گربهای به نام جامعه / سیدرضا محمدی
.
.
.
نقدوبررسی مجموعه داستان سپیدرود زیر سیوسهپل
شخصیتهای داستانهای کیهان خانجانی، هیچکدام آدم اُتوکشیدهای نیستند،
آدمهایی عادی هستند که همواره با ما زیستهاند اما هیچوقت به چشم نیامدهاند.
این آدمها اصلا خودِ ما هستیم که معمولا در اتمسفری از فرزانگی، خود را مخفی کردهایم:
روزنامهنگاری که آگهی تبلیغاتی میگیرد؛ فارغالتحصیلی تنگدست که دنبال کار است
اما دانشگاه مدرکِ تحصیلیاش را نمیدهد؛ شالیکاری که رونق برنجهای خارجی بازارش
را کاسه کرده، پس رو به قایقرانی میآورد اما امکانات پیشرفتهی داراتران، جان و
جهانش را میسوزاند؛ مأمور دولتی که همکاسه و همکیسهی قماربازان است؛ و دزدی که
بار دیگر به صحنه میآید، درست به همان شکلی که مارکس در ابتدای هجدهم برومر لویی
بناپارت گفته بود: همهی شخصیتهای تاریخی دو بار به صحنه میآیند، یک بار به
صورت تراژدی و بار دیگر به صورت کُمدی، و صورتِ کمدیاش، نوستالژیِ صورتِ اول است.
اینکه «مجرم همیشه به محل جرم بازمیگردد» و ایندفعه، این بازگشتن، با نوشتنِ جرم
و روایتِ دوبارهی آن جرم اتفاق میافتد. حتی این دور و تسلسل، در روایت او، عمقی
تاریخی میگیرد. عمقی که تاریخِ نابرابری
و جور و بیعدالتی را پدیدهای امروزی نمیپندارد، بلکه آن را بخشی از یک
روندِ ناروای تاریخی میداند، روندی که روایتگرانش همواره در خدمت زر و زور بودهاند.
دیالوگی در داستان «هجدهمین روز تابستان»، دربارهی کشتار مرغ و خروسها، رازهای
این کتمان را میگشاید: «تنها پیشرفتی که کردهیم در سر بریدنه.»
موقعیتهای
داستانی نیز در تقابلِ شخصیتها، معناها، و به عبارتی، تضادهای موجود و نکات عمیق
طبقاتی شکل میگیرند. تقابل سوژه و ابژه، موقعیتی کاملا متضاد را در یک فضا نشان
میدهد. انگاری این شخصیتها، نه از یک جامعه، بلکه از دو سیارهی متفاوت آمدهاند.
ذهن و عملکردِ زندگیِ هر یک برای آن دیگری، ناشناخته است. نویسنده با ادبیاتِ این
تضادهای طبقاتی، قاعدهای مارکسیستی را اثبات نمیکند، بلکه او یکی از زندهترین
موتیفهای تاریخ بشری را در داستانش قاب میزند: داستان دارا و ندار، داستان فقر و
غنا.
در داستان «شجرهی
اتبیاع نان» این تقابل خودش را به صورت یک مونولوگ نشان میدهد: «اگر من جای این
پسرک بودم، چه میشد؟ و به خود جواب میدهم، هیچ. حتماً تا حالا شلوارم را خیس میکردم.»در داستان «سمت راست خیابان» باز همین تقابل خودنمایی میکند. البته نوعِ این
تقابل، به قول اهل منطق، از نوع تقابلِ تضاد است؛ تقابلی که امکان دارد تغییر شکل
بدهد اما همواره به عنوان حکایتی حیاتی در طبیعت مجبور به بقاست. اوج این تقابل در
این داستان ایرانی، این دیالوگ است: «کی میشه دیگرون از ما آگهی بگیرن؟» یعنی
قرار نیست، عملِ آگهیگرفتن توسط روزنامهنگار از بیخ و بن بر باد شود، بلکه تنها
مسئله این است که نقشها کمی جابهجا شوند.
یکی دیگر از
نکات قابل توجه در داستانهای کیهان خانجانی، درهم تنیدگی، یگانگی یا همسانپنداری
شخصیتها است. نویسنده روایتهایش را در حالیکه بسیار ساده نمایش میدهد و به
خلاف عرف داستاننویسی فارسی که غرق شگردها و بازیهای فرمی است، کاملا خطی در
برابر ما به حکایت مینشیند اما این روایت، یکباره رازآمیز میشود؛ شخصیتها در هم
گم میشوند، شخصیتی از دل شخصیتی و حکایتی از دل حکایتی سر بیرون میآورند. انگاری
همهی آدمها، تیپها و موجودات ذیدخل در داستان، گونهها و زوایای مختلفِ
شخصیتیِ یک شخص باشند؛ پرسوناژهای متعدد از یک من، منی که در چهرههای متفاوت روی
مینماید و هیچکدام از اجزای یک داستان، خارج از شخصیتِ یک شخص وجود ندارند. پدر،
بخش دانا و امیدوار وجود اوست؛ مادر، حسهای رنجمویه و تلخ او؛ گربه، خود ِدلبر و
فریبای شخصیت اوست؛ و مردی بر روی بام، آرزوهای سرکوب شدهی او.
نویسنده به خوبی
توانسته این یگانگی و همسانیِ اجزا را به تصویر بکشد، بیکه به لقلقههای فلسفی و
روانشناسی بیفتد، و بیکه به تظاهر به دانششگفتی. در داستان «هجدهمین روز
تابستان» روایت از دانشجوها، مرتب به مرغ و خروسها و بالعکس میلغزد و بالاخره
معلوم نمیشود کدام گروه در حال سربریده
شدنند. همینطور همسانیِ بین ستوان با
قمارباز (لیلاج)؛ همسانیِ گربه با نویسنده با همسایه با معشوق (نازی)؛
همسانیِ راوی با شخصیت داستان (فراموشی)؛ و به همین شکل… . تقریبا در همهی
داستانها میتوان این شعبده را یافت. این شگرد را در ادبیات کلاسیک فارسی، صنعت
التفات میگفتند؛ اینکه تو از کسی دیگر حرف بزنی و منظورت خودت یا شخص سومی باشد.
اما در اینجا، این شگرد و این شیوهی
روایت، از حد التفات میگذرد و به نوعی به مسخره کردنِ جهانِ رنگارنگ میپردازد؛
جهانی که در عین رنگارنگی، همه چیزش کُپی است. در این همسانگری، او حتی ابایی
ندارد با حافظهی جهان نیز بازی کند، شخصیتهایی را از تاریخ ادبیات و هنر بردارد
و داستانش را از جهان خود بگوید، اینکه همه چیز مثل هم است؛ با ارجاع به این سطر
از کتاب «جامعه» که «زیر آسمان هیچ چیز تازهای نیست.» پس با این وصف، شخصیتهای
داستانهای اساطیری و غیره میتوانند دوباره زنده شوند و بار دیگر به صحنه بیایند.
داستان «چشمهایم
را میبندم» شاید تکراریترین داستان تاریخ باشد و از جانبی تازهترین داستان:
زندهای که دارد به گور میشود. از تارکوفسکی تا هدایت تا بورخس تا بارتلمی و…
در جایجای ادبیات عالم این قصه تکرار شده و همواره تازه بوده است: شک در امکان
وجود؛ شکی که فاصلهی عدم و وجوب را از بین برمیدارد: او میتواند زنده باشد، او
میتواند زنده نباشد. در داستان «فراموشی» قهرمان مردی است که بر روی بام میرود
(ویلونزنی بر روی بام) و خلایق را به خود میطلبد و سرانجام با گفتن این جمله که
«آخه این چه وضعیه!» بازمیگردد. کسانی که فیلم «نوستالژیا» از آندره تارکوفسکی را
دیدهاند، همانند این صحنه را به یاد میآورند، جایی که شاعرِ موردِ پرستشِ
تارکوفسکی بر روی مجسمهی زئوس میرود و با گفتن این جمله که «این چه دنیایی است
که دیوانه باید به شما بگوید خجالت بکشید.» خود را به آتش میکشد. در داستان «؟»
نیز، افتادنِ نقش بر روی قبرها، نوعی اشارت میتواند باشد به افتادنِ نقش در
داستان و فیلمِ «طالع نحس» و کنایه از وجود شیطان در پشت پردهی عالم.
و نکتهی آخر در
باب مجموعه داستان «سپیدرود زیر سیوسه پل»، استفادهی نویسنده از نشانهها و بازی
کردن او با نشانهها است. نویسنده که نشان میدهد اطلاعات و دانش خوبی از آثار
قدما، اساطیر و بارهای واژگان دارد، میتواند به راحتی تاریخِ اصطلاحات و اتفاقات
را مورد استفاده و پرسش قرار بدهد. یکی از این نشانهها که در داستانهای او نقش
کلیدی دارد، خوابگردی است. در این کتاب مرتب با این معنی روبهروییم: آیا او خواب
است یا بیدار؟ این زندگی راستین اوست یا او دارد در خواب راه میرود؟ و حتی گاهی
میتوان شک کرد که: کدام زندگی واقعیتر است، زندگی در بیداری یا زندگی در خواب؟
اوج استفاده از این نشانه در داستان «همهی ما شاهدیم» آشکار است. این داستان،
حکایت خانوادهای است که پس از شهادتِ پسرشان، هر شبِ جمعه، همه با هم، در خواب سر
قبر او میروند. نام داستان حاکی از شاهد بودن و شهید بودن است. حکایت دربارهی
قریهای است بدون شهید، و بعد شهادت یک نفر، و آنگاه خوابگردیِ خانوادهای به
صورت دستهجمعی و مشاهدهی اهلِ قریه. خوابگردیِ خانوادهای که در خودآگاهشان
متألم شدهاند و در ناخودآگاهشان با این تألم همراه شدهاند. و قابلیتِ تعمیم آن:
جامعهای که درد کشیده و دارد در خواب راه میرود.
به همین شکل در
داستان «سمت راست خیابان» بازیکردن با مفهوم چپ و راست؛ دعوای همارهی چپ با غنا
و دارایی، و برخورداریِ راست؛ این تقابل در رهروان دو جانب به چشم میآید. آنکه
در جانب راست، شرکت و سکنی دارد، به ثروت و مکنت میرسد و آنکه در جانب چپ، به
زحمت. راست و چپ، با مفهومی که در فلسفهی سیاسی به عنوان جریانهای محافظهکار،
دولتی، اشرافیمنش و جریانهای معترض و انقلابی است، در این داستان رونمایی میکنند.
در داستان «لیلاج» جهان جز قماری بیش نیست،
قماری که همه در آن شریکند؛ از ستوان که نماد نظم و نظام است، تا کاسب و کشاورز و
پیشنماز «عجب کسی، آمیرزا خودش پاکاره.»
در داستان «سمت راست خیابان» ساعت به عنوان
نشانهی همگونی و همراهیِ دو نفر قابل بحث است. در ابتدای داستان که دختر برای گرفتن
آگهی میرود، ساعتی ندارد و در آخر که او منشی شرکت شده، ناخودآگاه، نگاه همکار
سابقش به ساعت او میافتد. همینطور وقتی او از شرکتِ مردی که بعدها منشیاش میشود
بیرون میآید، چادرش میافتد و این نشانهای است که بعدها معلوم میشود.
و بالاخره در داستان «؟» به این عبارت توجه کنیم: «میگویند تا هفت روز هیچکس زَهره نداشت جنازه را از زیر پای سربازان بیرون بکشد، صبر کردند تا همهی آنان رد بشوند، بعد.» مفهوم جنازه نیز در چند داستان کتاب استفاده شده است، به عنوان نشانهای از جامعهای که منفعل است. (در داستان «چشمهایم را میبندم» مجروحی هست که مرده انگاشته میشود و قرار است توسط دوستانش تشییع شود و از او هیچ کاری برنمیآید.) در داستان «؟»، مردی هست که زیر چرخ ارابهی سربازان میشود و تا تمام سربازان از روی تن او نگذشتند، نشد جنازهاش را بیرون بکشند. ارجاع به این عبارت از هگل که «تاریخ ارابهای است که از جنازهی انسانها میگذرد.» این انسان، تمام انسانهای یک جامعه است که زیرِ گذارِ ارابهی تاریخ له میشوند. این نظمِ دروغینِ مستحکم، دارد جانمان را میگیرد و هیچکس توجه نمیکند.