داستان کوتاه/ «یخچالیّت» به قلم جواد شامرادی

.

.

توی چشماش نگاه نکردم ولی قسم خوردم که می­شم. از پشت میز
پا شد و از هول پاش خورد به پایه­ی میز و با دست پیازیش اشکاشو پاک کرد و اوخ اوخ­کنان
خودشو رسوند بهم و گفت:« دیوونگی نکنیا… به من نگا کن! قول بده دیوونگی نکنی».

اومدم تو هال. بابا سرد نگام می­کرد.همیشه می­گفت:« سردی،
خیلی سرد! نه بابا حالیته نه مامان! مثل چیز می­مونی! چه می­دونم» مامان
اما گرم بود. یه وقتایی هم سرد می­شد. می­گفت:« یخ کنی! پیرم کردی. کی می­خوای
بزرگ شی؟ ببین چقدر پوست تخمه ریختی دورت؟». سرد بودم یجورایی. سرد که نه، یخ.
همیشه پاهام یخ بود. هر چی می­چلوندمش زیر پتو فایده نداشت. اما پری بهار بود. نه
سرد و نه گرم! هیچ چیزی نداشت که توی ذوق بزنه. اومد دم گوشم و گفت:« قول بده خریت
نکنی! دلم شور افتاده. باز مث اوندفعه نشه. دیدی چقدر کوچیک شدم؟ دیدی چقدر خون به
جیگرم شد؟». گفتم:« به خدا نمی­خوام دلت شور بیافته. نمی­خوام خون به جیگر شی.
اصلن چون می­خوام دلت شور نیافته حاضرم یخچال بشم». دستامو گرفت توی دستای داغش.
گفت:« چقدر یخی!… ببین داداشی، قول بده کاری نکنی که دلم بشکنه! قول بده!». قول
دادم. خندید. می­دونست وقتی بهش قول بدم رد خور نداره.

اما دلم آتیش می­گرفت وقتی عصرها غلومرضا با موتور می­اومد
دنبالش. بابا سبیلهاش می­جنبید:« شب نمونیا». و پری می­پرید ترک موتور. من بغض می­کردم.
غلومرضا با اون سبیلهای پهنش یه پری ملوس داره و من هیچی! سهم من نگاه کردن از لای
در، پشت ترک موتور غلومرضاست. پنج سالی میشه کارش همینه. تا جهاز پری جور شه. حالا
گیر یخچالن. اگه جور شه پری می­ره. وام بابا در بیاد تمومه. اما من گفتم به همه­شون،
خودم یخچال می­شم. از بس دیده بودم داداش بزرگ­ها میان و می­گن فلان چیز و فلان
چیز با من. من به درد چی می­خورم آخه؟ این بدن سرد، این تن یخ فقط به درد همین می­خوره
دیگه. نمی­خوره؟ یخچال می­شم چون بیشتر از همه پای اون موندم. چه شبها که خوابم
نبرده و کشون کشون خودم رو رسوندم تا دستگیره­های فلزی سردش و همین که توی
تاریکنای شب درهاشو باز کردم نور پاشیده تو صورتم و گه­گداری چیزی تهش مونده بوده
که دلم بهش خوش باشه. تنها چیزی که می­تونم واقعن واقعن بگم خوب می­شناسمش، همین
یخچاله. هر بار خراب شده من بودم که تعمیر­کار آوردم. گاهی حتی خودم پاش وایسادم.
وقتی قرار بود ببرنش توی زیر­زمین. همون موقعی که بابا گفت:« یخچال همیشه خالی می­خوایم
چکار؟». واسه چیزی که خیلی مسخره شدم هم همینه. بابا همیشه می­گفت:« هِی پوست
کلفت، پای اونم اگه اینقدر مونده بودی سر به بیابون نمی­ذاشت». تنها چیزی که نیمه
شبهای ساکتِ یخ، حالم رو خوب کرده صدای کمپرسورش بوده که همیشه سکوت خونه رو شکسته
و یادم انداخته امیدی ته یخچال مونده. امیدی که هنوز نگندیده.

آره، یخچال می­شم و دنبال پری می­رم. می­رم توی آشپزخونه­ش.
همونجایی که پری بیشتر وقتش رو می­گذرونه. باز وقتایی که دلم بگیره می­تونم توی
دامنش بخوابم و اون دست رو موهام بکشه. گاهی گوشهامو پاک کنه و من دردم بیاد وخ­وخ
کنم و اون بگه گوشات خیلی پُره. باید برم با پری. یعنی اگه نرم شاید بمیرم. اینجا
هیشکی جز پری حواسش به گوشهای من نیست. هیشکی حواسش به حرفهای من نیست!

وقتی گفتم یخچال می­شم هوا سرد بود. شب بود. تلویزیون داشت
اخبار نشون می­داد برای بابا. طلا باز کشیده بود بالا. بابا یه جوری نگام کرد که
یعنی باز این چیز فکر کرد! خیلی وقتها اسمم رو یادش می­ره. وسط حرفاش یهو
می­گه:«به چیز هم بگو بیاد»، یا می­گه:«چیز غذا خورده یا همینطور
خالی خوابیده». نمی­دونم از عمد می­گه یا واقعن منو یادش می­ره! اما اونشب هیچی
نگفت. مامان قربون صدقه­ام رفت. از اون قربون صدقه­های زوری. بعد بابا گفت:« به
درد همونم می­خوری. با این هیکل می­شی یخچال سای وای سای». هیشکی نخندید الا خود
بابا. اما پری توی چشاش خیس شد. برام آب ولرم آورد و گفت:« بخور داداشی. باز پاهات
یخه». گفتم:« فایده نداره. من کلن یخم» بابا خندید و گفت:« با همین کارات دختره رو
پروندی». پری بلندتر از صدای بابا گفت:« بابا بزن کانال سه دیگه می­خوام فیلم
ببینم». و بابا کنترل رو انداخت جلوی پری و پا شد روی پاهایی که توی جوراب پاره
بودن و رفت تو اتاق تا هوف هوف سیگار بکشه و حرص بخوره که قسط این برج رو چطور جور
کنه. آخه توی چله­ی زمستون کی خونه می­سازه؟

خونه­ که تاریک شد به سقف زل زدم و به یخچال فکر کردم.
مطمئن بودم آدم به هرچی فکر کنه می­تونه برسه. انسان توی شرایط اجتماعی متفاوت
همیشه خودش رو تطبیق داده. مثلا انسانهایی که توی کشورهای آفریقایی زندگی می­کنن.
پوست اونها بعد از مدتی کم­کم تیره شده تا بتونن شرایط گرمای اونجا رو تحمل کنن.
بیشتر مقاله­هام راجع به همین­ها بوده. راجع به تغییر کردن! به یخچال فکر کردم. یه
یخچال بزرگ. خونه بوی ­مُرده می­داد. دماغمو گرفتم و فکر کردم. دستام رو باز کردم
که یعنی در یخچاله. خورد تو صورت مامان. بیدار شد و کورمال کورمال دست کشید روی
بدنم:« چیزیت شده؟ خواب دیدی؟ جاییت درد می­کنه». گفتم:« بخواب بخواب… هیچیم
نیست». و مامان تِلِپ افتاد تو جاش. انگار یه فنر قوی چسبوندش روی تشک و حتی شاید
نفس هم نکشید. اما من شبها خوابم نمی­بره. صبح تا شب افتادم یه گوشه­ی خونه، انگار
که لاشه­ی کوسه­ای رو دریا تف کرده باشه تو ساحل! اینقدر بزرگ شدم که وقتی خودمو
توی آینه می­بینم می­ترسم.

یه شب همینطور الکی حالم خوب بود. خیلی یادم نیست چرا! آخه
آدمی تو وضع من چرا باید حالش خوب باشه؟ فقط یادمه دو لُپی تهِ دو پیازه رو می­لمبوندم
که مامان گفت:« چرا نمی­خوری؟». بابا نون خالی می­خورد. گفت:« سیرم». همیشه وقتی
من اشتها داشتم اون سیر بود. فقط گاهی کنار دست ما لِف­لِف می­کرد تا دلمون خوش
باشه که یعنی دور هم غذا می­خوریم. ولی شبها که همه جا سیاه می­شد از توی آشپزخونه
صدای چِرِق چِرِق می­اومد. سر میز، وسط لمبوندنم داشتم به فرضیه­ای که تازه بهش
رسیده بودم عریضه می­خوندم« انسان نیاز به آپدیت شدن داره. نمی­دونم چرا از یه
مقطعی دیگه خدا دست به انسان نذاشت. فقط همینطور داره تولید می­کنه»

« استغفرالله. غذاتو بخور بچه»

مامان بود و بابا گفت:« باز شکمش سیر شد آروغش را زد تو
صورت ما» و پا شد رفت… ولی من وسط لقمه­های درشت دو پیازه از اتفاقی جدید
رونمایی کردم که باید می­افتاد« مثلن یه آپشن خیلی لازمه. وقتی خوابی دیگه گوشات
کار نکنه تا با کوچکترین صدایی از جا نپری! یا وقتی زن می­گیری مغزت برای زنی غیر
زن خودت خطا بده! یا مثلن قابلیت­های معده رو باید ارتقا داد تا از زور غذاهای
جورواجور جدید بر بیاد، نه اینکه هی هنگ کنه و بعد که زیاد بهش زور بیاری گریپاژ
کنه. عین مامان!» مامان هم غذا را نصفه ول کرد و رفت. فقط پری ماند:« غذاتو بخور
می­خوام ظرفا رو بشورم». گفتم:« پری اصلن انسان می­تونه به هر چی که می­خواد تبدیل
شه. از یه چیز به درد نخور بشه یه موجودی که دردی دوا کنه! تو اینطور فکر نمی­کنی؟»
و  پری قرص­های اعصابم رو گذاشت جلوم.
نخوردم. گفتم:« پری جهان داره به سمتی می­ره که یه موجود گوشتی عظیم مث من دیگه به
درد هیچی نمی­خوره. دو تا لیسانس و یه دنیا مقاله­ی جورواجور چیزی رو تغییر نداد.
همه بهم گفتن برو. اما نتونستم. موندم و شدم این! احساس پوچی می­کنم. فلسفه از
دهنم داره می­زنه بیرون. بذار لااقل یخچال شم. الان یخچال از من مهمتره. به خدا
قول می­دم یخچال آبرومندی بشم. قول می­دم دیگه اونجا آبروتو نبرم، قول می­دم….»
در دهنم رو بست، با دستای نازک سفیدش و قرص را هل داد ته حلقم…

…می­گفت:« باید بخوابی داداشی… »خواااااب! دیگر چیزی در
من اثر نخواهد کرد. قررررص! چه واژه­ی پیش پا افتاده­ای! نه یقینن نه هیچ قرصی مرا
به خواب نخواهد برد. من حرکتی را آغاز کرده­ام از انسانیتی مسخ شده به سمت شی­ای
مقدس برای دختر دم بختی که هر دم تشنه­ی گریز از خانه­ای سیاه است. در دنیایی که
انسانها بعضن سقوط می­کنند به ناسوت، من لااقل تصمیم دارم شی­ای باشم قابل ستایش.
تا بابا کمتر کار کند، کمتر قسط بدهد، مامان خوشحال­تر باشد، پری قش­قش بخندد باز.
کاری ندارد. من مهمترین عنصر یک یخچال را دارم. سردی بیش از حد. گاهی درونم قطب
شمال است. حالا که مقاله­هایم به درد هیچ کسی نخورد و هیچ سلولی را تکان نداد پس
باید کاری برای پری بکنم. گاهی لازم نیست جهان را تغییر دهیم. خودمان تغییر می­کنیم
تا جهان تکانی بخورد.

مراحل تبدیل شدن سخت است. اکنون که پوست کلفتم دارد تبدیل
می­شود به پوستی فلزی این را کاملن درک می­کنم. تمام رگ­ها و مویرگ­ها باید سرد
شوند. حتی قندیل ببندند. و بعد آرام آرام خودِ پوست سفت می­شود و رگ­ها دیگر خونی
زیر پوست نمی­برند. شریان­ها که قطع شد، رگ­ها شبیه اِلِمنت­ها عمل کرده و یخ شدن
را تسریع می­بخشند. چون هیکل بزرگی دارم زیاد نگرانی­ای بابت جا دار بودن نیست.
فقط محتویات توی شکم را باید جوری پشت بدنم تعبیه کنم که اولن توی چشم نزند و دومن
به اندازه­ی کافی جادار باشم تا پری بتواند هر چه که می­خواهد را راحت بچیند
درونم. ضمنن کار مهم دیگر اینست که یک طرف بدنم را باید سردتر از طرف دیگر کنم!
فقط کافیست با نیمکره­ی چپ مغزم بیشتر حرص بخورم. یعنی می­شود؟… باید بشود! به
خاطر پری. در تلاشی وصف ناپذیر برای تبدیل شدن، ناخودآگاه یاد روزهایی می­افتم که
مقاله­ می­نوشتم. در واقع مقاله هم یکجور تبدیل شدن بود:

تبدیل شدن محیرالعقول­ترین دارایی بشر است. انسان
هر کجا حس کرد که دیگر مسیر تمام است دو راه دارد؛ مرگ یا تبدیل شدن! عمومن انسان
تبدیل شدن را انتخاب کرده. این اتفاق کاملن ناگهانی رخ خواهد داد. پیش زمینه و یا
مقدمه چینی ندارد. ناگهان تمام سلولهای بدن شروع به حرکت می­کنند. حرکت از چیزی که
هستند به سمت چیزی که می­خواهند بشوند. این اتفاق آنقدر یکباره رخ می­دهد که خود
انسان هم از این تغییر در می­ماند و روزهای بعدش را باور ندارد. همین ما امروزی­ها
خیلی وقت است تبدیل شده­ایم. بیشتری­ها شبیه وسایلشان شده­اند. مانکن­ها شروع
فرسایشی انسانیت بودند. از آن پس آدمهای بیشماری را با مانکن­ها اشتباه گرفته­ام.
البته این اواخر وضعیت بغرنج­تر هم شده. من بعضن درون خانه­هایی رفته­ام که از
انسانیت خالی بوده. یعنی هیبت اشیا آنقدر سنگینی می­کرده که من اصلن متوجه انسانِ
تنهای میان آن همه شلوغی نشده­ام. خب جهان در حال تغییر است و انسانها دیگر از
خودشان خسته شده­اند. آنها مدام به چیزی بیرون از خودشان فخر می­فروشند. بی اینکه
خود بدانند تبدیل شده­اند. من آدمهایی دیده­ام که با تصادفِ ماشینشان سکته کرده­اند
و مرده­اند. به خاطر بدست آوردن خانه­ای آدم کشته­اند. خیلی وقت است که انسانها
اشیا شده­اند. که البته همیشه هم این موضوع را انکار می­کنند. حالا به نظرم این
خانه­ها و ماشین­ها و وسایل پر زرق و برق هستند که جهان را تشکیل می­دهند و ما
انسانها تنها مسئول مراقبت از آنهاییم…

این مقاله رو فرستادم براش. جواب داد:« دلت به همینا خوش باشه. توی این مملکت با این طرز فکر همین می­مونی و یه پاپاسی کسی خرج اینا نمی­کنه. بی پولی هم که می­دونی یعنی چی؟». و بعد از این جمله دیگه هیچ خبری ازش ندارم. اما هر وقت یادش می­افتم سردتر می­شم و پری خوشحال­تر داد می­زنه:« غلومرضا درست شد درست شد. نمی­خواد تعمیر کار بیاری! خودش درست شد» و بعد غذاهای گرم رو می­چینه توی قفسه­های دلم تا یه وعده­ی دیگه باهاش سر کنه. قرص­ها و ترشی­ها رو هم با فاصله می­چینه تا یخچالش پرتر معلوم بشه. و دیگه پری هم یادش نمی­مونه برام آب ولرم بیاره، از وقتی مادرشوهرش گفت:« جهیزیه­ات یه چیزش هستا. این یخچاله چرا یخ نمی­کنه؟». و من گوشه­ی این آشپزخونه­ی تنگ ایستادم کنار ماهیتابه­ها و قابلمه­ها و فقط پری رو موقع شستن ظرفها می­بینم که فِق­فِق داره گریه می­کنه و با آرنجش اشکاشو می­گیره و با ترس نگام می­کنه و انگار تو دلش می­گه:« خون به جیگرم نکنی؟» وباز می­ترسه صداش بالا بره و غلومرضا داد بزنه:« دیگه حوصله­ی گریه کردنت رو ندارم. بسکه قیافه­ی قشنگی هم داری که اینقدر ناز و کرشمه میای. فکر کردی باید تا آخر عمر گریه کنی و نازتو بکشم. صبح تا شب باید عشوه­های مهندس رو نیمه کنم و بچینم رو هم تا بشه دیوار! شبها صدای گریه­هاتو بذارم گوشه­ی دلم. بسه دیگه! اگه صدات بیاد این یخچال رو پرت می­کنم لای آشغالا. یه چیزِ ناقابل که اینقدر دیگه چیز نداره…».

جواد شامرادی