جنگ در هفت واقعه/ داستانی از حسین مود
جنگ در هفت واقعه
۱ : مرد باید می رفت تا جنگ تمام شود , خودش پایان بود , نمیدانست , هر چه رفت , پایان هم پا به پایِ او , آنقدر رفتند تا ساعت ها خوابشان برد. خطوط موازیِ جبهه آشتی کردند . در دورترین نقطه , اقلیدس , هندسه اش فرو ریخت , صلح هذلولی شد , ولی مرد باید می رفت , خودش نمی دانست.
۲ : مردی جنگ را گم کرد , مفقود شد . عینکش روی تختخواب زنش جا مانده بود , تابلوهای راهنما را ندید , میدان مین را پیچید , دشمن را ندید , پرسید : خاکریز های خودی را کجا باید دفن شوم , من جنگ را گم کرده ام ,دشمن با بلدوزر , آسمان را کنار زد و گفت : این مسیر یک طرفه بود.
۳ : مردی خودش جنگ بود , بی هنگ و لشکر به خط مقدم زد , چراغ قرمز شد , پشت خط وا ماند. گاریچی عرض خیابان را رژه رفت , کنار پیاده رو , زنی برهنه , اسارت میخواست . مرد تفنگ داشت , قلاده نداشت , زن زیرِ پایش , سبز شد , چراغ اما قرمز ماند , جنگ دیر شد , مرد به خودش نرسید , جا ماند ,
.
۴ : قلم مردی را برداشت تا جنگ را حل کند , (* یکِ عمودی ,اولی , سه حرفی*) , پسر کابوس اعزامش را دید
, مرگ را فریاد زد , از خواب پرید , مادرش بُزدل نبود , نمیخواست پسرش , علف های همسایه را بچرد , خانه را در او پنهان کرد , پدر جنگ را حل کرد , جدول جایزه داشت , پسر تیرباران شد.
.
(*۵*) : مردی , حوصله ی جنگ را سَر برد , جنگ سکه های غنیمت را برداشت با نامزدش گریخت , عکس ها در کوله پشتی مرد جا ماند ,کنار نارنجک ها ……,کنسرو ها فاسد شدند , ضعف داشت , خاطره ها را بلعید. هضم کرد و زیر سایه ی تانک ها دراز کشید ,……. خوابش که گرفت , دلتنگ شد. از بیسیم چی خواست , نامزدش بر گردد , پستچی کارت پستالی آورد , (* جنگ , پدر شده بود *)
.
(*۶*) : جنگ رحم نداشت , مردی را نکُشت , اسیر کرد , بازجو , ولتاژ آینه را بالا برد , سلول,.. تنهایی را تکثیر کرد, مرد جبر نمیدانست ولی بی نهایت را دید , خودش را نه….. , خَم شد زانو زد , مرد های آینه او را شمردند , تقویم او را خط زد , زنش از تنهایی , طاقچه ی خانه را خاک شد , جوانی آمد , او را جارو کرد و رفت…… ,بونوءل , آزادی را در فرانکفورت لو داد , مرد نمیخواست , مبادله شد , جنگ ارضاء شد , مرد های آینه او را خط زدند , تنها ماند..
(*۷*) : دیگر , مردی در قصه نماند , جنگ نامرد شده بود , با نویسنده به هم زد حلقه اش را پس داد , با من خوابید , نویسنده حلقه را از درختی آویخت , چهار پایه فرش قرمز انداخت, زندگی را سی سانت پرید , جسمش تا ابد با باد تانگو میرقصید , همیشه که گذشت , بدنش نگندید , الکل انداخت , مست شد , از من پرسید : ((* من جنگ بودم یا نویسنده ????*)) ……
مردی که نمانده بود , خندید