شعر آزاد نسترن اخلاقی/ حسین بختیاری/ نیما جم/ مائده امینی/ فواد افراسیابی
نسترن اخلاقی
از قوس مشکوک ماه
شروع میشود
تا انحنای تاریک اندامها
از شکستن ناهنجار هجاها
در گلو
و صدای گذشتن چرخ
از استخوان
– بوکوفسکی میگوید
من یک الکلی بیسروپا هستم
میان سطرهای زرد روزنامهها
که توالی زنها و گربهها
در تختخواب
دنبال میکنم-
میگویم
همهچیز از تن دادن
بهتنهایی انبوه اتاق پیداست
از خزیدن
لابهلای کاغذهای باطله
و بوی زمخت زبالهها
در آشفتگیِ آشپزخانه
– آلنپو در آینه نگاه میکند
سر میچرخاند
دوباره نگاه میکند
سر میچرخاند
و هر بار چند ساچمه
از چشمهای گربه سیاه
بیرون میریزد-
میدانم
اینبار با لیسیدن زخمها
تمام نخواهد شد
با ضربان گس خون در بزاق
و انهدام مدام
زیر هلال ماه
– میخائیل مینویسد
اینجا اورشلیم نیست
صلیب در کار نیست
مسیح بر صلیب نیست
و گربه سخنگو
در جنایتی موازی
جنونِ مرگ را روایت میکند…-
نگاه میکنم
به خط سرخ ترمز
در امتداد اتفاق
به سایهی باد
که بر تن درختها افتاده
و ادامه خیابان که در خیال
فرو میرود
– میگویند شبیه گربهای
که هر هفتجانش را گرفتهاند
پازولینی
در سکانسی از فیلمهای خودش
مرده است –
خواب میبینم در تناسخ بعدی
شاعر میشوم
رد نخهای سرخ را میگیرم
برمیگردم
به گلولههای سرگردان کاموا
به رجهای شکافته
و رگهای شکافته را
از این بندها بیرون میکشم.
حسین بختیاری
خیابان خیز برداشت بپرد
گاز بگیرد پل عابر پیاده را
سربالایی
انحنایِ کمرِ گربهای خیابان است
سرپایینی
آقای خواهش
نشسته روی دوچرخه
لخهلخه میخرامد کابوس را
کابوس تیرکمان سنگی کودکی ست
به چشمم نشانه رفته
شیرِ پیری با یالهای بلندش میشود خیابان
که خیزیده اما نرسیده
شیون روسری قرمزی به سر کرده
و از انتهای دهانِ بازِ گربه
تاکسی میگیرد به پخش
که بشود
خیابان گورخر راهراهی بشود با خطکشیهای عابر پیادهاش
که گاز بگیرد خودش را
او بین فاعل و مفعولی
روی ویلچرِ «را» مردد است
از بس مادرزاد سیاهپوستیست آسفالت
خیابان که پرخطرترین خاطرهها را دارد
مظلومترین خواهش است
که زنجیر دوچرخهاش در رفته
آه خیابان
آه خیابان
من عاشقات شدم!
۱۳۹۴
نیما جم
پدر سرِ ورزایی را بالا کشیده
دو انگشتِ دشنام و اشاره
در منخریناش
و دشنهای در دستِ دیگر
زانوی ورزا روی زمان
زانوی پدر
کمرگاهِ ورزا.
برادر
دارد روی پشتبام در سور میدمد
آوای سور
میریزد توی استخرِ خالی
و استخر پُر میشود از خون.
خون که لبپر بزند
خون که شتک کند
خون که فواره شود
شکوفه بزند از خِرخِرهی ورزا
خخخخkhkhkhخخخخxxxخخخخखखख
مادر
کاسه به دست میدود
زیرِ خخخخها میگیرد
کاسه پُر از خخخخ میشود
و خخخ باز لمبر میزند
خواهر
آواز غریبای دَم گرفته
با لهجهای غریب:
این افتاده کیست؟ این به خاک افتاده
این دریدهگردن، کبودچهر
شکستهپشت؟
بگو… این خُرد استخوان
نفسبُریده
آهدرگلو!*
و من
هرچه فریاد میزنم که:
منم
منم
خخخخ میپاشد فقط
از دهانم خخخ شتک میزند
ورزا دستوپا
پدر زور
برادر سور
مادر زار
خواهر ویله
پس سرِ ورزا را نوکِ نیزه زدند
و سر ورزا گفت:
نامِ مرا پس بدهید
نامام را کجا میبرید؟
گردبادی شوید و گِردِ خود بگردید
بر این بَد، که شد.**
*/** از نمایشنامهی «مجلس قربانیِ سمنّار»؛ بهرام بیضایی
مائده امینی
خون
اما جریان خون
از جایی میان شکم و پهلو
به لختههای مصمم و امیدوار
میان دو ساق نازک من
– میتوانی نفس بکشی؟
کار تیر میکشد به استخوان
از کوچه چندم خیابانی خراب
تا کتابفروشی بی بنبست
بی کاغذ
از مهره چندم کمر
حفره چشم راست
خون
جریان خون
به این خیال که
Fc=r/mv2
بیرون بیا…
از میان ساقهای به هم چسبیدهی ما…
بزن
از من
از مسیرهای بدون سر
تا زیرزمینی نرسیده به میدان اعدام
تا ریسمان دست به دعا
بیرون بیا… بزن…
میگویند این اولین قاعده است
نام من سرخ
* نام رمانی از اورهان پاموک
فواد افراسیابی
با دست خونی
دو خط زیر چشمم میکشد:
«حالا ما ، هر دو سرخپوستیم.»
این سطر را پدر میگوید
که چند لحظۀ پیش،
با دوستت دارمی که لبش را کبوده کرده بود،
به اتاق مادر رفت.
بند کتانی خواهرم را که میبندم
به یاد میآورم،
سالهاست مرده.
هیولای در کمد
با من پیر میشود
اتفاقات را کنار هم میچیند
و در گوشم زمزمه میکند:
«من اسباببازی تو بودم
و حالا بزرگشدهام.»
شبیه هم شدهایم
از وقتی اجزای صورتم را
بههمریخته است
جای آنکه ببینم
نگاه میکنم
و جای آنکه ببوسم
میاندیشم .
نه، نمیتوانم
نمیتوانم فرار کنم وقتی
پشت درهای بسته هم
خودم ایستادهام.
کلید برق را میزنم،
خانه تاریکتر میشود.
دستانم در تاریکی،
سرخ است
بند کتانی خواهر،
سرخ است
و رد انگشتانم بر دستگیرۀ اتاق مادر،
سرخ است.
شعر آزاد هرمز علیپور/ مظفر رویایی
هرمز علیپور
to me |
بگیر که نوعی از دلتنگی
در خطی از یک شانس ازدسترفتهای
هدیهای که قدر ندیده
گم گردد از دیدگانی که آرزوها کرد
به تعطیلی بکشد به یکدفعه تمام
حسها آنهم به بعد حضوری که چهره
به چهره بعد برسد ظهور لحنها و
گریههایی که دور میخواهد آدمی را
از نور و نظر بهروشنی که میرسد به
گلهای خندهرو
به پا شدن قیامتی حتمیست
درون آنکه از نفوذ زخم عطوفتهایش
به جان
نزدیک است که جانبهسر شود
تا برسد به فراتر از نشستن فصلهایی
در پلکها
رنگ گرفتن از رنگ نگاه رفته از دست
رنگ گرفتن از آواها ستانده میشود
از او
رنگ دیدن از جلوس زیبایی
یا که از به یادآوردن حتی
یک دچار درد شدنی نگفتنی
که رؤیاها به بعد دوست به هر چه برسد
آتش زند به او
حتی بگو به شبنم برگها
چون آن رعناییها که به نوبتها
جای پنجه یا که تیغه و طناب زیر گلوهاشان
و شاعر اگر که باشد و عاشق هم
به زیر دست چون کاغذ سپید ببیند
نه شعر
نه نامه
نه وصیتی کوتاه
بر آن
نیاورد
که نازکتر از زرورق و بال سنجاقک
میان مرگ و زندگی
حال او بهظاهر خوب است برعکس
به خندهای که تقریباً زبانزد هم
بعضی مرگها به یکدفعه خبر میشوند
پشتصحنههای پر از رازشان را
به مخفیگاههایی باید
دید یا این
که
«زمان»
مظفر رویایی
به زمان نفس بده
او را در لانهاش حبس نکن
بگذار بلغزد و از تیرهروزی
به چنبره پناه برد
حقی ست بر او
به قفا برگردد
گاهی تنها باشد
در حصار دوایر تودرتو
تأمل کند
پس از حصار دوایر تودرتو
دَم در دُم نگه دارد
و از زبان جهنده بازدم کند
***
روی خط ممتد و ناراست خاک نوشت
به زمان زمان بده
و طعمه در گلوی زمان
بلع شد
تاریک شد
اردیبهشت ۱۴۰۳
شعـــــــرآزاد/ کیوان قادری، محمد نیازی، حسین کریمی، طلایه رویایی
.
.
.
.
(بیا تا جنازههایمان بدَویم)
.
.
میتوانم طوری صدایت کنم
که تفنگها همه بیصدا شوند
سربازان رویشان را برگردانند
طوری که دیگر جنگ تمام شود
و این خاورمیانهی لعنتی را که به دنبالت زیر پا گذاشتهام، نفسی بکشد
سرهای بریده بر نردههای میدانگاه «موصل»
به جنازههاشان برگردند
و بکارت دخترانِ شنگالی به حجلهی آرزوهایشان
میتوانم طوری تجسمات کنم
که تمام این مهاجرین، با همهی پرندگان
به مرزهای تن ِتو بازگردند
بیآنکه «آیلان» در دریا بمیرد
میتوانم ستایشات کنم، نمازت برَم
تو به قدمت عشق، زیبایی
و بافهی گیسوانت برمیگردد به هزارههای اولِ سیب
آنجا که هنوز جاذبه قانون نبود، تو بودی
تا رعایتات کنم
شرمِ زمینِ تو شدم
و من افتادم
در این گوشهی پاییز که بر مدارِ موهایت میگردم
در این نشئهی آغوشات، سرزمین بیسربازِ پیراهنات
همینجا
همین جا که کودکان ادامهی کوچه شدهایم
ادامهی رؤیای خانه
بیا
بیا تا جنازههایمان بدَویم
بیا تا جنازههایمان بدَویم
.
.
کیوان قادری
ــــــــــــــــــــــــــــــ
.
.
۱
گرگی که زوزه می کشد
از عبور برف های کوهستان خبر می دهد
ماهی های پریشان
از کوچ رود خانه ها
این مداد سیاه
جنگل متروکی ست
که از درون خودش می سوزد
با سیگار های بهمن
می شود به کوه های آتش فشان فکر کرد
به دود های غلیظ
که چگونه جزایر لانگرهانس را فتح می کنند
در استخوان بندی کوه ها
ضبط صوت گذاشته اند
و در سطرهای بعدی شعر
کسی به کلمات گاز زده مشکوک است
در مسیر کوچ
می شد ازرودخانه ها
سیب چید
و عکس هایی
که به دوربین سرازیر شده اند
اما
کسی به چاقو های آشپز خانه
اعتماد ندارد
۲
آنکه هر صبح طلوع می کند
خورشید نیست
کارگری ست با کلاه ایمنی زرد
که از پشت کیسه های سیمان
بیرون می زند
پیغمبری ست
که کفش های ایمنی اش
به او ایمان نیاورده باشند
بلغزد پاهایش
ما
پیغمبران زیادی هستیم
که معجزه های مختلفی داریم
برای ایمان آوردن
شئ ای که در دست هایم می بینید
سنگ فرز نیست
گل آفتابگردان است
۳
این که در کدام پیوند
ایست قلبی می کنم
به تیغ های جراحی مربوط است
در پیوند ابروهامان
اخمی نبود
که خشک کند لبخند
مردی بود که اسمش را
با اسپری زرد روی دیوار نوشته اند
با ابرهای شمال
نسبت دیرینه ای دارم
با پرتقال های خونی
می شود به قلب چاقو زد
اما نمی شود
نیمه ی دلت را نشان بدهی
وقت رفتن
کسی که دست تکان می دهد
از پا افتاده است
.
.
محمد نیازی
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
.
.
به جای خودم در با تو
.
.
نیستیام اینجا از
هستنت آن جا ،
جا می ماند…
از شتاب لحظه های بی قرار
با لذت گریز از اندام های فرار
که حال چه آسان می آسایند
زیر آسمان به آبی نزدیکترش
بر تخیل های نرم ابرهایی
که محال ها می باریدند
برخاک شور
با قدم های درنگ
بر زمین زیبای نور
بر توقف مرموز عبور
در برابر هر در
درهای دعوت
دعوت به نوازش غربت
به راه رها از مسکنت
،آن سکونت در نکبت ،
به طول دور
به ارض مستور
به پل های سلان
به گل های سمفونی
به حلاوت حیرت
به دوستی من با من
به جام
که مقدر بود برام
و نصیبم نشد
به فرجام
به جات به نجات
که بینوایی سرودش را خواند
و در صداش نوایی نبود
وقتی زل می زد به ما
به ظلمت موی زلما
به ماه که می تابید بر همهی ما….
از سمت تو
شعر نسیمی می شود و می وزد
از سمت تو از دور از نور
شعر شعرتر میشود انگار
.
.
.
طلایه رویایی
ـــــــــــــــــــــ
.
.
۱
ترک به ترک
کف پاهایم جسد رودخانه هاست
دارم غرق میشوم
وکسی نمیداند
در این بیابان جمجمه
کداممان زودترجویده می شود
خون بیرون زده از گوش خیابان
و این یعنی کاری از دست
این غلتک ها هم برنمی آید
حتی اگر این آسفالت داغ
خون سرد مردگان را
در من زنده کند
خون بیرون زده از ترک ها
مرگ دارد به خاک غذا میدهد
اما من ایمان دارم
این بار پاییز در برابر شلاق باد
برگ پس نمیدهد
مانده ام روبروی خودم
در خانه ای با یک منظره غمگین
و درختی باکله هایی آویزان
دارم خاک از صورت خاک برمیدارم
وفکرمیکنم به مکان های نامعلوم
که خیابان ندارند
به مکان های نامعلوم که پنجره ندارند
به مکان های نامعلوم که معلوم است
بوی عطر هیچ زنی به مشامش نرسیده است
اینجا من به یاد تو
بوی عطرت را پخش میکنم در شهر
به کارگرها میگویم کارنکنند تا تو بدون شنیدن صدای غلتک ها
به سلامت از خیابان این شعر رد بشوی
امروز جمعه است
مثل تمام روزها
و من دارم جمجمه ی این کبوتر را
در رودخانه ای پرازخاک غرق میکنم
زیر درختی با انارهای سپید سیاه بخت.
۲
می تواند فراتر از یک تایر تنها
ته یک دره باشد
شبانه خیابان را به آتش بکشد
صبح تیتر اول روزنامه ها شود
با دستهای کودکی
زمین را
بچرخاند
بچرخاند
بعد بخورد به تنهایی درختی که
صورت سیبهایش را
با سیلی سرخ نگه میدارد
می تواند به یاد بیاورد
هنگام عبور تو از خیابان
چند بار ایستاده است
تصور کند تنهایی مردی را
که در انبار خانه اش
با عروسکهای زنده حرف می زند
با عروسک های زنده میخوابد
با عروسک های زنده میمیرد
وقتی که داشتم برای شنیدن صدایت
از مدرسه فرار میکردم
تنها
آن تایر تنها می دانست
آه
هر موی سفید حرفی نگفته است
که دلت را سیاه می کند
و من سالهاست
صدایم را جا گذاشته ام
در کیوسک تلفنی
که تابوت آن همه حرفای عاشقانه شد
حالا
زنی زیبا کالسکه به دست
دارد نام من را جا به جا می کند
و چند خیابان آن طرف تر
مردی میان کوهی از تایر
در حال سوختن است.
.
.
حسین کریمی
فنجانِ شکسته در پاییزِ فروپاشی/ فرامرز سه دهی
فرامرز سه دهی
چاپ سوم
نشر آوای کلار
تیرماه ۱۳۹۷
شمارگان: ۱۰۰۰
شعری از این مجموعه:
نان سنگکِ بالا بلند، پنیر تبریز عشوه گر، همۀ ما… گر
پیش از بهار آمده بودی پرستوها کی؟
به خانه برمی گردند سه سیب سرخ دماوند دست های تو
موهای من ویلا. کوچۀ نوید. پلاک بوسه در طبق همکف
بیدار می شود وجدان عمومی مردی که شاعر بود
خوب شعر می خواند:
قرار ما میدان عدالت بود
از مسیر نان سنگک
پنیر تبریز
چند لیوانِ میشل در ابتدای صبح
خاطره می شود خانۀ هنرمندان
ردیف آخر دست های تو
موهای من
فرودگاه مهرآباد با نام کوچک شادی
حق مسلم ماست
همه سبز می شوند
من سرخ دو سال بعد
بادکنک سفید
گلوله می خورد « جعفر پناهی»
نمردیم و
گلوله هم خوردیم
هزار و سیصدو هشتاد و چند
دنیا هم که بیکار است
فرش سرخ را پست نمی کند
به نشانی موز
زیر پای کارگردان اخراجی ها
یادش بخیر ه الف. سایه هوشنگ ابتهاج:
روزگارا قصد ایمانم نکن!
کردی لعنت به خود
فراخوان دومین دورۀ جایزۀ ادبی آوانگارد
فراخوان دومین دورۀ جایزۀ ادبی آوانگارد
تحمل دیگری، شنیدن و شنیده شدن، حرف ناگفتۀ ما بود که محور دور اول جایزۀ ادبی آوانگارد قرار گرفت. شنیدن و شنیده شدن در زمانی که مردم به ندرت کتاب می خوانند و نویسندگان نانوشتههای بسیار در سینۀ نگاه می دارند. دومین دورۀ جایزه در حالی برگزار می شود که در شمال، جنوب، شرق و غرب جهان هر روز عده ای بمب می اندازند، عده ای شلیک می کنند، عده ای آواره می شوند و کمتر کسی صبح که از خواب بلند می شود به این فکر می کند آیا شعر فارسی می تواند افق های تازه ای را تجربه کند؟ آیا دایرۀ واژگان فارسی زبانان، با وجود این که هر روز مرزهای زبانی در مقابل زبان های جهانی در رسانه ها کمرنگ می شوند، پروارتر خواهد شد؟ آیا شعر، شعر خواهد ماند…؟
اما با این همه ما می نویسیم، می خوانیم، چراکه تنها چیزی که مارا متفاوت می کند، کلمات خواهند بود… .
………..
دوره اول جایزۀ آوانگارد را مدیون حمایت های بزرگوارانۀ شاعران و هنرمندان بزرگی چون یداله رویایی (شاعر)، حسین علیزاده(آهنگساز)، اسماعیل عباسی(عکاس)، قباد شیوا(گرافیست) و… هستیم که فروتنانه این حرکت را به فال نیک گرفته و سپاس و و قدردانی در این مجال، کمترین کار ما خواهد بود.
………..
بخش های جایزۀ ادبی آوانگارد:
الف: بخش اصلی
موضوع: آزاد
قالب: شعر آزاد فارسی
داوران نهایی: هوشنگ چالنگی، شمس آقاجانی، گراناز موسوی
محدودیت آثار ارسالی: دو قطعه شعر
جوایز:
- چاپ مجموعه اشعار نفر اول
- لوح تقدیر و تندیس آوانگارد به نفرات اول تا سوم به همراه هدایای فرهنگی و نقدی
……….
ب: بخش جنبی
موضوع: آزاد
قالب: شعر کوتاه (غیر کلاسیک)
داوران نهایی: منصور خورشیدی، سیروس نوذری، پیام سیستانی
محدودیت آثار ارسالی: سه قطعه شعر
توضیح: منظور از شعر کوتاه تمام تجربه های معاصر تحت عناوینی جون طرح، هایکو و … است؛ باوجود اینکه هنوز از نظر قالب، تعریف مدونی از این نوع اشعار در زبان فارسی به چشم نمی خورد اما ناگفته پیداست شعری بیشتر از دو بند در این بخش پذیرفته نخواهد شد. این بخش، فرصتی خواهد بود تا بر تجربه ها و درک ها از شعر کوتاه، مروری داشته باشیم و دریابیم شاعران معاصر با این مقوله چگونه برخورد می کنند.
جوایز:
- لوح تقدیر و تندیس آوانگارد به نفر اول
- هدایای فرهنگی و نقدی به نفرات اول تا سوم
- چاپ مجموعه آثار راه یافته به مرحلۀ نهایی
………..
دبیر جایزه: احمد بیرانوند
………
شرایط ارسال:
- در هر بخش آثار ارسالی می بایست دقیقاً مطابق تعدادمشخص شده باشند.
- آثار در فایل word و از طریق ایمیل مندرج در فراخوان ارسال گردند.
- ارسال مشخصات فردی و شماره تماس به همراه هر شعر الزامی است.
ایمیل ارسالی آثار: avangardha94@gmail.com
سایت جایزه: Www.Avangardha.Com
مهلت ارسال: پایان بهمن ماه ۱۳۹۴
اعلام نتایج داوری اولیه: پایان اسفندماه ۱۳۹۴
اعلام نتایج داوری نهایی: اردیبهشت ماه ۱۳۹۵
حمایت کنندۀ جایزه ادبی: شرکت دارویی دانا کاسیان
شعری از ساسان شیبانی نژاد
ساسان شیبانی نژاد
تن من یک پنیر لاکتیکیست
باسوراخ های ریز و درشت
که هر چیزی را درخود فرو می برند
با من بخواب آغا
چرا که من خوشمزه ام
و لقمه های تنم را
در موش دهانت بگذار
می خواهم شوری یک مرد را
زیر زبانم زندگی کنم
تن من یک پنیرلاکتیکیست
باسوراخ های ریز و درشت
که هر چیزی را درخود فرو می برند
ولی اگر به آب های شور و آزاد نرسم
می میرم
دو شعر از هدی قاسمی
دو شعر از هدی قاسمی
شعر اول:
مثل ممنوعیت ساحل به ماهی
مثل ممنوعیت نور به سایه
مثل ممنوعیت باد به شمع
به آرامش ممنوع تو محتاجم و … ممنوع!
شعر دوم:
شرط می بندم این بار
مقصر، خداوند است
که تکلیف آوارگی های من مشخص نیست!؟
وقتی باران درست روی موهای تو
درست روی موهای تو
یاد هنرنمایی هایش افتاده …
یا این باد
باد موذی آبان
اصلا خودت بگو
لای موهای تو چه جای لانه گزینی ست؟!
جواب سرانگشتانم را چه خواهی داد؟!
مگر من مرده باشم
که این بار بگذارم
کار
– حتی کار یک تار –
به دست نااهل بیفتد …