شعر دیگر(اندوه نور)/ حسین خلیلی، مهدی یزدی و هلیا رهنمایی
تن می زنم به ابر و
در سینه ام _ داغ
نم نم باران یک روز مه گرفته است
آنهمه نیست شکوفا تر از همیشه بود
که باکیم نیست گریه کنم
برای تو میگفتم
به آسمان چه رنگی بیاویزیم
که دوسترک داشتی پیشانی ام
پیله ی شکافته باشد
پس نقابی برای چهره های تو
به خط دایره ها بریده ام
سرنوشت _
مرگِ تازه بزاید.
۲
(…)
درآن باد که جسم به سمتِ تصعید میرود معلقم
بر جیوهای بیکران که زمین بلعیده است
فراز اسکلهای از عاج و فلس ـــ
در آینه میاندیشم
که الماس
چگونه شکل پیشانیت را شیار بزند؛
خطی بین دو پلک
نگاه مدید میبرد
وتا شب ــ
به هیبت مادری
ستارههاش را
در سجده بخاباند ـــ
من زخم را آلودهی نقره در معرض قلبم منجمد کردهام
که تازه بمانی.
حسین خلیلی
ـــــــــــــــــــ
صیحه
درخت دیدمت که دیدم
آواز برانگیخته را
بر خاک و ترَک
و حال، حالِ پوست یابس به یاد میآید
به قولِ سینهی مسموم:
عطر غمانگیز سرفه
رطوبت زهر را زنده میدارد
مهدی یزدی
فال گردو
مرا برای تماشا به انتهای باغ ببر
به دنجِ کاهِ جدا
کفش
جدا
پنج و پاشنه بر کفِ نهر نهیم
تا
شلّاقِ آب
تسخیر صدای تُرد شود
زیرا زمزمهی زنبوران
علف را خرد نمیکند دیگر
آواز چهر عاشق توست
میپراشد
آنجای باد خشنود
بخشندگیات
به پیرهن خیس
بپیما
دست را بر پوست
چنانکه در نفسِ آه
ماه بوزد
باریکه به وسواس
طی شود
به نوازش بال پروانه
قلب
فراتر از نهر
به قلبِ اندوهگین
بوسه زند
جای بیواسطهی تن
گل تازه
مهدی یزدی
ـــــــــــــــــــــ
۱
در قرائتِ باد
از سوگنامه و شفا
از دست می رود
سخاوتِ ریشه ها
رگ از رگ
ناله در رایحه
دریچه های تو به تو می سازد و
هزار پهلو به جریحه
صدای سوختن از کجا
با کدام چهره اش
می موید از گیس ها؟
۲
رگ ام میانِ دو کتف ات
ناله ی صبورِ لیلا ست.
دردانه به دندان
ماهِ بور بر گلو
از بی طعمِ صدات
حضیضِ خاطراتِ دریده
حلالِ خابِ ندیده
رو به روی لیلا
نام که می گیرم
دانه دانه دهان می شوم
که
دشت نمی خاست
آویزان از سرکشی م
منظره از تن ام
ماهِ نحر ها
پر می دهی از پرهیز
رازهای بابونه را
با گونه هات
۳
شبیه پلک های کسی
تا میشدی به ماه
عطر عمیق غم
و
دهانِ تب کرده ات
به قدِ راه
بلند
تو
تو با چشمِ نبات
در گورِ عروسِ ماهیان
تورِ تمامِ حرف ها به تحفه ی فردا دادی
با خاهشِ کجا می مردی
که
می مردم
با
غم ات
۴
إذنِ شرقیِ بازوانی
به رود
که سویِ نگاه می شود
تو در توی تولد به تب
شیدای پریشان را
بی خبر اخته نمی کند
این گلوی نارس
به چه آویزد ؟!
تنی در فهمِ جهان
بی واسطه نماند