دو شعر از نادر احمدی (شعر افغانستان)

دو شعر از نادر احمدی
شعر اول

شب
در خیابان تاین
آرام تر شده است
خواب عمیق خاکستری اش
روی برگ ها و چمن ها دیده می شود

دلتنگی اش را می شود لمس کرد
دیوار سفیدی است
که مورچه ی کوچکی را لو می دهد

خانه ی رو به رو
با کرکره های کشیده اش
مثل گربه ی مغمومی
زانوهای خود را
بغل کرده است

“جاش”
با همان دندان شکسته ی بالایی
که لهجه اش را غلیظ تر می کرد
از این جا رفته

و توله سگ هایش
که تا نیمه شب پارس می کردند
و گربه های رنگ شتری را
از خواب خاکستری می کندند
حتی
آواز جیر جیرک ها را

می نوشم
از آرامشی که خیابان تاین را به خواب بند زده
و به اندازه ی خانه ی رو به رو
دست ها و زانوهایم را به نوستالوژی

چرا
گذشته را
چون گلوله ای که دیگر بر نمی گردد
رها نمی کنیم؟
٠٢/٠٣/٢٠١۵
شعر دوم
لازم نیست گلوله باشی
یا انگشتی
که روی ماشه ای نشئه می شود
و سینه ای که در میان جمعیت
ثانیه ای انفجار را پنهان می کند

این جا
زمین هم راه می افتد
و آنقدر ما را در عصاری خود می چرخاند
که فقط صدای مان از خاک بیرون می ماند

در این خاک
برف هم
از دنده ی چپ اش بلند می شود
انگار زمستانی است که دود کش داغی را می بلعد

یا اتوبوس
که ناگهان خود را چپ غلط می زند
و سی و یک جفت چشم هلالی را
با آن صورت های استخوانی و گرد
به سمتی می برد
که هیچ بادی از آنجا بر نگشته است

این جغرافیا را چگونه تغییر بدهیم
که وقتی لاک پشتی وارونه شود
احساس کنیم
آفتاب هم از ما رویگردان خواهد شد
٠۵/٠٣/٢٠١۵