داستان کوتاه/ تابلوی شب هزار و دوم به قلم آرش ذوالفقاری

.

.

.

هرمزد به مشی و مشیانه گفت که: «مردم
اید، پدر و مادر جهانیان‌اید…» هنگامی که یکی به دیگری اندیشید، هر دو نخست این
را اندیشیدند که «او مردم است» … پس به فرزندخواهی اندیشیدند، نخست مشی، پس
مشیانه. چه، مشی به مشیانه گفت که: «چون این آلت ترا بزرگ بینم، آن آلت من لرزد».
پس ایشان به هم کامه بردند و در کامه‌گذاری که کردند چنین براندیشیدند که ما را به
پنجاه سال کار این بایست بود. از ایشان به نه ماه فرزندی زاد. از شیرینی فرزند، نیمی
را مادر جوید نیمی را پدر، پس هرمزد شیرینی فرزند را در اندیشه‌ی آورندگان کم
کرد.»[۱]


هیوا کلافه جواب داد: «همون بهتر حرف نزنیم اصلا.»

هَتاو چرخید خوابید پشت به هیوا.

– «ازت بدم میاد، ولی بهم پشت نکن».

هَتاو نچرخید سویش. چشمانش را بسته بود و می‌فشرد. گوش‌هایش را گرفته بود و می‌فشرد.
بعد نشست روی دو زانو. در تاریکی چند قطره اشک ریخت بی‌صدا
و صدای بغض‌آلودش لرزید: «بیا از ایران بریم». چند قطره اشک درشت از گوشه‌ی چشم‌های
درشتش لغزید باز، از شیار زخمی کهنه که از کنج چشمش شروع می‌شد تا زیر گونه‌: «یا
از سنندج بریم. چیزی نمونده تو این خراب شده». بعد خوابید غلتید نالید. هیوا توی
دلش گفت: «شب هزار و یکم را که رد کنی شب هزار و دوم است و ملال» و ترش کرد که:
«نکبت همه جا نکبته».

صدای لندیدن هَتاو
را می‌شنید. صدایی که بارها شنیده بود و احوالات تازه‌ای نبود و آن صدا صدایی بود چون
بهم کشیدن کاغذ، چون ساییدنِ ناخن بر چوب، صدایی چون هذیان در شبِ دق. پتو را کنار
زد و هَتاو را پایید که لخت و لوت خفته بود بر سفیدی تخت. لک و پیس و رگ‌های زمخت
و کبودش را می‌دید که بر پوست سفیدِ کشیده بر لایه‌های گوشت و چربیش نقش بسته بود
و موهای تُنکِ حناییش را می‌دید که بر سر و گردنش گوریده بود و شکم آماسیده‌اش را
می‎دید که پیش از زادنِ هیرش صاف بود و هیوا همیشه رویش دست می‌کشید
و خوشش می‌آمد. انگار هیرش را در آورده بودند و جایش توپ گذاشته بودند و یادش آمد وقتی
هیرش به دنیا آمد هَتاو گفته بود: «شاید ثمره‌ی زندگیمون همین باشه». هیوا هراسیده
بود. نتوانسته بود نگاهشان کند. هَتاو ادامه داده بود: «ببین چه قشنگه؟ دست‌هاش رو
ببین چه کوچکه؟» و ذوق کرده بود که: «خدا چه کوچکه. دلم می‌خواد بخورمش.» با آن صدای
کلفتش و: «من جای تو بودم از اون نقاشی احمقانه‌ خجالت می‌کشیدم». آن نقاشی را هیوا
هنگامی کشیده بود که هَتاو پا به ماه بود و چندی بود کار نمی‌کرد و آه نداشتند
ناله کنند. هیوا بعدتر آن را برای جشنواره‌ای فرستاد. زنگش زدند و خبر دادند برای
شرکت در مراسم اختتامیه بیاید و دو سکه‌ای که جایزه گرفته‌است را تحویل بگیرد.
غروب راهیِ تهران شد و نیمه شب که رسید روی صندلی‌های ترمینال آزادی به خواب رفت.
بعدها که با چندی از دوستانش از آن‌شب می‌گفت گفته بود: «با لباس چروکیده و دندان‌های
مسواک‌نزده رفتم توی مراسم. بوی شهرستان می‌دادم». وقتی یکی از دوستانش پرسیده بود
«یعنی چه؟» گفته بود: «نکبت». دوستش گفته بود: «حتما خیلی احساس بدبختی می‌کردی.» و
هیوا گفته بود: «بدبختی؟ هیچوقت. هر روز صبح‌ خوشبختیم قبل از خودم بیدار می‌شد.»
و هیوا انگشت نشانه‌اش را سوی خودش گرفته بود و معلوم نبود به قلبش اشاره می‌کرد
یا آلتش. بعد گفته بود: «ولی اون نقاشیم رو خیلی دوست داشتم. کاش نمی‌دادم بره.» اما
هَتاو هیچ از آن خوشش نیامده بود و گفته بود: «تاریکه، غمگینه، نا امیده، دوستش
ندارم». هیوا گفته بود: «اسمش شب هزار و دومه». منتظر واکنش هَتاو مانده بود، هیچ
و ادامه داده‌ بود: «یعنی وقتی شهرزاد و شهریار پیژامه ‌پوشیدن و کاری جز بزرگ
کردن بچه‌شون ندارن.» و گفته بود: «بایدم تاریک باشه». هَتاو وقتی اتاق هیوا را
تمیز می‌کرد آن را پشت باقیِ نقاشی‌ها قایم می‌کرد. نمی‌خواست نگاهش کند. می‌گفت:
«زشت کشیدی من رو.» هیوا این‌طور فکر نمی‌کرد. هَتاو می‌گفت: «انگار همین چند لحظه
پیش چند نفر رو خوردم. از دندون‌هام خون می‌چکه». هیوا می‌گفت: «این تو نیستی.» و هَتاو
می‌گفت: «دوستش ندارم. غمگینه. تاریکه». هیوا تعجب می‌کرد که هَتاو تصویر خود را در
آن می‌دید. او چنین اعتقادی نداشت. چنین قصدی هم نداشت. به نظرش آن‌ها فقط سه پرتره
بودند. سه پرتره‌ای که در گله جایی در هم می‌لولیدند بی هیچ فضای منفی. پرتره‌ها در
فشار نشسته بودند توی قاب و آن‌قدر از شکل افتاده بودند که به هر کسی ممکن بود شبیه
باشند، به هیچکس حتی، با رنگ‌هایی که پختگی و غنای چهل سالگیش را در خود داشتند،
اما مات و بی‌فروغ، چون رنگ‌های پشت شیشه. سه پرتره‌ای که می‌توانستند به هر چیزی
شبیه باشند، هیولا و عجوزه و کوتوله یا خودش و هَتاو و بچه‌شان که قرار بود بزودی
به دنیا بیاید، سه پرتره‌ای که انگار در بطری گیر کرده‌اند و تنها راه نجاتشان
نیستیِ دیگری است. رنگ روی صورت‌هاشان گندیده بود و جایی برای نفس کشیدن نبود و حس
خفگی و کبودی و نفرت و نومیدی مایه‌ی غالب نقش‌ها و رنگ‌ها بود. حتی زخمی هم که از
گوشه‌ی چشم یکی از پرتره‌ها شروع می‌شد و روی گونه‌اش می‌ماسید هم چیزی به شباهتش
به هَتاو نمی‌افزود، حداقل نه آن روزها که هَتاو در اوج زیبایی و پختگی سی سالگیش
بود و ماجرای زخم بر می‌گشت به پیش از ازدواجشان زمانی که هتاو در مهدکودک کار می‎‌کرد.
وقتی یکی از دختر بچه‌ها را بغل کرده بود دخترک چنگ انداخته بود توی صورتش و ناخنش
جوری صورتش را بریده بود که انگار زیرش خرده‌شیشه باشد. هَتاو بعد از ازدواج هم در
همان مهدکودک به کار کردن ادامه داد. می‌گفت: «از بچه‌ها خوشم میاد. جوری که زندگی
براشون بازیه.» از کار در مهدکودک بدش نمی‌آمد اما خیلی هم علاقه‌مند نبود. از
نوجوانی دوست داشت هنرمند بشود. یکبار گفته بود: «جوری که آزاد زندگی می‌کنن.» یا
گفته بود: «وقتی عینک می‌زنن و چیزهایی می‌گن که نمی‌فهمم.» چند ساز مختلف را
امتحان کرد گو اینکه در هیچکدام پیشرفتی نداشت. شب‌ها سازهایش را بغل می‌کرد،
البته به ندرت از آن‌ها صدا در می‌آورد. سپس نوشتن را امتحان کرد که خوشش نیامد.
گاهی فکر می‌کرد به «زندگی ‌کردن چون
هنرمندها» بیش از هنرمند بودن علاقه دارد. تا اینکه به پیشنهاد یکی از همکارانش
کلاس نقاشی ثبت نام کرد و همان جلسه‌ی اول که وارد کلاس شد و هیوا را دید که عینک
به چشم داشت و چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمید عاشقش شد. گو اینکه پس از ازدواج قید
نقاشی را هم زد، البته به اجبار. آن‌ها خانه‌ی کوچکی اجاره کرده بودند که دو اتاق
داشت. وقتی پیِ خانه می‌گشتند هیوا فکر کرد خانه‌ها را برای زوج‌های دلمرده می‌سازند،
تنگِ‌جا و کم‌نور با تیغه‌ی دیوار نازک که کوچک‌ترین صدایی به راحتی از آن می‌گذرد
و مناسب کسانی است که صبح‌ها می‌روند سر کار و شب‌ها نایی برای شلوغی ندارند. هیوا
اتاق کوچک‌تر را چون گالری آراسته بود و آن‌جا نقاشی می‌کشید. کمتر از اتاقش بیرون
می‌آمد. کار ثابتی نداشت و تنها در یکی دو گالری خصوصی به هنرجوهای تازه‌کار نقاشی
یاد می‌داد. این تنها منبع درآمدش بود که آنقدر ناچیز بود خرج و برج وسایل مورد
نیاز نقاشیش را به زور در می‌آورد. هَتاو پیش از ازدواج قول داده بود مشکلی با کار
نکردن هیوا نداشته باشد البته بعدها به یکی از همکارهایش گفته بود: «زیادی ساده‌دل
بودم». کار در مهدکودک کفاف خرج‌هایشان را نمی‌داد. تصمیم گرفت بعد از ظهر‌ها هم
کار کند و این شد که در خانه‌ی سالمندان مشغول به کار شد. بعدا که هیرش به دنیا
آمد گفت: «روزهام که پر از بچه‌ها و آدم پیر‌هاست. حالا یه بچه و یه پیرمردم واسه
شب‌هام دارم». آن زمان هنوز دندان‌هایش سفید بود و درخشان. هنوز این‌قدر زرد و کرم‌خورده
نشده بود.

هَتاو خوابش برده
بود و صدای خُرخُرش رشته‌ی فکرهای هیوا را برید. وقتی خرناس می‌کشید لُپ‌هایش می‌لرزید
و ردیف دندان‌های سیاه و زردش می‌افتاد بیرون. هیوا یاد شب عروسیشان افتاد. چشم‌های
درشتِ میشی هَتاو را به یاد آورد و زخمِ روی گونه‌اش که در شیارش اکلیل ریخته بود
و می‌درخشید و تورهای سفید و دو بافه‌ی موهای خرمایی درخشانش را به یاد آورد و دست‌های
نازک شهوانی و دندان‌هایش را به یاد آورد که کمی نارنجی شده بود و وقتی به رویش
آورد در آن بزن و بشکن با صدای بلند گفت: «خاک به سرم. تو آرایشگاه که منتظرت بودم
چند تا پفک خوردم.»

هیوا عاشق معصومیت
شهوت‌انگیزش بود.

حالا همان زن،
کنارش دراز کشیده بود و هیوا با خودش فکر می‌کرد در تمام این سال‌ها تنها همین
رختخواب بینشان مشترک بوده که آن هم به اصرار هَتاو، وگرنه مدت‌ها بود چیزی بینشان
اتفاق نمی‌افتاد. هیوا ترکیدگی‌های پشت کتف‌ها و زیر ران‌های هَتاو را نگاه کرد و
دید که رنگش به رخسار نیست و با خودش واگویه کرد: «کِی هَتاو این‌قدر پیر و شکسته
شد؟» حتما یک‌شبه پیش نیامده بود گو اینکه هَتاو می‌گفت: «صبح که خودم رو تو آینه
دیدم موهام سفیدِ سفید بود، مثل روز.» و مطمئن بود دیشبش سیاهِ سیاه بوده، مثل شب
و این فقط کمی بعد از آن بود که هیرش به دنیا بیاید و یاد نخستین باری افتاد که
دیده بودش و توی دلش گفته بود: «زیبایی این زن…» و وقتی دیده بود چشمانش چون ازرق
شامی افتاده‌اند دنبالش در دل احساس خوشبختی کرد و به خود بالید و یاد شبی افتاد
که هَتاو به او ابراز علاقه کرده بود: هیوا روی نیمکتی نشسته بود، کنار خیابان، شل
و شلانه، ژولیده گوریده، چند دقیقه و نه بیشتر. پیراهن سرخ به بر داشت و شلوار
کتان. پاییز بود، هوای تازه پاییز، کمی سرد کمی گرم. یک ربع مانده به غروب، زیر
چناری بلند نشسته بود که باد می‌خورد به برگ‌هایش و می‌ریخت روی زمین، جفتِ هیوا،
روی پاهایش، روی کفش‌هایش، خیابان بود و باد، باد کوهستان، بادی که از کوه‌های
دورتادور سنندج جاری می‎شد و سکون و سکوت و حال و هوای شهر را می‌شورید.

هَتاو کنارش ترمز
کرد، شیشه را داد پایین و کمی طول کشید تا هیوا متوجه حضورش شد: «استاد…» با
صدایی کلفت اما دخترانه‌ و تکرار کرد، بعد از مکثی و چشمکی: «هیوا خان…»

هیوا توی دلش قند
آب شد کمی و ترسید اما. با خودش گفت: «زیبایی این زن…» و رنگش سفید شد و از عالم
ناسوت بازگشت انگار اما کاری کرد که همیشه کرده بود نه نگفت و سوار شد. دید هَتاو
روسریش را انداخت روی صندلی عقب و موهایش را داد دست باد و خندید: «نترس.»

هیوا یخش آب نشده
بود هنوز:

– «کجا می‌ریم؟»

و هَتاو پا را تا
ته گذاشت روی گاز، کاری که همیشه کرده بود. راند و راند و راند سوی کوهِ آبیدر.
پیچ‌ها را یکی یکی رفت بالا، آنقدر رفت بالا که شهر کوچک شد و ساکت. کم‌کم هوا
تاریک شد و چراغ‌های شهر روشن. آسمان ابری بود، رفت و رفت و رفت. هوا تاریک بود
آسمان یک تیغ سیاه. آنقدر رفت بالا تا جایی که بهش می‌گفتند بام خدا، حتی از آن هم
بالاتر. بعد پیاده شدند. هَتاو چیزی گفت اما باد زوزه می‌کشید و صدایش را نمی‌شد شنید.
روبرویش ایستاد بعد هر دو دستش را گرفت بعد هیوا لرزید اما سعی کرد پنهانش کند بعد
هَتاو هیکل نازکش را در آغوش هیوا جا داد بعد سرش را بالا گرفت بعد لب‌های هیوا را
بوسید با چشم‌های بسته. هیوا هم چشم‌هایش را بست. وقتی چشم‌هایشان را باز کردند
روی زمین پر از کرم شب‌تاب بود، نقطه نقطه همه جا، و شهر سنندج را می‌شد دید پر از
چراغ‌های روشن، نقطه نقطه همه جا، و آسمان ابری بود، تاریک و سیاه بود. هیوا گفت:
«بالاخره آسمون به زمین اومد.» و هَتاو گفت: «دوستت دارم استاد» و در آن لحظه هیوا
مطمئن بود در تمام عمرش چیزی به آن زیبایی ندیده بود…

هَتاوِ دلربایش، هَتاو‌
دلربایش، آه چه بر سرش آمده بود.

چشم‌هایش را بست و هتاو‌ِ
جوان، هتاو‌ِ زیبا در سیاهی چشم‌های بسته‌اش ظاهر شد. احساس کرد تحریک شد. چیزی که
خیلی وقت بود اتفاق نیفتاده بود. چشمهایش را باز نکرد و هَتاو را در آغوش کشید.
همه چیز برایش روشن بود. دیگر هَتاو را نمی‌خواست. هَتاو هم او را نمی‌خواست و پسش
نزد اما راغب هم نبود و جوری که انگار وظیفه‌اش باشد به او راه داد و در تاریکیِ
اتاق آغوشش را یافت کورمال کورمال. هتاو هم چشمانش را بست. در همین حیص و بیص صدای
خش‌خشی سکوت اتاق را شکاند و هیوا که چشمانش را گشود دید پایین تختشان توی تاریکی
دو نقطه‌ی سفید خاموش و روشن می‌شود، مثل چشم گربه ته کوچه بن‌بست و دید پرهیبِ بی‌تکانِ
هیرش آنجا جا خوش کرده است، یله و آسوده. هیوا خودش را با هول و تکان جمع کرد و
نشست روی دو زانو. هَتاو شرمش گرفت و بی اختیار پتو را کشید روی تن عریانش. هیوا
گفت: «هیرش تویی؟» و فندکش را روشن کرد. هیرش را دید لخت و عور نشسته ‌بود جفت تخت
گویی در سجده، انگار متضرعانه چیزی بخواهد و خیره خیره خیره نگاهشان می‌کرد، با
چشم‌های ملتمس جوری که دختربچه‌ها شب‌ها از خدا می‌خواهند زیر بالششان عروسک
بگذارد. هیوا گفت: «یه ساعته تو تاریکی نشسته نگاهمون می‌کنه توله سگ.»

هر سه لخت عور لوت

چند ثانیه سکوت

و…

حالا چهار سال از
آن شب، و مدت‌ها از آن روزها گذشته است. هیوا در خانه‌ی کوچک‌تری مستاجر است و هیچ
چیز آن‌طور که فکر می‌کرد نیست. دو سال قبل شنید هَتاو مهاجرت کرده ‌است و مطمئن
شد هیچوقت او را نخواهد دید، همانطور که حرفش بود، و مطمئن است هیچ چیز برای او هم
آنطور که فکر می‌کرد نیست. هیرش با پدر و مادر هَتاو زندگی می‌کند و قرار است برود
پیش هَتاو، اگر پول جور شود البته. حالا شاید اوضاعش بهتر از هیوا و هَتاو باشد. البته
پیش از جدایی هم بیشتر اوقات همانجا بود. بخصوص روزها که هَتاو سر کار بود، حتی
گاهی پیش می‌آمد که یادش می‌رفت برود دنبالش و شب را پیش پدربزرگ و مادربزرگش می‌ماند.

– «اما دلتنگی»

چند روز پیش که هیوا
با چندی از دوستانش حرف می‌زد این را گفته بود.

– «مدرسه که می‌رفتم
یه بار معلممون گفت اگه یه مار و یه عقرب و یه پشه رو توی شیشه بگذارید نهایتا پشه
زنده می‌مونه».

و صدای نازکش شکست در
گلو و نتوانست جمله‌اش را کامل کند. دمی که بغض امانش داد همه چیز را تعریف کرد، وسط‌
حرف‌هایش گاهی می‌گریست، گاهی چون جن‌زده‌ها شهقه می‌کشید. خودش می‌گفت: «از بس
تنهایی کشیدم». شاید کمی مست بود کمی ناخوش احوال: «فقط می‌خوام کمی دردِ دل رو
تخفیف بدم» و همه چیز را تعریف کرد بی امید فایده. از عهد جوانیش گفت و از هَتاو
گفت، از اولین قرارشان، از دندان نارنجی هَتاو در سفیدی گریم و لباس عروس، از دعواهایشان
گفت و از گورخانه‌ی محقرشان که سه نفر می‌لولیدند در هم و «تف به حسرت مفت» و از هیرش
هم گفت اما بیشتر دلتنگ هَتاو بود: «هر کدوم یه کلمه داشتیم. کلمه‌ی اون نتونستن
بود، کلمه‌ی من نخواستن.» و از آخرین شبشان گفت، عجیب که آن شب را جزء به جزء به
یاد داشت، جمله به جمله، لحظه به لحظه، دیده و ندیده همه را گفت و تمام پس و پسله‌های
حافظه‌اش را خالی کرد و سپس ادامه داد:

– «امتحانش کردم. یه شیشه‌ مربا آوردم یه مار و یه عقرب و یه پشه انداختم توش. چند روز گذشت. هیچ اتفاقی نیفتاد. اونقدر اونجا موندن تا هر سه خشک شدن، خفه شدن، مردن. هیچ اتفاقی نیفتاد».

آرش ذوالفقاری

[۱] – بندهش ترجمه سیری، ص ۱۰۱ و ۱۰۲

روزنامۀ آفتاب به شرق/ حسین آتش پرور


حسین آتش پرور

صفحه ی اول:

گزارش خبری:

مهم ترین مشترکینِ روزنامه ی آفتاب شرق عبارتند
از:

۱-قطارهای درجه ۳ مشهد- تهران

۲-سرباز خانه ها

۳-ساکنان جهنم

این روزنامه ی با شخصیت و پر تیراژِ بین المللی
هرشب چاپ می شود. صبحِ زود در رگ های مشهد می دود.غروب- از راهِ همان رگ ها- جمع آوری
و پوشال می گردد.

شب ها که همه در خواب اند دوباره چاپ می شود. صبحِ
زود در خیابان ها پیاده می رود. با موتورِ هُندا و سوزوکی می رود.با وانت نیسانِ آبی
می دَوَد. با ریوی ارتشی گاز می دهد. با قطارِ شتر می دَوَد. می دَوَد تا زندگی دوباره
خود را شروع کند.غروب، خسته وکوفته با کمرِ خم برمی گردد تا دوباره پوشال شود.

انتشارِ خبرِ خودکشی شاعر و نویسنده نامدارِ خراسان؛
مرحوم شهابی در روزنامه ی آفتاب شرق باعث گردید که سری به تاریخ بزنیم.هر صفحه ی آن
را از دستِ یکی از خانندگان آن، در زمان ها و مکان های مختلف و متفاوت، بدست آورم تا
بشود یک شماره ویژه از شخصیتِ روزنامه ای بین المللی که چهل سال در مشهد منتشر می شود.هر
روز موازی با ساکنانِ این شهردر تیراژِ صد و ده ملیون نسخه در خیابان ها و کوچه های
مشهد نسخه به نسخه راه می رود و زندگی می کند.

البته موازی در مکان. و گر نه در زمان ممکن است
یک نفر ساعت هفت صبح سرکار برود و یکی ساعت ده. یا وسطِ هفته بیکار باشد.آفتاب شرق
راسِ ساعتِ پنج تا پنج و نیم صبح از قلبِ رآکتور هسته ای آن یعنی چاپخانه ی آفتاب شرق
در سوم اسفند طلوع می کند. درسرخرگ ها و موی رگ های مشهد تغذیه ی فرهنگِ این شهر و
جامعه را به عهده دارد.به یک شخصیت از آگهی تشخیص ترکیدگی لوله و نشتِ فاضلاب، چکِ
سرقتی و واخورده، لوازمِ مستعمل منزل، وام فوری، برای همه تبدیل شده که تمام بنگاه
های معاملات ملکی و ماشین، مطبِ پزشکانِ عمومی و آرایشگاه های مردانه و در نهایت سبزی
فروشی های شهرمشهد را سیراب و به خود معتاد کرده است.

تا زمانِ خودکشی مرحوم شهابی هیچ کس چیز زیادی از
این روزنامه نمی دانست.شناخت شان تنها در این حد بود که به شکل گذارا جلوی دکه های
مطبوعاتی به آن نزدیک شوند تا تیترهای صفحه ی اولِ آن را با چشم ببلعند. بعدکه خواستند
راهشان را بکشند و بروند، این طرف و آن طرف را خوب نگاه کنند و دور از چشم مامورها
و دوربین هایی که به تازگی در تمام خیابان ها نصب کرده اند،آن را در سطل اِشغال،یا
اگر نبود، در جوی خیابان تف کنند.

ساختارِ این روزنامه درست مثلِ شوفاژ در یک مدارِبسته
حرکت می کند.هیچ چیز در آن از بین نمی رود. همه چیز در آن دور می زند؛ درست مثل نیروگاه
های اتمی. خبر، بعدِ خارج شدن از روزنامه، دوباره برای پوشال به روزنامه برمی گردد.

اخبار از طریق رادیو”آندریا” توسطِ گروهبان
سوم درگی که اصالتن زابلی است، شنیده می شود.تزریقِ آن به روزنامه به عهده ی استواریکم
غیاث آبادی فر که در سابق استوارِ بخش تزریقات بهداری ارتش بوده است، انجام می شود.استوارغیاث
آبادی فر در تحریریه خبر و مطالب را پس از تایید سردبیر؛یعنی تیمسار قدسِ نهری،پمپ
می کند به چاپخانه، در طبقه ی زیرکه ماشین چاپ آن اهدایی مرحوم گوتنبرگ است.

هر روز صبح، پس از حضور و غیاب، دردفتر روزنامه
صبحگاه با حضورِ تیمسار قدسِ نهری از پادگانِ عجب شیر،استوار غیاث آبادی فر از پادگان
بیرجند،و گروهبان سوم درگی از پادگانِ چل دختر، بوسیله ی پرسنلِ روزنامه  در میدان سوم اسفند اجراء می شود.

قبل از ورودِ تیمسار، سربازِ شیپورچی از گروه موزیک
ورود ِتیمسار قدس نهری را اعلام می کند و بعدِ آن، جلوی دفتر روزنامه با نواختنِ گروه
موزیک در میدان سوم اسفند،مراسمِ برافراشتنِ پرچم که اولین نسخه ی روزنامه ی همان روز
است، صبحگاه اجراء می شود.

صفحه ی دوم:

هنوز از ایستگاهِ سنگ بست رد نشده ایم که مهمان
دارِ کوتوله،چُلاق می آید.هیچ کس در کوپه نیست.روزنامه را می آورد می دهد به دستم:آفتاب
شرق.

سرسری تیترهای صفحه ی اول را با یک لیوان آب می
بلعم و آن را تف می کنم به بیرون که بیابان است و برهوت.بعد از مدتی مهمان دار، چلاق
داخلِ کوپه می شود.یک پتوی سربازی رنگ و رو رفته به من می دهد و زرد می خندد: روزنامه
را دور نندازی ها.اموالِ دولتی است.آخرِسفر آن را با پتو از تو تحویل می گیرم.

زرد ، خاکی می خند د: مطالبِ روزنامه را مثل قرص
با آب بخور.

در میانِ تلق و تلوقِ قطار حرفهایش زخمی و مجروح
می شود: درآخرِسفر حتمن باید لاشه ی روزنامه را پس بدهی اگر نه جریمه خاهی شد.

و با تاکید می گوید:جریمه اش مثل کشیدنِ ترمزِ خطرِ
قطار است.از آن گذشته، بدون تحویل پوکه ی روزنامه، هیچ وقت به مقصد نخاهی رسید.

و راهش را می کشد و می رود.هوا گرم است و تب دارد.همچنان
در بیابان ِآبله رو، می رویم.

از پنجره نگاه می کنم.اول و آخرِقطار پیدا نیست.از
کوپه به سالن می آیم.هرچه نگاه می کنم کسی را در سالن نمی بینم تا از او کبریت بگیرم
و سیگارم را روشن کنم.چند تقه به شیشه ی کوپه ی بغل می زنم.کسی جواب نمی دهد.درِکوپه
را باز می کنم؛ در کوپه ی خالی یک روزنامه ی آفتاب شرق جلوی پنجره نشسته است. به من
تعارف می کند:درخدمت باشیم.

خود را عقب می کشم.درست همان روزنامه ای است که
مهماندار، چلاق آن را به من داد. کوپه ی سمت چپ را می زنم.هیچکس نیست.روزنامه ی آفتاب
شرق که تنها جلو پنجره نشسته است، به من سلام می کند. درست همان روزنامه ای است که
مهماندار به من داد.کوپه ی سوم. چهارم. پنجم.ششم و… واگن دوم. سوم . چهارم.پنجم.و…

تمام کوپه ها را باز می کنم.هیچ کس نیست.فقط از
هر کوپه یک نسخه روزنامه ی آفتاب شرق سرش را بیرون می آورد و  با حروف ِسیاه به من می خندد: فرمایشی بود؟

هاج واج می مانم. در قطاری که نه اولش پیداست و
نه آخرش و تلق و تلوق می کند و با تنها مسافرش که من باشم و روزنامه ی آفتاب شرق، معلوم
نیست به کجا می رود؟ مهماندار را پیدا نمی کنم.هر وقت دلش می خاهد خودش پیدا می شود.و
هر وقت عشقش کشید خودش گم می شود.هرچه عقب یا جلو می روم، قطار تمام نمی شود.از طبس
رد می شویم. کسی نگفته این جا طبس است. از درختانِ خرما و ذغال سنگ که در بیابان دپو
شده اند، این را می فهمم.

می افتیم به سمتِ شهداد. کویر لوت.یک قطارِ باری
به موازات و سایه به سایه ی ما می آید. کم کم پوشش گیاهی کم پشت و تُنُک می شود.درختانِ
وحشی و کویری که برگ هایشان به شکل درختِ موز است.درخت چه های گز و نخل بیدار می شوند.بوته
های تاق.بیابان آبله آبله است . انگار به روی  ابد این بیابان تاول زده است.یک کوه از گوگرد چشمم
را می زند. مهمان دار،چلاق پیدایش می شود.می گوید: تعجب نکن .بارانِ این جا جن است:

.می
بارد.

می بارد.

 می بارد.

یک متری زمین که می رسد، غیب می شود.می گویم: بارانِ
جن.

مهماندار، چلاق غیب می شود.

به گمانم وقتی از بارانِ جن گفت اشاره به آن طرف
کرد؛ به قطارِ باری که یک دسته سربازِ مسلح به کلاشینکوف آن را اسکورت می کردند.مهماندار
کوتوله، چلاق می خندد.به او می گویم: این قطار به کجا می رود؟

زرد و خاکی می گوید: با ما همسفر است.آفتاب به شرق
دارد.

قطار همچنان در کویر لوت از میان کلوت ها می رود.نه
اولش پیداست و نه آخرش.از چند ایستگاه متروکه و زنگ زده ی باستانی رد می شویم. تابلو
هایشان با خط میخی برسنگ حجاری شده  است.

صفحه ی سوم:

روزنامه ی آفتاب شرق را صبحِ تاریک یک ریوی ارتش
به پادگان ها می برد.از فلکه ی سوم اسفند در خیابان های خاکستری مشهد این ماشین را
یک تانک چیفتن، خِرِفت اسکورت می کند.لوله ی توپ، یک لحظه از ماشین ریو چشم برنمی دارد.حتا
پلک هم نمی زند.

بلافاصله روی تمام ِ آنکادرِ هرتخت در سربازخانه
ها یک نسخه از روزنامه ی آفتاب شرق شیپور می زند.

سرگروهبان غیاث آبادی فر، دریک صبحگاهِ زمستانی،تمامِ
سرباز ها را جلوی گروهان خدمات به خط و آن ها را توجیه می کند:

روزنامه جزو جیره سرباز است که باید آن را با صبحانه
در برنامه ی سین خورد. درست مثلِ خوردنِ یک قرص. آن را باید با یک لیوان آب بخورید.اگر
فرصت نشد،حتمن آن را ببلعید. منتها لاشه ی روزنامه را مثل پوکه ی فشنگ هر روز تا قبل
از ظهر به سرکار غلامی انباردارِ گروهان که کچل و سبیلوست،است، تحویل دهید.

از آن روزِ کچل ، هرروز سربازهای تمام پادگان ها
جلو انبار صف می کشند تا لاشه ی  بی جان روزنامه
ی آفتاب شرق را مثل پوکه ی فشنگ به گروهبان غلامی تحویل دهند.

صفحه ی چهارم:

در این صفحه ی آفتاب شرق، یک گله شتر از دور پیدا می شود.به
گمانم قطار، قطارِ شتر شده باشد. بارِ قطارِ شتر،آفتاب به شرق است که سربازهای مسلح
به کلاشینکوف آن را اسکورت می کنند.مهمان دارِ کوتوله دیگر پیدایش نمی شود تا از او
سوال کنم.قطارِ شتر روزنامه ی آفتاب شرق را به داخل کویر لوت می برند؟هیچ ساربان یا
موجود زنده ی دیگری همراه شان نیست. سربازها از سربازخانه ی پادگانِ چهل دختر هستند.از
همان عاشق هایی که درگروهان خدمات  سی و نه
سال خدمت می کنند و زیر نقاب کلاه کارشان در کنار قلبی که با تیر سوراخ شده و سه
قطره خون از آن می چکد، نوشته شده: به عشق شهلا- بی بفا.

  تا هر روز ظهر صف بکشند که پوکه های خیس روزنامه
را با یقلاوی تحویل سرکار غلامی بدهند.

خسته می شوم.از کوپه ی قطار بیرون می آیم که قدم بزنم. تمام
کوپه ها با صندلی های چوبی، خالی اند.با خودم می گویم: خدایا این قطارِ درجه سه که
با صندلی های چوبی اش تلق و تلوق می کند و تنها مسافرش در هر کوپه فقط یک نسخه روزنامه
ی آفتاب شرق است،نمی دانم با من به کجا می رود؟!

و راه می افتم تا به مهمان دارِ کوتوله بگویم که: نگهدار.نگهدار.
اشتباه سوار شدم. من نویسنده مطبوعات نیستم.

مهمان دار، چلاق، زرد می خندد: نترس. ما از خودت بهتر می دانیم.
جای دوری نمی رویم. قطارِ شتر به جهنم می رود.