اندوه نور (بهنود بهادری): اشعاری از فرزانه بهزادپور/ دانیال آزرده/ ندا حاتمی

.

.

.

۱

به دار دارالرحمه قسم

صدایم را آتش بزن

هزار زن را

که در دهان من

زار زار می‌گریند

به آن تکه‌ی چشم‌هات

که آدم را می‌برد وسط روضه برقصاند

و آدم

هی می‌چرخد و

افتان

هی می‌چرخد و

خیزان

هی می‌چرخد

که یعنی :

آقا ،اجازه هست یه کم تو تنت قدم بزنم؟

گفتی :

وقتی می‌رقصی ماتیک زیادی قرمز بزن!

من

لبم را

چسبانده بودم به خورشید

و پیشانی‌ام

خانه را تاریک میکرد

-که جزّ جگر بگیری دختر
!

آدم تو لباس سیاه که سفید نمیرقصه!

-جگر

از آه که بگذرد

جگر

از سینه که در آید

بر شانه ات پریشانی میشوم_

و میروم

وسط روضه برقصانم

زن ها را

که در گلوی من گر گرفته اند

گفتی: دختر !لبت مزه ی انار سوخته میده!

آتش

به استخوانم رسیده بود و

در دهانم

خاکستر اسم تو می‌دوید …

۲

صدای قلب تو

ایستادن آهوست

کنار پرتگاه

-زخمی

که مرگ را وسوسه می‌کند-

صدای قلب تو

گریختن سیاره است

به آبی رگ ‌هام

-مرگی

که دنباله ی زندگی را می‌گیرد-

سقوط می‌‌کنی

-پلک

پروانه‌ای

که زیر پا لگد میشود-

.

ندا حاتمی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(١)

نهنگ 
مرده

 در ساحل

به گِل نشسته

بلقیس !

داغ 
ِشوراب ِ

نمک سود ِماسه ‌ها  را

به پا خلخال ببند

                و

بر چشم عنبر

سرمه کن

            و

به “زار” بنشین

~جذر کامل

شعاع ماه را

بر امواج بلند 

خطوطِ مُعَوَّجِ دیوانه مى‌کشاند

عبور اندوه است

هنگامه اى

که دشت لب مى بندد از

اهو

و

شکل اغوش

تلاطم مى‌شود ~

(٢)

. به سایه ى سدرى

رستگار بود

دست بر اسمان

سایید

و ُ

در اتصال انگشت اشاره

و ُ

 نگین انگشتریش

کبوترى رویید

بال زد

…پرنده پرید …

_صدا بر سکون فضا

زورق شد

و

به دریا حزن نشست

(٣)

صبوحى به صبح

سینه سرخ

٠ این آواز

که بر پیشانى تاک

مى اویزى

زیر زبان

و بر کام ِ مبارکت 

انگور 
ِسیاه

دانه مى‌کند

زخم

پشت زخم

بر سینه‌ى سرخت

از حجمه‌ى دست

برگ‌هاى خزان

آوار —

        سینه سرخ !

فرزانه بهزادپور

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

.

وَرَع

چشم بربند و

بیاویز شب را

ترک سخن با خلق و

بگذار سر به شانه ی یار
.

نور را بچین ز نوک ِ ورع

دل نگاه‌دار و

بشکاف سینه‌ی خاک

پرواز بَر به کوه‌های

که سوزانند ز آتش ِ خشم
.

بازگوی غصه‌ی بی آخر ِ خود

و بیم مدار ز او

که مقصود تُست عشق

مداهنتش مکن

_ عشق بر نور

نور در سماوات ِ فجر و

فَر ِ خود را قبله گاه ِ گوزن ِ بی شاخ

که پرت افتاده‌ست

ز صحراهای بی آهو .

دانیال آزرده