شعری از زلما بهادر
شعری از زلما بهادر
ضیافت زن
سایه اش را به باد سپرد و
حافظه اش را
آن سوی پنجره
آویزان کرد
حالا سکوتی سرد
از پشت پرده های سه تارش
برهوت بودن را
تیغ می کشید…
مردان فضایی
از عمق خوابی خیس
چشمان تازه ای
بر لحظه های او
باز می کردند
روی سرش
کلاغ های برهنه
جیغ می زدند و
جناب مرگ
از درد زایمان
به خنده می پیچید
نشانه ها
در احتضار فصل
پیوند مرده را
با بند ناف صبح
عهد می بستند
و روح ناتمام
نوزاد گنگ اش را
لخته لخته
بر خانه می چکید
شب در ضیافت زن
آهنگ ماندن را
حفظ کرده بود
و پشت پنجره
برهنه می رقصید…