چند شعر از مهدی رضازاده، الهام گردی، محسن توحیدیان
شعری از مهدی رضازاده
بی بازگشت
تکه ای از من
در منقار پرنده ست
تکه ای دیگر
در ابر ناپیدایی
گره خورده و نمی بارد
با سر انگشتان باد
می رقصند
پاره های تنی که
بی تن رهایش کردهاند
بر پاره های این راه
گام های گمشده ای ست
که بر نگشته اند
پاره های این نگاه را کسی نمی دوزد .
دو شعر از الهام گُردی
۱
برای چه دوستم داری مادر؟!
تکه کاغذی دارم در نشست صندلی
میپرم به شبی غریب
فکر کردی پرندهام؟!
نباتِ تنِ توام مادر
و زمان، گودبرداری چشمهایم را آغاز کرده
زمان که هیبتی عریان دارد
و از گلدستهها، سه بار تکرار میشود.
گوش بر گوش گذاشتهام
دهان بر دهان
و زمان در کف دهان چال میشود.
آب بریز مادر
آب بریز
به آنور آبها
به کاسکو
استار باکس
و صورت ویکتوریا سکرت
به حراج بزرگ یکشنبه
تخفیف جمعههای سیاه
و هجوم در نشئگی خرید
_حی الفلاح مادر
حی الفلاح
ارجعی الی ربک راضیه مرضیه
به پوست تو اشاره میکنم
به چهل تکه میان سینهات
یکی آه
دیگری خانهی حسرت
آری اندام شگفتی دارد مهاجرت
رنجی دوپا
سری بزرگ
دهانی ساکت.
چه میگویی مادر؟
فکر کردهای پرندهام؟!
۲
چند لیتر از خون تو
بر کف بنزین شره کرد؟!
تقطیر دست تو بود
در تقدیر خیابان
نوش باد
نوش باد
معشیت ما بر بستههای خالی
پسر کسی بودی
نامت را نمیدانستم
و چالهای جوانت را چاه های نفت، پر میکرد.
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ
خواندم
خواندم
خوابهایت را
و از مادر تنهای فارسیام جدا میشد.
جریب جریب پیشانیات
از ترکهی درختان، چین میخورد
باید حواست را پرت کنم از مردن
از باران
و اشغال خودت
باید نروم جایی دورتر
که نروی به جایی دورتر
باید از طرهها و صورتها وطن کشید
از مشت
خاک
و فشفشههای کلام
باید که در خیابان سال را تحویل کرد.
یَا مُقَلِّبَ …
لعنت بر جوانی پلکهایت
وقتی فرو میافتند
آن کس که در سرت، فشنگی کاشت
شرم درو خواهد کرد.
شعری از محسن توحیدیان
میراث
پوستی از من بر بدنش کشیدند
مقاوم در برابر هیچ
به ضمانتِ مادربزرگِ مادرم
که با آن
از سلاطون پوست
و سلاطین رنج مخفی شد
و به او خانهای کوچک
در گورستان «منورتپه» دادند
نقشهای بر تختهبندی
که خالها و لکههایش
به دروازهای کوتاه
در خیابانِ خوش میرسانَد
و آن دروازهی تباهی است.
از من به او استخوانی دادند
صلیبی که با آن
بار قلبش را
به ماهورها بکشاند
و پوشیده از چشمان علفزار
در برابر بادهای قطبی
ویران و استوار بماند
از من به او سنگریزهای
که در رگهایم
به سوی تناهی میلغزد
و در جنگل اشارات
و در خیابان همه جمعهها
به پیش میراند
از من به او دهانی
و کلماتی
که به وقتِ خداحافظ میگویند
و به زیر باروهای شکسته دست تکان میدهند