سخن سردبیر
.
.
«چالنگی از آن ابرها بود که نبارید!».
ویژه هوشنگ چالنگی
.
.
خودش گفته بود:
« از ابرها
آن تکه که تویی
نخواهد بارید»
از زمان انتشار زنگوله تنبل به بعد، برای نسل من هوشنگ چالنگی زنده شد. نه این که نشناسیم؛ اما حالا چیزی جلو دستمان بود که میفهمیدیم چرا شاملو این جوان را در «خوشه» میستوده و به نقل از این و آن او را آبروی شعر فارسی میدانسته است. کتاب را که میخوانی میفهمی نیاز به تعریف شاملو هم نیست. این مرد به زاویهای از شعر و جهان اندیشیده است که برای زمان خودش زود بوده؛ از شما چه پنهان هنوز هم زود است.
اولین بار در مسجدسلیمان دیدمش. یک بزرگداشت برایش گرفته بودند. من هم به اتفاق یکی از دوستان رفتم. خوزستان درس میخواندم. بیرون سالن بودم که گفتند دارد میآید. دم سالن منتظر بودم که دیدم یک مینیبوس رسید و مرد با قدی بلند و صورتی آرام پیاده شد. آنقدر احساس شرم داشت که این جماعت برای دیدن او به استقبالش آمدهاند که خودمان هم جا خوردیم. ادب و فروتنی، زیبایی این مرد را دو چندان کرده بود. بعدها بیشتر دیدمش و به بهانههای مختلف خدمتش شرفیاب میشدم؛ چه حضوری و چه تلفنی. آن وقتها هنوز شاعران و حلقههای ادبی حضورش را درنیافته بودند. این اواخر هم که بزرگوارانه ما را در آوانگاردها و جایزه ادبی حمایت کرد… .
چالنگی از آن ابرها بود که نباریده بود و اگر خانم خدیوی در نشر سالی ما را از این آبروی شعر فارسی خبردار نمیکرد، شاید همچنان نمیدانستیم و فقط این را زمزمه می کردیم:
«ذوالفقار را فرود آر
بر خواب این ابریشم!
که از افیلیا
جز دهانی سرودخوان نمانده است»
احمدبیرانوند
پینوشت: با سپاس از دبیران بخشها که دغدغهشان یافتن دوستان تازه و استعدادهای ناگفته است:
دبیر بخش شعر: رضا خانبهار
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلما بهادر
سخن سردبیر
.
.
راه های بیرهرو
(ویژه هـــرمز علیپور)
.
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ … (نیما)
این که مینویسند «راهشان پر رهرو باد» حرف گزافی بیش نیست. نه اینکه بد باشد؛ نه! ابدا! اما بیهوده است؛ محال است؛ در طول تاریخ هنر و ادبیات اصلا برای جریانهای اصیل هیچوقت رهرو آنچنانی نبوده است؛ شاید اصلا اگر رهروش زیاد می شد، اصیل نمیشد. چیزی که عمومی است اگر بد نباشد سهمی از تنفروشی دارد؛ گویی که به یک «همه» تن داده است که همه در آن سهم دارند. اینکه همه تو را بخوانند هم اصلا بد نیست، یا حتی اگر همه تو را بخواهند… اما اینکه شبیهات بنویسند و آنقدر شبیهات بسازند که از اصلِ خودت هم بهتر باشد یا اصلا شکلی از شباهتت در عموم باشد، کلا بحث به جای دیگری میرود!!! گویی که هیچگاه اصلا نبودهای. در واقع میشود با کمی تاخر و تقدم جای تو را با همه عوض کرد. انگار که از اول وجود نداشتهای و فقط در دیر و زودِ مشابهانت حذف میشوی.
راهِ بیرهرو؟ راهِ کمرهرو؟ راه سوار میخواهد که درست بتازد وگرنه به قول خودم « در هر راه/ که با شاه باشی/ در شاهراهی» ( از اشراق در بیشمسی)
حالا هرمز علیپور، سوار است. هم اسب را میشناسد هم جاده را. راهی را رفته که رهرو آنچنانی نداشته. خودش بوده و چند دوست که کماند؛ گرچه در ادبیات نمیشود دست کمشان گرفت. ماندهاند. یک دنده و خودسر ماندهاند. بیآنکه باج بدهند. به کی و چی مهم نیست! مهم این است که در این بسیاری سالها که ما شنیدهایم و اندکسالی که دیدهایم: اینان جز شعر با چیزی مدارا نکردهاند. خداشان به سلامت نگاه دارد.
احمد بیرانوند
…………………..……………..……………….
انتشار این شماره به همت بهنود بهادری ( پرونده هرمز علیپور و اندوه نور) و پیگیریهای بی دریغ رضا بهادر( شعر آزاد)، زلما بهادر( ترجمه)، ویراستن و چینش مرجان شرهان( طراحی و ویرایش) و شعیب میرزایی( شعرکردی) بود.
شعر کوردستان: پرویز ذبیح غلامی، یونس رضایی، شعیب میرزائی
پرویز ذبیح غلامی
ترجمە: فاتمە فرهادی
۱)
در
مرده شورخانه
همه
چیز برق میزند
هم
گلوله ی توی جمجمه ام
هم
آوازهای مرده شور .
(۲)
در
می زنم
در
را به روی خودم باز می کنم
خودم
را به خانه تعارف می کنم
سرم
را روی شانه ی خودم می گذارم و
گریه
می کنم
…
نمی
دانم خبر مرگ چه کسی با من است؟
(۳)
هر
شب از تلویزیون بیرون می آید
در
رویای قالی ها مین می کارد
و
در تنهایی پیراهن ها
مرده
.
صبح
که به تلویزیون بازمی گردد
در
یک آن
گوینده
ی اخبار سیاسی می شود.
(۴)
درخت
ها نمی دانند جنگ چیست
اما
کلاغی که صورت سرباز را به منقار می گیرد
و
برای جوجه هایش می برد
می
داند
می
دانم که می داند
(۵)
تو
ماهی ساده لوحی هستی
در
اعماق دریای نفت
صیادی
که به رویت لبخند می زند
به
صید دریا آمده است
(۶)
آفتاب
و مرده شور خوابیده اند
کلاغی
لبخند
مرده را به منقار می گیرد و
می پرد
یونس رضایی
ترجمه: کامیل نجاری
خانه ای که هر رجش
از زمان
هر اتاقش از جاودانگی – برای تو
که شبیه لحظه ای هستم
در هزارەی نگاهت …
آیا زمانم من … کە
بگذرم بر دیدەگانت
که بمیرم رهگذر آسا
و گذشته باشم؟
شاخه ای از جاودانگی زمانت
بر منقارم
یعنی
پرندەام و
در گذرت کز میکنم ..
در قفست
که هر اتاقش زمان
و هر رجش جاودانگیست.
چه رها
منقار بر مردمک ساعت
صیقل میدهم
و خودم را در تو می یابم…
ـمردانه
می میرم
میگذرم
به افق خودم
به جان خودم
به جان تو…
شش شعر
از شعیب میرزائی
برگردان
: شروین پیرجهان
۱
دروغ دروغکی نگاە
می کنیم
دروغ دروغکی
لباس می پوشیم
دروغ دروغکی
در صف بنزین و نان و اب و هوا و بازار می ایستیم
داد می زنیم
دروغ دروغکی
بە همدیگر تلفن می
کنیم
دروغ دروغکی
عرق می خوریم مست می کنیم گریه می کنیم
دروغ دروغکی پول می شماریم
می شمارندمان
دروغ دروغکی
عاشق می شویم
دروغ دروغکی
می بوسیم بوسیدە می شویم
دروغ دروغکی
همیدیگر را به خانه می بریم
دروغ دروغکی
پوست بە پوست می شویم
ویران می ریزیم می میریم
دروغ دروغکی
زندگی دروغی
چینی ست رفیق میدونی ؟
۲
اندازه ی
جهنم دوستم داشت و می سوختم
خودش می
گفت
می گفت
:
تو از اسمان مردتری
وگرنه من
خودم کفترخانه ی تمام سنندج و غروبها بودم
اندازه ی
تمام ماهی ها دوستش داشتم و خفه می شدم
خودم می
گفتم
می گفتم
:
تو و زن
از ماهی لیزترید
وگرنه او
خودش راننده ی تمام تهرانها و خرابه ها بود
.
۳
که میرسد
یعنی می
اید
با عجله
روی یک مبل عوضی مینشیند
قرصی عوضی
تر را بالا میندازد
می گوید
:
تمام غروبها
پرند از عوضی هایی
که روی مبلهای
عوضی مینشینند
مردهای عوضی خیابانهای عوضی تر
وقتی می
اید
با عجله
خودم را
عوض میکنم و از غروب بیرون میزنم
میگوید
:
چه خوب میشد
اگر غروبها ، مبلها ، مردها را
عوض میکردیم.
۴
ماشینی پیرانهای بی کسیت را بار بزند
صنوبری خودش
را به کوچه ی علی چپ بزند
اب انار
بگیرد
یا درختی
پیشمان وسط بیمارستان بنشیند
“دکتر
عرق خورخانه ها ”
در من دستهایش
را بشورد و بگوید :
عرق سلامت
پاییز سلامت
خودتان سلامت
۵
مست و پاتیل
جاده را گم شوی
خودت را
وسط شبی دو نفره پیاده کنی
با لبخند
برایشان لبالب عرق بریزی و
وسط هردوتا
شان
دراز به
دراز وسط بوسه هایشان بالا بیاوری .
۶
از جاده
خسته تر
این خطوط
را سفید می روم تا
/ نروم /
نمی دانی
عافیت گورش کجابود؟
-: از چنار از چنار چه ؟
از چنار
مردی را کشیده بودند
د
ا
ر
دار سنگدل است
بنویس درخت
این روزها
جرثقیل
کارهمه ی
ما را……. میکند و
کلاغ از
سربیکاری
جلو باران
کلاه میریزد.