شعری از زینب فرجی
شعری از زینب فرجی
همیشه چاقویی تیز
حرفی برای گفتن داشت
تعارف نکن گیلاس را
که تنهایی امروز
غذای ذهن مان راخوشمزه ترخواهدکرد
مادرم
به پاهای نداشته اش دست می کشد
و پدر
با جیبی خالی دنیایی اسباب بازی می خرد
سر چهارراه گل بفروش
من شیشه ماشین ات را دستمال می کشم
لطفن در را پشت سرت ببند
باد پاییزی
که حقیقت غمگین مان کرده
این نخ را در سوزن کنید
و از یاد ببرید مرگ را
…
سالهاست
بخاطر تو خون دلم بند نمی آید