شعری از مجید موسوی (برگزیده جایزه شعر تجربه گرا)

شعری از مجید موسوی (برگزیده جایزه شعر تجربه گرا)

 

نخ آخر

 

می توانی به مرگ فکر کنی

از تمام دودکش ها بیرون بیایی

کفن را

همین شلوار راه راه ببینی

که سالهاست پاهایت را

به حبس ابد برده است

و نفس

فرشته مرگیست

مدام به سلول هایت سر می زند

می توانی به من فکر کنی

به یک بعد از ظهر آرام

که در اتومبیلت نشسته ای

من را می بینی

در دست های کسی می روم

هر چقدر پایت را فشار می دهی

هیچ چیز جلو نمی رود

همه چیز سرد است

و دنیا

سر همین چهار راه تمام می شود

می توانی به آلبومت سفر کنی

در دودی غلیظ

خودت را کف خیابانی شلوغ پیدا کنی

که داری نفس می دهی

به آسفالتی که از خون خفه شده است

و با مشتت مدام

کاخی را بی سعادت می کنی

و زنی را گیج

که دوست دارد امسال هم

کنار گرگ های سوئیس زمستانش کوک شود

ولی شومینه ها

هیزم ها را به خیابان ها آورده اند

و سرما تنها بالای شهر

نخ آخرش را دود می کند

می توانی به خودت فکر کنی

به ضبط قدیمی ات

که هنوز بوی سوسن و یاسمن می دهد

وهمچنان دیو را بیرون می کشد

تا کسی درآید…