شعری از حمید رضا اکبری شروه
شعری از حمید رضا اکبری شروه
همسفر نشدم با قطار جنگ
جنگ را دوست داری
ومن با یزله
همراه ابو ماجد یک پا
پای میز صبحانه صرفش می کنیم
چقدر خودم را گول بزنم که نرفتم
حالا دکترا داشتم
تا از جیب مردم بالا نروم
و از کارون
برای نوشیدن آبی غرض نگیرم .
همسفر نشدم با قطار جنگ
با پای پیاده هم !
من ادم نبودم
گرسنه را ترس داشتم
دوست نداشتم از ادرار خودم بنوشم
کوله پشتی کول بزنم
کنسرو را بی کنسرت میل کنم .
جنگ نرفتم
تا بزر گ شدم
بگذار فکر کنم امیرکبیر شده ام
عشق را بلند قامت دوست دارم
و جنگ را بی خونریزی
مثل بازی کودکی مان .
تو جنگ را دوست داری
من جنگ را در بازی می بازم
و ابو ماجد پایش را داد
تا ما بزرگ شدیم
از دریغ بگذریم …..
من جنگ نرفتم !
شاید جنگ مرا صدا نکرد !
تا فقط از صفحه تلویزیون به نگاهش می نشینم .
۱۳۹۳-بوشهر