دو داستان : «شبی که مغزم پاشید» علی خانمرادی/ «سگی که پاچه رئیس را گرفت» مجبتی یوسف‌وند

شبی که مغزم پاشید

علی خانمرادی

ساعت دو شب بود که پلک هایش سنگین شد. حس خواب‌آلودگی بدی چشم هایم را می بست. پتو ی قهوه ای کت و کلفتی روش کشیدم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم. پشت در کمی ایستادم. انگار خوابیده بودم. چشم هایم حس خواب‌آلود بدی داشت. بله، حتما خوابیده بود.
از خانه بیرون زدم. طفلکی تازه عاشق شده بود. نباید او را می‌گذاشتم و می رفتم. ولی باید می رفتم. خب، باید، چه بگویم؟ باید که می رفتم. چون خودش گفته بود. گفته بود من که خوابیدم برو! چون قولش قول بود. باید که، چه بگویم، باید که می رفتم. در خانه را که بستم کوچه خالی و تنها بود.
چراغی روی تیرک برق می لرزید و صدای تنها ماشین شهر از دور توی سرم وول می خورد.
لباس خواب سفیدم چرا مثل دشداشه ی عربی بلند شده بود؟ چرا قدم بلند شده بود؟ چرا بلند شده بودم از زمین؟ چرا شده بودم…؟
به خیابان رسیدم؛ تنها مغازه ی خیابان بسته بود. خواستم از عرض خیابان عبور کنم. خط کشی نشده بود. من از کجا باید عبور می کردم؟ من که از لباس کهنه خودم عبور کرده بودم و از هر چه دیوار که در خانه ام پنهان کرده بودم، در خودم، در لباس خواب سفیدم که مثل دشداشه ی عربی بلند شده بود.
صدای ماشین، تنها ماشین شهر نزدیک تر می شد و من باید تصمیم می گرفتم. باید زمانی از خیابان عبور می کردم که هیچ ماشینی اصلا از این خیابان فرعی می گذرد؟ از خودم می پرسم، که صاف ایستاده ام وسط خیابان.
تو مطمئنی او قرص ها را بالا انداخت؟ ناگهان خیابان دو چشم زرد رنگش را باز کرد و بوی لنت سوخته اش را پاشید توی دماغم. اه، گندت بزند!
این دیگر چه کوفتی بود.
پاشو، پاشو خودتو جمع کن! نمی توانم، چسبیده ام به زمین، مگر کوری؟
راست می گفت. چسبیده بودم به آسفالت خیابان و تنها ماشین شهر که هیچ وقت به خیابان های فرعی نمی آمد هراسناک و پریشان دور می شد. به عقب نگاه می کرد و می رفت. به عقب نگاه می کرد و می رفت. به عقب نگاه می کرد و می رفت و می رفت و می رفت تا دیگر نقطه ای شد و در سیاهی ها محو….
سرم چسبیده بود کف آسفالت. سر که نبود. جمجمه ای تکه پاره با مغزی پخش شده.
اه، حالم به هم خورد، با این مرگ مسخره ات! خوب که نگاه کنی چیزهایی می بینی. چیزهایی که چیز نیستند؛ پنیر. مثل پنیر نرم اند اما مثل پنیر، سفید نیستند. قهوه ای اند. نه مالیده شده اند به آسفالت، خاکستری اند. خاطره های خاکستری. هر کدامش افتاده یک گوشه ای. بچگی هایم را می بینم که رفته بودیم اردوی رامسر. با آن سر تراشیده در گروه سرود تک خوان بودم. محمود آن قدر خاکستری شده است و قهوه ای نیست که خوب دیده نمی شود. تنها دوستم، که همیشه دوستم بود. همیشه حتی وقتی برای صبا و شیرین و سپیده و فاطی نامه می نوشتیم یواشکی. می انداختیم روی زمین که بردارند و ریز بخندند. دست شان را جلوی دهان بگیرند و با هم پچ پچ کنند. همسایه بودند. می بینی؟ همه اش پیداست؛ حتی وقتی پدرم نامه ی سپیده را لای کتاب حرفه و فن دیده بود نصف شب؛ که روش خوابم برده بود. خیس اشک بود. پدرم عادتش بود با کمربند می زد. کمربندش چرم تبریز بود. بوی چرمش پره های بینی ام را تحریک می کرد. عجب چرمی بود. بو کن! ببین، بوی چرم است. هی یواش، له اش کردی. مغزه، آجر که نیست!
اینجا را ببین. اینجا روز اول دانشگاه است. این دختر که چهره اش محو و نامفهوم است ماندانا ست. ماندانا، همان که تنهایی روزهای های دانشگاه را پر کرد و رفت. به عقب نگاه کرد و رفت. به عقب…
این، این را ببین. این خاطره ی روز عروسی است. ببین چقدر داغ و خاکستری است. این تکه را می گویم. بگذار بگیرمش توی دست. چه تکه ی بزرگی. جان می دهد برای ساندویچ مغز.
مسخره، گندت بزنند. آخر چه کسی خاطره ی عروسی اش را ساندویچ مغز می کند؟ بیا. بیا اینجا. می بینی؟ این را می گویم. این تکه را که پرت شده آن طرف تر. آه، پسرم! پسر خوب و بازیگوشم!
چند روز پیش او را با نامزدش دیدم اتفاقی.
این خاطره ی بچگی اش است. بگردی خاطرات جدیدتری از او پیدا می کنی. او را می بینم. ماهی یک بار، دو بار.
هی تو مطمئنی او قرص ها را بالا انداخت؟ اصلا چه فایده دارد لا به لای این مغز پخش شده بر آسفالت، دنبال خاطره بگردی؟ بیا، آن تکه را ببین که از جمجمه بیرون نپریده. خاطره ی جدایی است. خاطره ی دادگاه. آن قاضی قوزی سگ پدر. به او چه ؟! ما خودمان خواستیم. اصلا مگر مهم است؟ مگر مهم بود؟ اگر بوده حالا دیگر نیست. پاشو، پاشو خودتو جمع کن!
نمی توانم، چسبیده ام به زمین، مگر کوری؟ پاشو بیا بریم، خودتو لوس نکن.
نمی توانم، باور کن چسبیده ام! اصلا چرا آمدم توی خیابان؟ تو هم که با این دشداشه ی عربی ات دراز به دراز افتاده ای کف آسفالت، با این کله ی ترکیده ات. صدای این ماشین را می شنوی؟ همین ماشین که تنها ماشین این شهر است. صدایش توی کله ی ترکیده ام وول می خورد. چرا به محل حادثه برگشته است؟ حتما او هم مثل من و تو مجبور است بیاید. شاید او هم دوباره عاشق شده است. اما چرا نزدیک نمی آید؟ ماشینش را خاموش کرده. باید بروم نزدیک تر ببینمش. از ماشین پیاده می شود. دشداشه ی عربی پوشیده. چی شد؟ چرا برگشتی؟
_یه چیزی به لاستیک ماشین چسبیده بیا درش بیار.!
روی لبه ی چرخ جلو، یک تکه مغز خاکستری چسبیده. خاطره ی شبی را روش می بینم که حالا پس از سالها دوباره عاشق شده ام و مشتی قرص را به رختخواب برده ام.
گریه می کنم. گریه می کنم. قرص ها از لای انگشتانم سر می خورد روی فرش و پخش زمین می شود.
گریه می کنم و حس خواب آلودگی بدی چشم هایم را می بندد.

————————————

سگی که پاچه رئیس را گرفت

مجتبی یوسف‌وند

ادیب تندی نشست روی اولین صندلی و خانم بهاری که آن سر ردیف صندلی های پیوسته نشسته بود تکان خورد. آقای سیف دست ها را پشت سرش به هم گره زده بود و قدم می زد. شکمش چند سانتی از لبه کت قهوه ای رنگش جلو زده بود. خانم بهاری رو کرد به ادیب: ببین چه دردسری درست کردی بیا و تمومش کن.
ادیب به چشمان ریز و میشی رنگ اش نگاه کرد و گفت: جناب سیف شکایت کردن وگرنه من که دنبال سگم هستم بانو… بعد رو کرد به سیف: هفده سال بادیگارد وزیر بودم شما پای منو باز کردین اینجا.
سیف ایستاد مقابل ادیب. دست کشید روی ریش مرتب شده ی چانه اش: شکایت کردم چون با فیلم، فیلم کردنت تهدیدم کردی حالا دیگه می فهمی دنیا دست کیه.
ادیب زبانش را کشید نوک سبیل نازکش. نشسته سرش به نزدیکی شانه های سیف می رسید خم شد جلو: آخه رئیس، من بخاطر سگ نازنینم رفتم دنبال فیلم دوربین ها، الانم فقط و فقط سگم رو میخوام. آخ آلفا آلفا.. نژاد ژرمن.. لعنتی با همه ی وحشی گریش عاشق بچه هاست این نژاد… آلفا رو برام پیدا کنید… فیلم رو خودم محو می کنم همه تون رو هم یک هفته میبرم کیش اونجا بچه ها هستن.
سیف برگشت سمت ادیب: بسه دیگه کم زر بزن… و انگشت اشاره اش را آورد بالا: ببین من از سگت بی خبرم اما این فیلم با آبرو و هویت کل سازمان بازی می کنه برای همین کشوندمت دادگاه حالا می بینی به جرم تشویش اذهان عمومی و هزار کوفت دیگه چه بلایی سرت میارن. صورتش قرمز شده بود. سرش را برد نزدیکتر و آرام گفت: جوری محو بشی که دخترت آرزوی جسدت رو کنه.
ادیب زد زیر خنده: من؟ سر من بره زیر آب؟ بیا دست خط خود وزیر رو ببین. سفارش نامه مخصوص ازشون گرفتم. بعد از سفر روسیه بود و زیپ کیف مشکی رنگش را کشید و بعد کیف را رها کرد و گفت: ببینم رئیس شما اگه ریگی به کفش نداری چرا از اون فیلم میترسی؟
سیف با پا کوباند به پایه صندلی: د آخه ابله چون فیلم معاشقه اون زن و مرد توی مهمانسرای اداره ست منم رییس اداره هالیته؟ معلومه که برا من توطئه درست کردن وگرنه چرا باید فیلم سایه دو تا آدم رو در حال معاشقه به دست تو برسونن. هیچ غلطی نمی کنن ها اما، اما بحث آبروی سیستم و اداره ست شکایت کردم که یک بار برای همیشه تموم شه داستان این فیلم.
ادیب دست کشید توی انبوه موهاش: آبروی سیستم مهمه سرنوشت سگ ژرمن من مهم نیست؟ مهمانسرای اداری مهمه آلفا مهم نیست؟ آخ آلفا آلفا
هفده سال بادیگارد وزیر باشی بعدش بیای بشی کارمند دون پایه این اداره یِ …
زبانش را کشید نوک سبیل نازکش. سرش را چرخاند توی راهرو و گفت: باز خوبه این شعبه همیشه خلوت و آرام است ممنون جناب رئیس که پرونده رو آوردین اینجا. صورت گرد و سفیدش را خاراند.
خانم بهاری دو صندلی نزدیکتر شد. کف دو دستش را گرفت سمت ادیب: پول سگت رو اگر جمع کنیم اوکی میشی؟
سیف تند شد به خانم بهاری: چی میگی خانم به ماها چه سگش نیستش این یعنی ما مقصر بودیم.
خانم بهاری بلند شد و ایستاد: آخه جناب رییس کافیه این موضوع رسانه ی شه آبروی همه مون رفته.
ادیب گفت: چرا قدتون بلند شده امروز بانو؟
خانم بهاری دستش را رها کرد سمت ادیب و زیر لب چیزی گفت.
درِ اتاق سمت راست باز شد مرد کوتاه قدی گفت: بفرمایید داخل.
روی تابلوی کوچک بالای اتاق نوشته شده بود: قاضی کشیک شماره ۳.
ادیب بلند شد و هر سه راه افتادند. ادیب خیره شد به راه رفتن خانم بهاری. آهسته گفت: انگار تعادل ندارید بانو. خانم بهاری چیزی نگفت.
پسر جوانی با ریش تُنُک و کم پشت از پشت میزش بلند شد و هر سه را دعوت به نشستن کرد.
با سر احوالپرسی کرد و خواست خودشان را معرفی کنند. بعد خودش را جابجا کرد و از شان و منزلت کارمندی حرف زد و گفت: پرونده عجیب غریب شما رو خوندم آماده ی شنیدنم و نگاهش ثابت ماند روی خانم بهاری. خانم بهاری دستش را برد و موهای زیتونی اش را چپاند زیر شال. قاضی جوان با لبخند گفت: راحت باشید سرکار خانم.
خانم بهاری خودش را جمع کرد قرمزی گونه هایش بیشتر شد.
قاضی رو به ادیب گفت شما بفرمایید.
ادیب سرش را انداخت پایین و شروع کرد: قربان بسیار مسرورم که در خدمت حضرتعالی هستم خدمت شما عارضم که شب چهاردهم شهریور سگ من توی اداره‌ گم شده، جناب سیف رییس اداره هستند…
سیف تند شد: مردحسابی آخه من ناسلامتی رییس اداره ام نگهبان سگ تو که نیستم…
قاضی جوان گفت: آرام تر لطفن. بذارید ایشون حرفهاشون رو بزنه بعدش شما.
نگاهی انداخت به خانم بهاری و با لبخند گفت: چرا دور گرفتید بفرمایید همین جا و با دست به صندلی خالی روبروی خودش اشاره کرد.
خانم بهاری نگاهی به سیف انداخت. گوشه مانتو یشمی رنگ اش را گرفت و بلند شد. قاضی جوان با لبخند نیم خیز شد و رو کرد به ادیب: ادامه بدید
ادیب پایش را انداخت روی پای دیگرش. هر دو دستش را گذاشت روی چشمانش و گفت: ممنون قربان. من با هماهنگی جناب رئیس چند ماهه سگم رو آوردم توی اداره. سگم تربیت شده ست قربان. ما نگهبان نداشتیم و آلفا شد نگهبان اداره. اون شب هم آلفا اداره بوده روز بعد اومدیم سرکار نبودش. رفتیم سراغ دوربین ها. اما از قضا برای اولین بار کسی اون روز دوربین ها رو خاموش کرده و حافظه اش خالیه من از شما می پرسم قربان این چه پیامی داره؟
قاضی رو کرد به سیف: اداره نگهبان نداره؟
سیف نوک دماغ عقابی اش را خاراند و گفت: نخیر قربان متاسفانه چندماهی میشه نگهبان اداره بازنشسته شدن و هنوز نیروی جدیدی معرفی نکردن.
قاضی پرسید: خودتون کجا ساکن هستید؟
سیف خودش را جمع و جور کرد: بنده انقلاب می شینم. جناب فرماندار در جریان هستن. زنگ زدن خدمت تون؟
قاضی با خودکارِ لای انگشتانش بازی کرد: دوربین ها چرا خاموش شدن؟
سیف خم شد جلو: من اون روز مرخصی گرفتم اول صبح و اداره نبودم.
قاضی پرسید: چه مدرکی دارید؟
ادیب دست هاش را گذاشت روی زانوها: خودم براشون بلیط گرفتم قربان، درست میگن خودم رسوندمشون فرودگاه و راهی شون کردم قربان.
سیف گفت: بله من با پرواز شماره ۲۱۷۴ راهی شدم بلیط و گزارش هواپیما هم هست. با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.‌
قاضی رو کرد به ادیب: ادامه بدید
ادیب دست هاش را اول گذاشت روی چشمهاش و بعد جمع کرد روی سینه اش: خب یه نفر دوربین رو خاموش کرده اون روز و سگ من رو دزدیده. روبروی ما آپارتمانه قربان. رفتم دوربین های اونا رو چک کردم یکی از دوربین هاشون درب ورودی اداره ما رو نشون میده و یکی دیگه پنجره های طبقه بالای اداره رو. فیلم رو که ملاحظه می کنید ماشینی می رسه به درب اداره بعد با ریموت در رو باز می کنن و چند دقیقه بعد لامپ اتاق طبقه بالا روشن میشه و بعد از پشت پرده زن و مردی دیده میشن که هم رو بغل می کنن و شروع می کنن …
خودکار از لای انگشتان قاضی افتاد و گفت: کافیه
و شما اون‌ماشین یا این زن و مرد رو نمی شناسید؟
ادیب سرش را گرفت بالا: نخیر قربان. ماشین که پلاکش با دوربین خوانده نمیشه متاسفانه. زن و مرد هم دیدید که قربان واضح نیستن و فقط دو سایه اند.
قاضی دوباره خودکار را گذاشت لای انگشتاش: خب آقای سیف به عنوان رییس اداره چی میگین؟
سیف تند و تیز گفت: سگ ایشون جز اموال اداره نیست که
قاضی گفت: سگ رو نمیگم ورود زن و مرد به ساختمان اداره و جایی که مهمانسرای سازمان هست منظورمه، شما باید جوابگو باشین اینا کی هستن که با ریموت وارد شدن، کلید داشتن و بعدشم مشغول میشن… و رو کرد به خانم بهاری: ببخشید خانم
سیف انگشتاش را داخل هم کرد و گفت: من نمیدونم جناب. من اون روز مرخصی گرفتم اول صبح خانم بهاری جانشین من شدن. نه ماشین رو می شناسم نه اون زن و مرد رو.
قاضی رو کرد به خانم بهاری: سرکار خانم شما چی می فرمایید؟
خانم بهاری لبه مانتوش را کشید پایین تر گفت: حاج آقا من فقط مسولیت اداره در تایم اداری رو داشتم که اتفاقی در اون تایم نیفتاده
قاضی گفت: بله حرف شما منطقیه. این ماشین یا سایه ها هم که براتون آشنا نیستن درسته؟
خانم بهاری دست هاش را گرفت سمت قاضی: درسته حاج آقا من تا حالا این ماشین رو ندیدم و بیخبرم از این جریان.
قاضی خیره نگاهش کرد و گفت: بعد از جلسه بمونید مشخصات تون رو توی پرونده کامل کنید.
خانم بهاری چشم آرامی گفت و لبه ی مانتوش را کشید پایین.
ادیب جابجا شد: قربان خانم بهاری کارمند منضبط و دقیقی هستند و رابطه خوبی با آلفای من داشتن. به عنوان کسی که هفده سال بادیگارد وزیر بوده و آدم ها رو میشناسه میدونم که حقش بالاتر از این پست هست و از طرفی از آلفای من بیخبره قربان.
قاضی خیره اش شد: بادیگارد کدوم وزیر بودین؟
ادیب دست هاش را جدا کرد از سینه اش: بند ۲۴ اوین قربان. بعد سرش را داد سمت عقب.
قاضی گفت: آهان بله.
چند لحظه ای به خانم بهاری نگاه کرد و رو کرد به سیف: شما چند وقت یکبار مسافرت میرین؟
سیف خم شد جلو: معمولن دو سه هفته یکبار
قاضی پرسید: هر بار با هواپیما؟
سیف: بله قربان
قاضی گفت: تا حالا دوربین خراب شده؟
سیف کف دستاش را مالید روی زانویش: اگر هم شده ما متوجه نبودیم جناب.
قاضی جابجا شد: مگه دوربین ها رو چک نمی کنید؟
سیف گفت: مورد خاصی پیش نیومده چک کنیم فقط میدونم وقتی به هر دلیلی خاموش میشن حافظه شون پاک میشه.
قاضی گفت: اینجوری که هیچ کارایی از لحاظ امنیت ندارن دوربین ها.
سیف گفت: بله جناب ما هم انعکاس دادیم به مرکز.
قاضی پرسید: شما اون روز ساعت چند پرواز کردین و چند رسیدین؟
سیف کف دستانش را مالید روی زانوهایش: نُه و نیم صبح پرواز کردیم ولی دقیق یادم نیست چند رسیدیم معمولن چهل و پنج دقیقه ست. من گواهی حضورم در هواپیما رو ضمیمه کردم جناب.
قاضی پرونده را برگ زد: بله درسته. خب مدرکی دارید که اون روز برنگشتین تهران؟
سیف گفت: میتونید استعلام بگیرین بلیطی اون روز برای من صادر نشده.
قاضی گفت: از طریق های دیگه مثلن زمینی هم میشه برگشت البته به عنوان مثال عرض می کنم. کسی میتونه گواهی بده شما اون شب شهرستان بودید؟
سیف کف دستانش را مالید روی زانوهایش: بله جناب من با یکی از دوستام بودم اون شب و روز بعد برگشتم.
قاضی گفت: با هواپیما؟ بلیط دارید؟
سیف سرش را تکان داد سمت بالا: نه جناب، دوستم منو رسوند و خودش برگشت.
قاضی گفت: اسم و مشخصات ایشان رو بده تحویل منشی.
سیف گفت: چشم جناب
در زدند منشی وارد شد و گفت:
آقای دکتر یه نامه محرمانه از پلیس فرودگاه رسیده.
قاضی اشاره کرد جلو بیاید.
منشی نامه را داد و رفت.
قاضی نامه را گرفت و باز کرد. برگه ای را کشید بیرون و چند لحظه بعد رو کرد به سیف:
شما تنها مسافرت کردین؟
سیف گفت: من بله جناب یک بلیط گرفتم.
قاضی تکیه داد به صندلی: این گزارش اما چیز دیگه ی میگه:
شما با مشخصات تون به عنوان صاحب بلیط با یک خانم به هویت ز. الف کنار هم بودین و با هم صبحانه رو در کافه فرودگاه خوردین. به گفته مهماندارها توی هواپیما هم رفتار صمیمانه ای با هم داشتین. دوربین های هواپیما هم نشون داده که وقتی رسیدین باهم سوار یه تاکسی شدین، منتها از اون لحظه به بعد دیگه خبری از اون زن جوان نشده. دیشب جنازه اون خانم رو توی خرابه پیدا کردن.
سیف بلند شد تعادلش به هم خورد. قاضی برگه را گرفت طرفش.
سیف با دست لرزان برگه را گرفت. آب دهانش را قورت داد و گفت: من… من سوار هواپیما نشدم اون… اون بلیط رو روز قبل دادم… دادم کسی که توی رستوران کااار می کنه و می خواست بره شهرستان… من… من دیگه بیخبرم… وقتی ادیب من رو رسوند فرودگاه، من… من بلافاصله برگشتم.
قاضی گفت: بسیار خوب ولی باید ثابت کنید.
سیف سرش پایین بود: اون مرد توی فیلم من…
قاضی گفت: اون خانم کیه آقای سیف؟
سیف سرش را چرخاند سمت خانم بهاری
خانم بهاری تند بلند شد و دوید سمت در
ادیب گفت: سگ من سگ منو هم بگو رییس خواهش می کنم.