دو شعر از حسن فرخی
دو شعر از حسن فرخی
۱
بالا باید آورده باشم
خودم را
و زمین زده باشم اش به لا لا لا به لا لا
ا ز درد زنجیر می رهانم اش
بعد سالی قرنی اسارت درتاریکی این تن
بالا باید آورده باشم زمان را
و سر بالا یاید رفته باشم به بالا
به بالا باید رفته باشم پرتابی چنین
چیست این شبح که بانگ می زند از پس و پیش
نفهمیدم آیا جغرافیا یا
نفهمیدم کجا بالا آورده باید باشم زمین را به دیدن
مبهم دنیایی ست کبود زیر نگاه افعی
ما صبح را نفهمیدیم از بس شب به بیراهه برد مان
ما ظهر را نفهمیدیم
بالا آورده باید باشیم سوخته اش را به دیدن
شیار عمیقی جلوی پای من افتاده است
زنی ساکن این خانه نیست باید بالا آورده باشیم بالا
به خونسردی دوباره می نویسم بالا آورده باید باشم
سر بالاباید رفته باشم
سپیده ای پیداست که به دام سیاهی می افتد
در آسمانی که تهی می شود از رنگ
مو هایی که سفید می شود در آیینه
من بالا باید آورده باشم بالا بلند به بالا
مورچه ها تند می دوند در گوری تنگ
اینجا جای آدمیزاد نیست
یک نفر دارد بالا می آورد
گفتم بالا باید آورده باشم
نفسم اگر گرفت بالا
بالا باید آورده باشم
خودم را
و زمین زده باشم اش به لا لا لا به لا لا.
آه که بلند می شود بالا
به بالا که می رود تهی از سوال می شوم
بالا می آورم بالا از کجا تویی زنده به این گور
بالا باید می آوردم
سر به بالین کجا می گذاشتم آخر
شام آخر را بالا باید می آوردم
توفقط نگاه کن به بالا سربالا
گلویت را عریان کن حلالت باد خون من
حیران تو بودی بالا بلند باید بوده باشی بالا
مست منم خوشه ی انگوری درکف تاک
بالا می آورم بالا
نفسم را در بالا نگهمیدارم
کسی نمی شنود مرا در آن بالا
جیغ بزن زن
تندبادی در هوا
استخوان ها ی مان را خرد می کند در بالا
نیزه ای پرتاب در مجلس هواست در بالا
سرخی بعد از ظهرنهیب نفس بود در بالا
دم به دم بی رحم بود سراپا در هوا
هوار بزن زن
دود بی شعله ای در بالا
خاکستر ی در گلوی هوا
تو را به تمنای آن بالا باید بالا می آوردم
بالا می آوردم را بگو
در کدام آسمان بالا باید می آوردم
پری در دست باد بود در بالا
تا کجا پریدنی بی تعطیل بود
سقوط نمی کرد در بالا
در فضا از قضا بالا باید می آوردم بالا
نترس از رخنه ی تار
بزن زیر هوا در بالا
جنون را معنا ی دیگر بود در بالا
عصیانگر بود تقص در زنجیر
تند بر می خیزد تندر در بالا ی بالا
بالا باید می آوردم بالا
هر چه فریاد
درد را دردی در بالا
رو به روی ابری ست که می بارد
چنگ می زنم به گیسوی درختان
توفان را بالا می آورم
هستی ساییده می شود در بالا
و می ریزد در اعماق تاریکی
انگشت ها لب ها هوش ها
بال بزن روح افعی در ابهام بالا
و عقاب دریده قلب را
هوایی بالا کن در بالا
سکوت سربه زیر را
بالا باید می آوردم
خودم را
و زمین می زدم اش به لا لا لا به لا لا.
ضرب اضطراب را می گیرانم
در تب
و در بالا بالا باید می آوردم
در عریانی بالا
هیچ رازی نبود که بالا بیاورم حالا.
۲
اوقات این جهان راتلخ نکن
اوقات مرا تلخ نکن
مقصد نا معلوم را تاوان بده ای معلوم
شکوه پرنده های آشنا را به تماشا بنشین ای نا شناس
و تا وقت هست بنشین کنار شادی جان
و حرمت بگذار عروس این دنیا را
حرمت بگذاراشک مرا
که شوق خلوت بامدادی رامددی می کند
و رویای باران را به تاویل بنشین خدا را
و در سرچشمه ای سرد
کنار دختران زیبا بنشین
و به نهنگ های بی قرار اقیانوس بیندیش
و برف ها ی کهنه را در خاطرکوه هایت آب کن
اکنون نوبت شیدایی توست
ای نعشه ی تریاک و علف اوقات مرا جوان کن
وتا زیبا ببینی ام کنار درخت سیب
بزن برق نگاهت رابه پای خرابه های دنیا
زیبا نقش بزن ماه و ستاره را روی پیراهن ات
و بیا تا در خانه ی دنیا
و طاووس مرا ببین در بند طالبان اش
دوباره نقش بزن سپیده دم را در همین دم حیات
از قاره ای به قاره ای بپر
و مقصد نامعلوم راتاوان بده ای معلوم
تاریکی گوشه ی پیراهنت را می گیرد
و گر می گیردگل سنگ ها زیر نگاه فرشته ها
که دست کودکان بازیگوش را گرفته اند
و نزد مادران شان می برند.
دو شعر از حسن فرخی
دو شعر از حسن فرخی
۱
برای کسی که تکه ای ابر کف دستم گذاشت
نام باران را به من داد چه کنم چه چه چکه کنم یا نکنم؟
*
بعد از گفتن -هزار سال کم نبود-
نبود کسی که نام مرا صدا کند صدا صداکند من چه کنم
ناگهان به جنب و جوش افتادم کنار چند دقیقه ای صبر کنید
حیف نیست پا روی ماضی بگذاریم پا بگذاریم و بگذریم
سرباز گمنام وطنم باز کوچ معکوس ام راآغاز می کنم
می گویم امروز به برکت یک واژه
غوره های دشوار را به روستایی دور دست در دامنه ی کوه بلند می کشانم
با دو دست می کشانم به بلندا بالا
با صدای بلند می گویم بلند بلند من با کسی شوخی ندارم
با کسی ندارم باکی ندارم از کسی
بیدار خواب نرگسی ها هستم ها هستم و
ماهی های آزاد را تعقیب می کنم
در رودخانه ای که به سمت زادگاهم می پیچد
اوقات تلخی نمی کنم تلخم نکنید تلخاتلخم نکنید
نه پرنده را در لانه ی خردش غافلگیر می کنم
خردش می کنم خرد خردش می کنم
نه سیلی برادرم مرا به تردید می افکند
کنار سیلی که راه افتادماسه ها را از سرو روی اش کنار بزنم
اگر کمی حوصله کنید می فهیمد چه اتفاقی افتاده است
آسمان در سایه درختان سرو ابرهای خسته اش را لمس می کند
لمس می کند قطره های باران اش را
آفتاب آبی ها را بی قرار می کند
و تشنه گان شتابان به جانب من می آیند
*
برای کسی که تکه ای ابر به من داد
فوج فوج چلچله ها را پرواز می دهم.
قطره های باران را باران را
چه چه چکه می کنم.
۲
چقدر ازاین دنیا بگویم که بغلات داری
بپروران همه را من آمدهام نکند دیر کرده باشم
از این آسمان امید به ابرها مبند برادرم
ابر ها نیستند که ببارند چاره ی دل سوخته ی تو نیستند
آغشته کردی مرا به داغ آغشته کردی مرا
بپروران همه را حالا
ای کاش نمی آمدند کلاغها بر روی هر چه من
چلچله ها ای کاش روی دل ما می نشستند
چقدر ببینم و هیچگاه سیر نگویم ات که نشوم ات
میآمدهای انگار در باغچهها قدم می زدی با یک استکان چای
از چشم هایت هرچه با چشمهایم بگویم کم است
تو خرمایی هستی بخورم ات هم سیر نمیشوم
بگو تا دور تو بگردم ای ای ای….
می تکانم ات و می ریزانم میوههایت را
چقدر ازین دنیا بگویم که در بغلات داری
چقدربگویم خیالات را در بغل بگیرم یا نگیرم
خوابات کنم یا نکنم
رؤیاهایت را بیدار می کنم یا نکنم
و همه را خبر کنم یا نکنم
به روی انگشتات می چرخد زمین
به کجا بروم که برنگردم کجاست آنجا ؟
به گردنِ تو بوسه می زنم از هرکجاکه به ساحل آمده باشی
هنوز هم غرق جنون توام
نگاه ات به نگاه ماه گره خورده است
مرا به سوی خود می خواند درخت سیب
پنجره را باز می کنم ومی چینم ات
جهان به سوی تو رو می کند
حواس ات این بار باشد به پشت پا زدنی نگران باش
و نهنگ های برادر که به ساحل آمده اند
من هم آماده ام.