میآمد به دق الغیاب
تا بگویم از دوست
هیچوُ
بی دلیل هی گریه کنم
برای فرداها
فاک!
بر بیت الملالها
ای پادشه خوبان
:ها
گردی از راهی نمیخیزد
آهی نمیخیزد
آسوده بخواب
بیداری مخدوش مخدوش است
باری!
این مدارا دار دار دارها
شبهایهای روزگاران را به درازا کشاند
آنسان که جوانی را
کوتاه کرده است
اینگونه به ناروا
از دُورانها به دَورانها
از هراسها به هرسها
غلطیدیم در گزارههای تلخوُ فراموش رفتیم زیر سنگ: ها! در حالت افقی مرگ گویی بر فراز این خانه میزاید شب و روز
بادی سرد …
بادی سرد سالها را میبُـــــرد و میآوَرد
و در کوچه سکوت را جابجا میکرد هنوز
این ها بود و بود
تا جمعِ کرانههای جهان استعارهی چه آهی باشم
چاهی باشدو سهم سینه از
هوا
گریه
گریه
گریه
گریه گیران گلو
با موسیقی مسمومی که هواها
را رنگین کرده است
کمامکان
جهالت رعناست در حالت
انتظار
اَلآه اَلآه
جا برای افسوس بسیار
است
لطفن با اشک خود ارجاعی
مکنید
تا بگویم عمود باد
فاک دو عالم بر این ذایقهها
آنسان
که لکنت آونگ شد بر
سرنوشت
هایهای
و من
با جوانی محفوظ در قاب
از پای همین پنجره
که بیشتر صدای شورش مردگان را به یاد میآورد
محکوم به دم دادن چای
با طعم منحصر به فرد کسی شدم
که تکههای آخرین بوسه را جا گذاشت روی تبام
و از آغوشی که تا آخرین
دکمه باز بود
:ها
ــ در احتمال حادثه
انبوه شد
اندوه شد
با صد سر سردرگم
از اختلال داغی که تیر
میخوریم در حد فاصل زانو و قلب
هزار انار ناگهان بر سینهها رویید
تا بگویم
پاد افرهی چنین
خودتانیم حادثه…
حادثه !
حضور الکن هزاران سرباز باز بی پلاکام
با لهجههای لوچوُ چشمهای مشکوک کوک به فارسی
در خیابانی که سینهخیز از زیر پنجره میگذشت
سنگر گرفتهاند در پناه جاهلها
اشتیاق گفتن
خدنگ شد به گلو ها زل زده اند
از سوراخ رکیک مگسک به
عبور و قبور مردم
ــ مشروط به فتح عقبگرد
هی تکلال میشویم بصورت غیور در مادینگی عالم وُ
تصنیف نخنماشدگی را در تمام امور
ــ خوب میدانم
هوا تلخ استو
مرغ سحر
عنقریب!
در خانهای که باد سقفام را برده است
این ساعت بیعقربه
با اتکا به پوکی دیوارهاوُ جمجمهها
غبار سیال فراموشی را میپاشد بر نیمرخ اشیا
که یک تاریخ فرصـــت کـــم آوردهام برای آهدم شدن
دل کم آوردهام تا دیده کنم به تماشای جهان
از کسرت ذوالفقارقارقارهای بیقبضه
ــ نه سیلی به ساقهاست
نه میلی به صدا
تا بگویم
نمیخواهم!
دیگر نمیخواهم سربازی باشم که این راه را تا آخر بدود که وزیر بمیرد
من فقط یک قلعه میخواهد برای آزادی
لغت بر لغت اندوختم
تا بگویم
این دیر یا زود پنج
حرفی
ماگویهای ست که در انتهای روزگاران : به یاد آر!
فردا دوباره سبز خواهم
شد
سبز خواهم شد تا امنیت
به مُقام آید
همراه با گریه و باران
سر میگیرم از مویهی مادرانوُ
پابهپای مردگانی که از صبح فردا تازهتریم
هی فکر میکنم
به جهانی پر از پنجره فکر میکنم
تا آفتابِ این بار
از نقطهای که تو دوست میداری
طالع شود
عن در امیدواری
عن بر امیدواری
اینجا کتری جوشید و مادر بزرگ به بهانهی دم دادن چای توی آشپزخانه بخار شد
تا من به زبانی خشکیده
از شرح کویر
ذیل مماشات تنام با ترکهای دیوار
با صدایی غلاف شده به نشانهی تسلیم
و با ذکر البته
ماگویه میکنم
ها !
میشد
میشد با توبکتومی خطوط
نفت مسیر کودتا را مسدود کرد
حتا اگر تو نکتومی در
حد فاصل دو خشاب
ــ چقدر فارسی به چشمهای تو میآید
در حالت آماده باش
اخوی!
روی بشکههای نفت بنویسید
: وطن کجاییست که باید سکسکه کرد به سلامتی سفرههایهای خالی و تا ابد
خلخالینامه خواند به افتخار مصدق
هنوز چسب زخم وارد میکنیم…
آی مسبب دق
تحفهی آخر قجری!
آیا نمیشد
نمیشد از چارگوشه بازار چارسوق
نیمهی قلب شعبان را دست گرفت
انداخت در بایگانی موزه
تمثیل ساخت از خاطرات
چماق در یوزه
مستفاک کنید !
: نستعلیق هم شکستن
زیبایی ست
به همین زبان
زبانِ زبان بسته که ذوب شد زیر ذایقه از فرط نگفتن
ای خاموشی!
این فراموشیِ همیشه خر
صحنه
از کدام کودتا آب میخوریم
مظنه کنید
برای فرداها
تلخ چقدر است مظنه کنید
بهزاد بهادری
ــــــــــــــــ
جهان سر ریز کرده است
از دیوانه گانی که تیمارستان از دست شان
پا به فرار است.
از بند بریده گانی
که قوز ِ سینه شان
تخته بند مدال های صاف ِبَدَلی ست.
خیال می بافند گشاد ِگشاد
و فرش قرمز پهن می کنند
و در هوای هوراهای کرایه
از راه شیری سان می بینند.
بزرگ اند چنان
که نوک ِ دماغ شان
از تلویزیون های صد وُ پنج اینچ
صد وُ پنچ به اضافه ی پینوکیو
بیرون می زند.
ما به ازای هیچ تر اند،
و روی عالم به دیوار
آدم که هیچ
حشره هم از حشر وُ نشرشان
با دماغ گرفته و پلک ِدرهم می گذرد.
دنیا بی کله می دَوَد
و نطفه های نیم بند
از گرد وُ خاک شان
روی کفش های بی بند و بندی و دربند
سقط می شود.
و هنوزا هم بی هنوز
از دیر ِ دیر ِ دیروزها
در کرانه ی شرقی
بازویی کنده شده روی انگشت ِ انفجار دود می کند.
و باز خاوری که
با دست های پتی از سرخی شاه توت وُ
شادی شریف کودکانه وُ
رنگ ِ نجیب ِ زیتون
که اصلا در میانه نبوده است.
باز پاهای گنده ی مجسمه ای آن سوی آب ها
و باز پاهای لاغر ِ کودکان وُ
بازی دهان دریده ی شنی تانک ها
که در میان ِ میانه اند.
باز چشمه هایی که چین گیسو ی شان
از پیچاپیچ موج ِغرش ها
بافه ی سوخته ی گیاه صحراست.
این گسل ِ تزریق شده زیر پوست ِ زمان
هرجایی از جهان را می رکاند
و دیدی نیست که از ریزش آوار
تار ِمژه ای زیر بار خاک نداشه باشد
مگر چشم سرآمده گانی که
خیلی چیزهاشان از زیر می گذرد.
این شرق درگیر در موازی میله ها
غروبی ست غش کرده روی دست روزگار!
در این وسیع محقر
چشم جولانگاه ِ مویرگ های ره گم کرده است در ابتدای ماتم.
پتیاره ی لحظه هاست این لحظه های برخاسته
از بی شکلی دود.
لطفا به وقت ِ ساعت ِ شنی ما
یا رایانه های وقت کش ِخودتان در وقت های اضافی
کمی از شانه ی شکسته این راه کنار بکشید که
اریب وَ یا اریب تر
دارد چپ می کند ریل ِکج تاب ِ آفتاب
بغل باغ های کالی که
انگار همه ی قبرهای کهنه ی دنیا
بر آن باریده اند.
چه هوسی دارد این کویری کور
که می خواهد در صلات ظهر آن هم به وقت گرینویچ
با زنگار ِ خاک
درخت را به آیین خود آذین کند
و بکشد بال ِ خردینه ی سبزه ها را بر قیچی ِ روسی تا
قفل کند بید مجنون در وزش باد!
ناز نیست در تن ِ آواز که
با آغوشی پروا گریز
شعر را بغل کند در نزدیکی ِمشام ِ گل
و عریانی وُ تندی نبض ِ شن را
بکشاند بر دیواره ی رگ با ما
لب دریاااااا، لب دریاااااااا !
نکند سپیده پریده از بام ِ بامدادان
و گرنه دفترهای بی شیرازه
خاطرات را
رها نمی کردند در میعادگاه ِِبارهایی
که شاید بوزند و شاید هم پشیمان،
از خود، تعریف دیگری داشته باشند.
هی تاریک تر از تنوره ی دیو
بی خاطره مردن
سنگینی ِ بغض ست در دست ِ بی سبب ِ سنگ.
و گاه در گاه چه ساده ما
در آگاهی خود
از تعریف های خود
تحریف می شویم
و شنا می کنیم در سراب های بند ِ انگشتی!
در اردوگاه هایی که زبان مادری
از چین تا ماچین
چنین چیده می شود
مرگ ِ مولف را کمی به تاخیر بیندازد.
گلویم دارد از بی واژه گی ترک بر می دارد.
راستی با چه زبانی مویه مُجاز است / در بی زبانی!
عرق می چکد از بند بند این شعر
این را افعان هایی که باد آنها را
از بال هواپیما حلق آویز هوا کرد
بهتر حیرت می کنند.
باید لا به لای چین ِ چشمه ای بی چین ِانفجار
دنبال ِکمی نسیم بگردم
و در انتهای سبز شاخه ای ناشناس
دنبال ِ سیب ِ دندان نزده آدمی باشم!
مگر نمی بینی بور ِ مو بوری با اهنی
تیز تر از قداره ی ملک فلان و شاهزادهُ بهمان وُ
کلی ملک تر ها
چگونه با به رقص امدگان همپا می شود
و کسی در راس الخط ِ کرونا
برای ایغورها
با خط ِ شکسته نستعلیق
به بلندی دیوار چین سرمشق می گیرد.
و روی تشکی بی حریف
کسی دست ِ راست ِ خود را
با دست ِ چپ بالا می برد!
هی ! نگاهت را از عدسی دماغت بردار
که به جان ِعمه ات
دیدن از غار ِاین مگسک
گلوله را وبال ِ رگ ِ گردنت می کند.
دکتر نصرت الله مسعودی
«مرجع تقلید ِ زندگی، مرگ است»
.
.
.
رمق اگر باشد، جان اگر باشد، حرفها دارم. من کلمه را دوست دارم آنقدر که همه چیز را کلمه میبینم. شهر برایم کلمه است. خیابانها کلمه است. زندگی کلمه است. پدرم کلمه است. مادرم…قوت لایموتم کلمه است. اما اما اما این روزها هرروز میان مرگم. میان روز مرگی… نامهای بسیاری میشناسم که دیگر نیستند و نامهای بسیاری میشناسم که دیگر بود و نبودشان فرقی نمی کند. گویی منتظرم کسی تکانم دهد و بگوید: «بلند شو! خواب پریشان دیدهای… نگران نباش کلمه دنیا را نجات خواهد داد… و تمام آن خونهای ریخته به رگها برمیگردند!» کسی تکانم نخواهد داد… . و آخ… کمی آنسوتر هرات را گرفته اند. قندهار را… زبان فارسی را گرفتهاند. جان برادرم را گرفتهاند. جان جهانم را گرفتهاند… روزگاری کلماتی تحت عنوان «هزار و یکشب افغان» نوشته بودم… فکر نمی کردم دوباره یادشان بیفتم اما گویی ذکر مصیبت با این خاک همیشگیست:
احمد بیرانوند
پینوشت: با سپاس از دبیران بخشها
دبیر بخش شعر: رضا خانبهادر
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلــــما بهادر
و با ســـپاس از بهزاد بهادری
صفحهآرا: مرجان شرهان